eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگينامه وخاطرات طلبه‌ي جانباز شهيدمدافع حرم محمدهادي ذوالفقاري🦋 طلبه ی لوله کش...💚 📚 هادي در كنار درس خواندن براي طلبه ها صحبت ميكرد و به شرايط روز عراق و موقعيت آمريكا و دشمني اين كشور بامسلمانان اشاره ميكرد. حالا ديگر زبان عربي را به خوبي تكلم ميكرد. خيلي از طلبه ها عاشق هادي شده بودند. او با درآمد شخصي خودش بارها دوستان را به خانه ي خودش دعوت ميكرد و براي آنها غذا درست ميكرد. منزل هادي محل رفت و آمد دوستان ايراني نيز شده بود. در ايام اربعين، خانه را براي اسكان زائران آماده ميكرد و خودش مشغول پخت و پز و پذيرايي از زائران ابا عبدالله الحسين ميشد. برخي از دوستان عراقي هادي ميگفتند: تو نميترسي كه در اين خانه ي بزرگ و قديمي و ترسناك، تك و تنها زندگي ميكني؟ هادي هم ميگفت: اگر مثل من مدتها كنارخيابان خوابيده بوديد قدر اين خانه را ميدانستيد! بعد از آن رفت و آمد هادي با منازل دوستان طلبه اش بيشتر شد. در اين رفت و آمدها متوجه شد كه بيشتر دوستان طلبه، از خانواده هاي مستضعف نجف هستند. بسياري از اين خانواده ها در منازلي زندگي ميكنند كه از نيازهاي اوليه محروم است.اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند. اين موضوع بسيار او را رنج ميداد. براي همين به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت. دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد و چند روزي در مغازه ي يكي از دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيكي را ياد بگيرد. هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر در كلاس درس مشغول بود و بعد از ظهرها لوله تهيه ميكرد و به خانه ي طلبه هاي نجف ميرفت. از خود طلبه ها كمك ميگرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف را لوله كشي آب ميكرد. خستگي براي اين جوان معنا نداشت. از صبح زود تا ظهر سر كلاس بود. بعد هم كمي غذا ميخورد و سوار بر دوچرخه اي كه تازه خريده بود راهي ميشد و در خانه هاي مردم مشغول كار ميشد.برخي از دوستان هادي نمي فهميدند! يعني نميتوانستند تصور كنند كه يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام ميدهد؟! برخي فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر گفتن و دعا كردن و... براي همين به او ايراد ميگرفتند. حتي برخي ها به اينکه او با دوچرخه به حوزه مي آيد ايراد ميگرفتند!اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند مي فهميدند كه او اسلام واقعي را شناخته. هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و مسلمين به هر نحو ممكن.با اينكه فقط دو سال از حضور هادي در نجف ميگذشت امادوستان زيادي پيدا كرده بود. برخي جوانان طلبه، كه كاري جز مطالعه و درس و بحث نداشتند، با تعجب به كارهاي هادي نگاه ميكردند. او در هر كاري كه وارد ميشد به بهترين نحو عمل ميكرد.كم كم خيلي ها فهميدند كه هادي در كنار درس مشغول لوله كشي آب براي خانه هاي مردم محروم شده. هادي با اين كار كه بيشتر مخفيانه انجام ميشد خدمت بزرگي با خانواده هاي طّلب ميكرد.اخلاص و تقوا و ايمان هادي اثر خود را گذاشته بود. او هر جا ميرفت ميخواست گمنام باشد. هيچ گاه از خودش حرفي نميزد. هرگز نديديم كه به خاطر پول كاري را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت همه از اخلاص او ميگفتند. چندين نفر را ميشناختم که در تشييع هادي شرکت کردند و ميگفتند: ما مديون اين جوان هستيم و بعد به لوله کشي آب منزلشان اشاره ميکردند.هادي غير از حوزه هر جاي ديگر هم كه وارد ميشد بهترين نظرات را ارائه ميكرد. در مسائل امنيتي به خاطر تجربه ي بسيج و فتنه ي ۱۳۸۸ بسيار مسلط بود. از طرفي ديدگاه هاي فرهنگي او به جهت تجربه ي فعاليت در مسجد بسيار موثر بود. شايد به همين خاطر بود كه مسئولان حشدالشعبي به اين طلبه ي ايراني بسيار علاقه پيدا كردند. رفت و آمد هادي با نيروهاي مردمي زياد شده بود. او به كار هنري و ساخت فيلم علاقه داشت و اين روند را بين نيروهاي حشدالشعبي گسترش داد. گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي...🌿 ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_پنجاه_و_پنجم شاید رفته بود مسافرت! با ناامیدی برگشتم خونه. اما این ماجرا تا یک
📚 *یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه* قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲" با دهن باز نگاهش کردم!😧 دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍ اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت، دوباره سرچ کردم!🔍 " انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد!پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه....»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید. قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ " برگشتم سراغ دفترچه📖 "پس دنبال مقصر نگرد! این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره!پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه! این واقعیت رو بپذیر! نپذیری،افسرده میشی!! نپذیری لذت نمیبری...." انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد! یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢 همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه.... من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم، اما تو دفترچه نوشته بود: "اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه،وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!"سرم رو گذاشتم رو میز. دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!! اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم! شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود! ولی چرا؟!برای چی؟!جوابم تو همون صفحه بود،این یکی از واقعیت های دنیاست! این رنج ها تو رو رشد میده،بزرگت میکنه! اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!!خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه!ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا...خدا دوست نداره تو اذیت بشی،اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!" بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم! آخه این حرف ها یعنی چی؟!اینا از کجا اومده!؟😔 چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟بلند شدم و رفتم تو تراس،این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود!آسمون رو نگاه کرد!هنوز خدایی نمیدیدم!به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم: "این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟ نمیدونم یعنی چی! قسمت اول حرفاش درسته،همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!!اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟ برای رسیدن به چی؟ به کی؟من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن. اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو! نمیدونم چی تو اون دفترچه هست! تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا!اما من با اون قسمت ها کاری ندارم!من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون...سجاد...این دفترچه رو بهم داد، خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!من با خدا کاری ندارم.من فقط دنبال آرامشم!همین..." انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!کم کم هوا داشت روشن میشد!اما هنوز داشتم میخوندم.اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!! آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم، شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم،برنامه ریزی هایی که به هم میخورد،و خلاصه تلخی دنیا... این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم! همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان! قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!! حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد، اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد!!نفسمو دادم بیرون،می‌ارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم،حداقل یه مدت امتحانی!خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯 نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند،خواب کم کم داشت میومد سراغم.رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم، از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون. از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋 شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد.بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم. سه شنبه بود،دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت...❣ به قلم محدثه افشاری ...