زندگينامه وخاطرات طلبهي جانباز
شهيدمدافع حرم محمدهادي ذوالفقاري🦋
شروع بحران...💚
#پسرک_فلافل_فروش
#رمان📚
#پارت_پنجاه
با اينكه هادي از مؤسسه ي اسلام اصيل بيرون آمده بود، اما براي زيارت كربلا در شبهاي جمعه به سراغ ما ميآمد و با هم بوديم. در آنجا درباره ي مسائل روز و ... صحبت داشتيم و او هم نظراتش را ميگفت.
با شروع بحران داعش مؤسسه به پايگاه حشدالشعبي براي جذب نيرو تبديل شد.
هادي را چند بار در مؤسسه ديدم. ميخواست براي نبرد به مناطق درگير اعزام شود. اما با اعزام او مخالفت شد.يك بار به او گفتم: بايد سيد را ببيني، او همه كاره است. اگر تأييد كند، براي تو كارت صادر ميكنند و اعزام ميشوي.
البته هادي سال قبل هم سراغ سيد رفته بود. آن موقع ميخواست به سوريه اعزام شود اما نشد.سيد به او گفته بود: تو مهمان مردم عراق هستي و امكان اعزام به سوريه را نداري.
اما اين بار خيلي به سيد اصرار كرد. او به جهت فعاليتهاي هنري در زمينه ي عكس و فيلم، از سيد خواست تا به عنوان تصويربردار با گروه حشدالشعبي اعزام شود.
سيد با اين شرط كه هادي، فقط حماسه ي رزمندگان را ثبت كند موافقت كرد.
قرار شد يك بار با سيد به منطقه برود. البته منطقه اي كه درگيري مستقيم در آنجا وجود نداشت.
هادي سر از پا نميشناخت. كارت ويژه ي رزمندگان حشدالشعبي را دريافت كرد و با سيد به منطقه اعزام شد.همانطور كه حدس ميزدم هادي با يك بار حضور در ميان رزمندگان، حسابي در دل همه نفوذ كرد. از همه بيشتر سيد او را شناخت. ايشان احساس كرده بود كه هادي مثل بسيجيهاي زمان جنگ بسيار شجاع و بسيار معنوي است، و اين همان چيزي بود كه باعث تأثيرگذاري بر رزمندگان عراقي ميشد.
بعد از آن براي اعزام به سامرا انتخاب شد. هادي به همراه چند تن از دوستان ما راهي شد. من هم ميخواستم با آنها بروم اما استخاره كردم و خوب نيامد!يادم هست يك بار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص كه همراه شما
آمده يك نيروي ساده است، تا حاال با كسي دعوا نكرده چه رسد به جنگيدن، مواظب او باش.هادي هم گفت: اتفاقاً اين شخصي كه از او صحبت ميكني دل شير دارد. او راننده است و كمتر درگير كار نظامي ميشود، اما در كار عملياتي خيلي مهارت دارد.بعد از يك ماه هادي و دوستان رزمنده به نجف برگشتند.از دوستانم درباره ي هادي سؤال كردم. پرسيدم: هادي چطور بود؟همه ي دوستان من از او تعريف ميكردند؛ از شجاعت، از افتادگي، از زرنگي، از ايمان و تقوا و...
همه از او تعريف ميكردند. هر كس به نوعي او را الگوي خودش قرار داده بود.
نماز شبها و عبادتهاي هادي حال و هواي جبهه هاي نبرد رزمندگان ايران با صداميان بعثي را براي بقيه ي رزمندگان تداعي ميكرد. هادي دوباره راهي مناطق عملياتي شد. ديگر او را كمتر ميديدم. چند بار هم تماس گرفتم كه جواب نداد.مدتي گذشت و من با چند تن از دوستان براي زيارت راهي ايران و شهر قم شديم.يادم هست توي قم بودم كه يكي از دوستانم گفت: خبر داري رفيقت، همون هادي كه با ما ميآمد كربلا شهيد شده؟
گفتم: چي ميگي؟ سريع رفتم سراغ اينترنت. بعد از كمي جستجو متوجه شدم كه هادي به آنچه لایقش بود رسيد.
گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي...🌿
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🕊
#او_را #رمان📚 #پارت_چهل_و_نهم صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه
#او_را
#رمان📚
#پارت_پنجاه
یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم،حرصم گرفت!!
آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود،
چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت!!😒
جلوی ماشین ایستاد ،رفتم پیشش،دستش رو با باند بسته بود!!
-سلام خوبید؟!
دستتون چی شده؟؟😳
دستشو برد پشتش!!
-سلام
ممنونم.خداروشکر
چیزی نیست!
-آخه...خب...
چه خوب!
منم خوبم!😊
زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد!
نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه!😕
از همیشه عجیب تر برخورد میکرد!!
بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه!
-خب کجا بریم؟😊
-جایی قرار نیست بریم!بفرمایید!
و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم!
متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم!
-این....چیکارش کنم؟؟
-جواب سؤالهاتون رو پیدا کنید!
ابروهام رفت توهم!
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم!
سکوتم رو که دید،دستی به ریشش کشید و ادامه داد
-راستش...
من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم.
همه چی تو این هست!
بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره!
با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود،نگاه کردم!
قلبم داشت یه جوری میشد...
-نمیفهمم...!
یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟
-اممم...بله
و یه خواهش هم داشتم.
لطفا ...
چطور بگم...
لطفا دیگه رو من حساب نکنید!
نمیفهمیدم چی میگه!
فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم!
اما نتونستم واسه لرزش صدام،کاری کنم!!
-میشه واضح تر بگید؟!
نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد.
-بهتره که...
دیگه باهم در تماس نباشیم....
من میخواستم بهتون کمک کنم
اما فکرمیکنم ...
ببینید!
هر حرفی که بخوام بزنم،تو این دفترچه هست!
من نمیتونم بیشتر از این ...
چطور بگم!ببخشید...
خداحافظ!
و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت!!!
با ناباوری رفتنشو نگاه کردم!
احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد!!
کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل!
باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره!
شوکه شده بودم!
سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد، رها کردم!!
احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم!
چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم...!
بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند!
هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم.
مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم!
جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم...
بدون شام به اتاقم رفتم،
احساس حماقت بهم دست داده بود.
تقصیر خودم بود.
اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود،
نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم.
ولی چرا اینجوری شده بود....!
زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر!
-باید دلیل این کارهاش رو بفهمم...
یه روز میگه میخوام کمکت کنم،
یه روز میگه دیگه روم حساب نکن!
یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم،
یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن!
اخه چرا اینجوری میکنه....😣
دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم
ولی تنهاچیزی که نبود،حس درس خوندن بود!
تا ساعت سه ،کلافه تو اتاقم قدم میزدم،
یه بار اهنگ گوش میدادم،
یه بار سیگار،
یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم،
دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم!
من دنبال آرامش میگشتم،
اما اون موجود سیاه،اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست!
من دنبال آرامش میگشتم،
اما پیداش نمیکردم!
من دنبال آرامش میگشتم،
و "اون" ، توی آرامش غرق بود!
پس هرچی بود،همونجا بود!
پیش اون!
باید میفهمیدم چی به چیه!
باید پیداش میکردم!
با فکری که به سرم زد،
لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت.
صبح بعد رفتن مامان و بابا، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون.
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه،
حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم،
اما مهم نبود.
برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم،
همین کار شاید بهترین کار بود!
ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم.
نمیدونستم چقدر باید صبرکنم
و اصلا شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت!
چاره ای نداشتم،سر محلهشون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم.
چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم!
نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم،خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه!
از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم!
اگر شک میکرد خیلی بد میشد!
بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده!!
با دستم زدم رو پیشونیم!
فکرکردم حتما لو رفتم ...
اما اون اصلا حواسش به من نبود!
داشت با گوشیش صحبت میکرد،
بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست!
به قلم محدثه افشاری
#ادامهدارد...