🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
🌿هرچه بخدا تکیه کنیم بیشتر میفهمیم که خدا امن ترین و محکم ترین تکیه گاه هست..
#خدایمهربونمღ
گوشه ای ازخصوصیت اخلاقی شهید🕊
🌸یکی ازبارزترین خصوصیات این شهیدبزرگوارخوش اخلاقی و گشاده رویی بود, واین ویژگی ایشان در بین تمام اعضای خانواده, اقوام دوستان وهمشهریان شناخته شده بود. در تمام سالهایی که افتخاراشنایی با این شهیدوالامقام را داشتیم خدا را گواه میگیریم که حتی یک مرتبه اخم و عصبانیت ایشان را هیچ کس ندید, ایشان فردی بسیار صبور و متین بودند واگرتمام عکسها وفیلمهایی که ازاین شهیدعزیزموجوداست را ببینید به وضوح متوجه این موضوع خواهیدشد
🌿همیشه همراه و شریک مشکلات وگرفتاریهای اعضای خانواده, دوستان واشنایان بودندو اگر مشکلی برای کسی پیش می آمد تا حد توان از کمک کردن دریغ نمیکردند و اگر مشکل پیش آمده خارج از استطاعت ایشان بود با راهنمائیهای گره گشا و همدردی و همدلی سعی در یاری رساندن به دیگران را داشت.
#شهیدانه🦋 #شهید_مدافع_حرم_پویا_ایزدی
【 @atre_shohada】
🌿 من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن...
حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن...
را دوست می دارم.
#شهیدهمت
【 @atre_shohada】
💌کلام شهید :
🍃از موج تخریبها و تهمـتها
نهراسید و غم بہ دل راه ندهید.
بدانید هر ڪس ڪه خـط دارد،
حتمـاً دشمــن دارد.
#شهید_بهشتی
【 @atre_shohada】
هدایت شده از ریحانہ...🌿
•~✨🍃
آنروزخوبامروزاست..
کیفشرانکنی،
ازآنلذتنبری،
مواظبشنباشی،
میرود..
روزهایخوبنمیآیند،میروند..🦋
#انگیزشی☂
˹❥︎•@REYHANEH_14˼࿐
هَمِہ دُنیاےِ مَنـ♥️
دَر یِڪ لَبخَندِ|تُ|🍃
خُلاصِہ مـے شَــوَد🕊
#امام_زمان
شھادتهمانپیچكسبز؎است
کھجوانھمےزندبردلها؎عاشق!
هماندلهایےکھعـٰاشقِخُداشدھاند!🙂🌱
#شهیدانه🕊
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_هفتاد_و_دوم تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم! تا به
#او_را
#رمان📚
#پارت_هفتاد_و_سوم
از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت هوای نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم!
معلوم بود ترسیده.
-فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد.
فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!😔
-معذرت میخوام مامان.جانم؟
چیکارم داشتی؟؟
-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.
صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!
دانشگاه!چادر!
من!ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم.
به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.
اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟
بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد!
ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
-مگه جن دیدی؟؟
-سلام باباجون.نه ببخشید.
خب یدفعه دیدمتون!!
-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟
-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.
تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!
سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم.
فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازشون کمک خواسته بودم!
فقط یادم بود عموی امام زمان بودن!
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه با امام صحبت کنم!
"من راستش شما رو نمیشناسم،
اما خیلی شنیدم که باید از شما کمک بگیرم!
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم،
خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار!
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم.
میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!
میدونم راه سختی جلومه.
تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.
من ضعیفم،
کمکم کنید.
واقعا سختمه،اما انجامش میدم،
به شرطی که کمکم کنید،
چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.
چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،
کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،
کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!🤣
-وای اینم جوگیر شد!😆
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!😵
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!
-قیافه رو!!😂
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟😆
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود!😔
تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت آخه؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم.
امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر! هر روز کالا تر یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟😡
-نه.خودم رو گفتم.😢
منم دلم میخواد تو چشم باشم،
اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم.
انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس!
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.
بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،
با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.
از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم.
قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم.
به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (ع)🌹
این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم.
سلام دادم و وارد شدم.
گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا!
دلم میخواست ازت تشکر کنم.
وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت!
تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم.
یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم.
نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم.
هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم.
قلبم انگار داشت میترکید!
به قلم محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】