🔸سی امین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خطاب به سیاسیون کشور…
اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزشها تا مسئولیتها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام.
بهکارگیری افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزاری به ملّت، نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطره خانهای سابق را تداعی میکنند.
#چهل_چراغ
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
#کلام_شہدا🕊
دشـمـنخــوبمــیــدانـــد
کـه اگـر مـا بــتــرسـیــم
دیـگــر از ایمـانــمـانکـاری
ســاخــته نــیــســت!
ـــ
امــا ســربــازانــِ امـامزمــان
از هـیـچ چـیــز
جــز گـنــاهان خـویــش
نــمــیتـرســنــد...!🍂
#شهیدسیدمرتضیآوینی🕊
#امام_زمان
【 @atre_shohada】
🌱حامی حجاب هستیم چون حجاب نیمی از ایمان است و چادر لباس حضرت فاطمه است..
خواهران من همین حجاب و چادر خالی فایده نداره اگر حیا نیاره اگر جلوی رابطه با جنس مخالف را نگیره.. شهدا هایی رفتند که این ارثیه حضرت زهرا بماند برای دختران وخواهران و بانوان سرزمینم و سرزمینی که ملت امام حسین و شیعه خانه سلام فرمانده است خمینی کبیر براش زحمت کشیده است شهداهایی مثل حسین گلریز ها و علی اکبر کارگرها و یوسف سجودی ها خون شان ریخته شده است.. پس گوش به حرف شهدا بدهید آن ها رسانه ما هستند حق اینجاست ـ مسیح علی نژاد گاو شیرده برای آمریکاست اعتبار دیگری ندارد.روز قیامت حضرت زهرا باید دستتون را بگیره اونوقت مسیح علی نژاد حضور نداره.
#شهیدانہ♥
#حجاب
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_شصت_و_یکم دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرفهای سخنران شده بودم! "جلسات گذشته کمی ر
#او_را
#رمان📚
#پارت_شصت_و_دوم
فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟"
زهرا بود.خیلی مایل نبودم،از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم!
فکرم رفت پیش سمانه!
هنوزم ازش بدم میومد!شاید منظور اون،با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.😒
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم!
و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم!
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین.
مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.دلم براش سوخت.
هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه!
و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟
تا چندماه پیش که همه چی خوب بود!
چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
-مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو!
-آخه مگه چشه!؟
میخوای اینجوری به کجا برسی!؟
من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم...
-شما فقط تو محل کارتون بهترینید!
یه نگاه به این خونه بندازید.
از در و دیوارش یخ میباره!
اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام!
من عشق میخوام،آرامش میخوام.
من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر!
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!احساس شکست میکردم...
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت!
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم!اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد!
-من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود.
گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
-من...معذرت میخوام!
یکم تند رفتم....مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد.
-قبول دارم بد صحبت کردم.
اشتباه کردم.فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!مامان یکم بهم فرصت بدید،
من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:-شب بخیر!
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن!
هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!😊
با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،
ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.یه احساس رضایت عمیق...!
یک ساعتی با خودم درگیر بودم...
اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه!
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست!
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت
"تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!"
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلکهام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.تصمیم گیری واقعا برام سخت بود!
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد! اگر این لذت، پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟
ولی باز هم زور دلم بیشتربود!سرم درد گرفته بود.زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!!
نمیدونستم از کی کمک خواستم،
ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!ساعت سه تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم.با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه!
رنگ آسمونی روسریش،حس خوبی بهم میداد.
توی دلم اعتراف کردم که واقعا تیپش خوبه،حداقل از خیلی از چادریها مرتب تر و شیک تر بود،حتی شاید در عین سادگی و محجبه بودن، از الان من هم خوشگلتر بنظر میرسید!با ناامیدی به آینه نگاه کردم.
صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت!هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن،زورم میگرفت
اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم!
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم
و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!!
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!این تقدیم به شما😊ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یچیزی برات بیارم!☺️
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
مداحی_آنلاین_نمکِ_زندگیم_از_نامِ_علیِ_سید_رضا_نریمانی.mp3
9.29M
🍃به وقت مولودی...
🌸نمکِ زندگیم از نامِ علیِ
🌸دل من مرغ سَرِ بام علیِ
#سیدرضانریمانی
#فوقزیبا👌
#عید_غدیر
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
خداوند بهترين شنونده است . نه نياز دارى فرياد بزنى و نه با صداى بلند گريه كنى. چرا كه خداوند حتى بى صداترين دعاى يك قلب بى ريا را ميشنود🍃💛
#خداجونم❤️
درروزقیامـت ؛
نهدفتری،نهپستی،نهمقامی
نهریاستی وثروتی . .
بھفریادکسـےنمیرسد !
آنچیزیکھبهفریادانسانمیرسد
اعمـالصالحِخودانساناست:)
#شهیدمرتضۍحسینپور🌙
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
📣#توجــــــــه #توجـــــــــــــه📣
السلام علیڪ یاعلیبنابیطالب😍♥️
سلاااااااام امام زمانۍ های عزیز✋
لحظاتتون به زیبایی لبخندامامزمان😍
👌همانطور که شما عزیزان درجریانید؛چن روز مونده تا روز بزرگ #عید_غدیر ما تصمیم گرفتیم یه چالش یا بهتر بگم مسابقه با مضمون این عیدباشکوه ایجادکنیم..☺️
👈#چالش_عڪـس_غـــــــدیر 👉
🌿عڪس بهترعڪس برترمیباشد🤨
📌برای شرکت دراین چالش«از پرچم یا وسایلی که مزین به اسم امام علی علیه السلام هست»هنرمندانه عڪاسی ڪنید وبرای مابه آیدی زیر ارسال ڪنید تا درڪانال قراربدیم.👇😊
@skhadem12
به سه عڪس بهتر جایزه ای از طرف ڪانال امام زمان به عنوان یاد بود هدیه میڪنیم 😍❤️
【@emamzaman】
کدامین دست بالا رفته در همراهی حیدر؟
همان دستی که با انگشت خود ، شق القمر میکرد
#مهران_قربانی
#عید_غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـونحجـابداری...
