زندگينامه وخاطرات طلبهي جانباز
شهيدمدافع حرم محمدهادي ذوالفقاري🦋
ساکن نجف...💚
#پسرک_فلافل_فروش
#رمان📚
#پارت_چهل_و_هفتم
ميگفت: آدمي كه ساكن نجف شده نميتواند جاي ديگري برود. شما نميدانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد. هادي آنچنان از زندگي در نجف ميگفت كه ما فكر ميكرديم در بهترين هتلها اقامت دارد!اما لذتي كه به آن اشاره ميكرد چيز ديگري بود. هادي آنچنان غرق در
معنويات نجف شده بود كه نميتوانست چند روز زندگي در تهران را تحمل كند.
در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور ميافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتي نميكرد!يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟
گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانمها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نميتونه سرش رو بالا بگيره.
بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب ميندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست.هادي را كه ميديدم، ياد بسيجي هاي دوران جنگ ميفتادم. آنها هم وقتي از جبهه بر ميگشتند، علاقه اي به ماندن در شهر نداشتند. ميخواستند دوباره به جبهه برگردند.البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حاال قابل گفتن نيست!
خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت ميكرد. شروع كرده بود برخي رياضتهاي شرعي را انجام ميداد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شبهاي جمعه با ما تماس ميگرفت. اما در ماههاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان ميخواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند.شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. ميخواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد.
ميگفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. ميخواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم.خواهرش ميگفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نميگفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف ميکرد که انگار هيچ مشکلي ندارد. فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا ميگفت. آرزو ميكرد كه روزي همه با هم به نجف برويم.يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم. طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند.
شرايطش را به گونه اي توضيح ميداد که خيال ما راحت باشد.هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش را در نجف آرام توصيف ميکرد.وقتي به تهران مي آمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ ميشد و براي بازگشت لحظه شماري ميکرد كه تعجب ميكرديم. فکر هم نميکرديم
آنجا شرايط سختي داشته باشد. هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه ميگفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي ميدهد. ميگفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر ميشود. بعضي وقتها زنگ ميزد ميگفت حرم هستم، گوشي را نگه ميداشت تا به حضرت علي سلام بدهيم.
او طوري با ما حرف ميزد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده ميشد.
ً اصلا فکر نميکرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.فکر ميکردم هادي چند سال ديگر ميآيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه ميشويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش.
گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي...🌿
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_چهل_و_ششم -گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!صورتش از عصبانیت قرم
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_هفتم
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!!
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
-ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط...
فقط....!!
-برید تو.
خواهش میکنم.
مگه نمیخواستید تو خونه باشید؟
-من...من...
پرید وسط حرفم
-راستی ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام!
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین.
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...!
متاسفم که آرامشتون بهم خورد!
شرمنده سرمو انداختم پایین
-ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعا...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام!!
-من؟؟چرا؟
-نمیدونم!
یه جوری ای!
بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه!
-نمیخواید برید تو؟؟
با ماجرای امروز دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه!
-نه!انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا!
فقط یه سوال!
اون جمله ها...
اون دفترچه...
واقعا چرا اینارو مینویسی؟
چرا وقتتو براشون میذاری؟
حیف تو،یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین!
-کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟
-نمیدونم...
همونا که راجع به خدا بود!
کدوم خدا؟
تو خدایی میبینی؟؟
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
-آره من میبینمش!
شما نمبینیش؟؟
زیرچشمی نگاهش کردم
-فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!
-جدی میگم
نمیبینید؟؟
-نه
من فقط بدبختی میبینم!
خدا نمیبینم!
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم!
-خب...کار درستی میکنید!
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
-یعنی چی؟
منو مسخره کردی؟؟
-نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش!
منم گفتم کار درستی میکنید.
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!!
نمیفهمیدم چی داره میگه!
ادامه داد
-شرمنده که میپرسم،داره دیرم میشه!
شما میرید تو یا من برم؟؟
-نه،شما برو.
از ماشین پیاده شدیم،آروم گفت خداحافظ و رفت تو خونه.
به ماشینم تکیه دادم و رفتم تو فکر.
حرفاش برام عجیب بود.
بعد چنددقیقه از در اومد بیرون و نگاهش که به من افتاد،اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین رفت سمت ماشینش.
یه لباس تمیز پوشیده بود و معلوم بود موها و ریشاش رو شونه کرده،
بوی عطر ملایم و خوشبویی میداد.
رفتم جلو و صداش کردم:
-یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟
مکث کرد و برگشت طرفم،اما همچنان سرش پایین بود.
-بله،گفتم که!
میبینمش...
احساس کردم داره منو مسخره میکنه!
منم با همون حالت ادامه دادم
-عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟😏
-من نمیتونم نشونش بدم،
باید خودتون ببینیدش!
-این چه مزخرفاتیه که میگی اخه!
اه...بس کن!
خدایی وجود نداره!
اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف...
و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد!
-اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
واقعا نمیفهمیدم چی میگه!
سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم!
-حتما خدا؟!!😏
لبخند زد-بله!
-وای...
چرا شما اینجوریی!؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون...
من دارم گیج میشم!
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید...
اونوقت الان میگی....
یعنی چی؟؟
عصبی نگاهش کردم
-شما خودتونم نمیفهمید چی میگید!
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار.
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه!
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست!
هیچی...!😠
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید.
دلم میخواست خفهش کنم!
بدون حرفی برگشتم و ماشینم و از کوچه خارج شدم.
خیابونا شلوغ بود،
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین!
از دیدن خودم وحشت کردم!!😳
ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!!
وای...حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود!
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!!
واییییی...ترنم!
واقعا گند زدی!
مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم!
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه.
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود!
اولین کاری که کردم صورتمو شستم،
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم.
به قلم محدثه افشاری
#ادامهدارد...