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا
قـرآنروبـازڪن..
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن.
آنـانڪهآنروزبـهتـومی خندنـد
فرداگـریانـندوتـوخنـدان...🙂❤️
#استوری
#حجاب
【 @atre_shohada】
غدیر ، برکه ی آبی ست کز ولای "علی"
شراب کهنه شد و کام خلق شیرین کرد
#عید_غدیر
🔸سی و یکمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خطاب به سیاسیون کشور…
مقابله با فساد و دوری از فساد و تجمّلات را شیوه خود قرار دهند.
در دوره حکومت و حاکمیت خود در هر مسئولیتی، احترام به مردم و خدمت به آنان را عبادت بدانند و خود خدمتگزار واقعی، توسعهگر ارزشها باشند، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کنند.
#چهل_چراغ
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
به کویَت گر چنین آشفتهمیگردم،مکن منعم
دلی گم کردهام اینجا و میجویم نشانش را ...
#اربابدلم♥
#شب_زیارتی
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_شصت_و_دوم فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود.خیلی مایل نبودم،از بار
#او_را
#رمان📚
#پارت_شصت_و_سوم
-وای عزیزمممم!😍
ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.
اصلا فکرش رو نمیکردم چادریها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم
-خب؟الان باید کجا برم؟😊
-برو بهشت!☺️
-چی!!؟؟
-خیابون بهشت رو میگم!☺️
همین خیابون بعد از پارک!
-آهان!😅ببخشید حواسم نبود!
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم!
-خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.
همینجاست!
-اینجا؟؟😳چقدر نزدیک بود!
حالا اینجا کجا هست!؟
-آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!☺️
بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،
دیوار ها پر از بنر بود!
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد!
باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد!
-هیچ کفشی اینجا نیست.
انگار خودم و خودتیم فقط!😉
-اینجا کجاست زهرا؟
-بیا تو!بیا میفهمی!
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم!
یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید
و چندتا جعبه اونجا بود...!محو اون صحنه شده بودم...
خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،
چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از جعبه ها و صدایی ازش درنمیومد!!
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد!
-چرا هنوز اونجا وایسادی؟
بیا جلو...اینجا خیلی خوبه...
مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه!
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!!واقعا احساس آرامش میکردم...جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم
-اینجا کجاست؟؟
-اینجا معراجه...
معراج شهدا!
-شهید!!؟؟😳
مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد،آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن!شونهم رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست.
-انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!😊
-راستشو بگم؟! نخودی خندید و به جعبه هایی که حالا فهمیده بودم تابوتن،نگاه کرد.خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!
وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه.
-احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟خودشون خواستن برن دیگه!
به زور که نفرستادیمشون!!😒
-آره،خودشون رفتن.هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم.
یکمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم!
-کلافه نفسم رو بیرون دادم.
-خدا!؟
بعد یهو انگار که یچیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم!
-ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟
-خب خیلی وقته!چطور!؟
-من یچیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم!خودمم که زیاد اونجا نمیام!
میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟
-نمیدونم.بگو ببینم چیه! یه همچین چیزی بود فکرکنم!خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین!
-اممم...آره.چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن!
-خب!؟؟
یعنی چی این حرف!؟؟
منظورش چیه؟
-خب ببین...اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن!
بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن!یکی داره اینا رو طراحی میکنه،
یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی! یه نفر که از همه چی خبر داره!
وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی...پوزخندی زدم و تکیه دادم،پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!😏
-چرا این حرفو میزنی؟؟
-یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحیهاش!!
-شاید همه همین فکرو داشته باشن،
اما به ته ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته!
هر کدوم به نوعی!یه جورایی خیلی از اتفاقهای بد،پیشگیری خدا از اتفاقهای بدتره!
شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم!بعضیاشم برای قوی کردنته!
آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.
بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!😉
-هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!!
اصلا باشه،قبول.دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟😒
-اینم که حاجآقا گفت!بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی!
-اوهوم.فکرکنم دیشب یچیزایی ازش تجربه کردم!نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم.
زهرا من به بنبست رسیدم،تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!
به قلم ؛محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
•قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا•
آدمها!مواظب روح هایِ خدایی خود باشید🌱
+تو امانت خدایی دست خودت...
در حفظ امانت کوشا باش🙂
#خداجونم❤️
✅ سردار بزرگ و پر افتخاراسلام🕊🌟
شهادت سلیمانی یک حادثه ی تاریخی است.
یک حادثه ی معمولی نیست که از یاد تاریخ برود
این در تاریخ ثبت شد به عنوان یک نقطه ی روشن و
شهید سلیمانی هم قهرمان ملت ایران شده وهم قهرمان ملت اسلامی شد.
این نکته ی اساسی است ایرانی هاهم به خودشان افتخار کنند که مردی ازمیان آنها ازیک روستای دورافتاده برمیخیزد تلاش میکند مجاهدت میکند خود سازی میکند تبدیل میشود به چهره ای درخشان و قهرمان ملت.
🌟سید علی خامنهای ۱۳۹۹/۰۹/۲۶
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】