eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️تورو حس میکنم هرجا 🦋 توی هر گوشـــه از دنیـــام تورو میشناسم از این چادر زیبات که عطــرش میپیچه تو رویا..     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای که به عشقت اسیر، خیل بنی آدمند  سوختگان غمت، با غم دل خرمند هر که غمت را خرید، عشرت عالم فروخت با خبران غمت، بی خبر از عالمند تاج سر بوالبشر، خاک شهیدان توست  کاین شهدا تا ابد، فخر بنی آدمند در طلبت اشک ماست، رونق مرآت دل  کاین دُرَر با فروغ، پرتو جام جمند چون به جهان خرمی، جز غم روی تو نیست  باده کشان غمت، مست شراب غمند گشت چو در کربلا، رایت عشقت بلند  خیل ملک در رکوع، پیش لوایت خمند خاک سر کوی تو، زنده کند مرده را  زآنکه شهیدان تو، جمله مسیحا دمند     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فقط زن و شوهر نباشید، یک تیم باشید. همیشه به همسرتان یادآوری کنید پشت او هستید و در عمل از هیچ کمکی برای به کمال رسیدن او دریغ نکنید، عالی‌ترین راه برای تقویت رابطه است     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 482 ✨ طوطی عزیز ✨ برادرم طوطی عزیزی داشت که به او دل بسته بود‌. روز عید فطر که همه به شادی دور سفره صبحانه جمع شده بودیم ٬ پنجره ای از سر غفلت باز مانده بود و طوطی که بیرون از قفس بود، پرزد و رفت. در لحظه ای حال خوش جمع تبدیل به پریشانی، حسرت و اندوه شد. خدا را به هزار رنگ و حالت و صورت می توان شناخت، یکی همین دگرگونی ناگهانی احوال خلق؛ مستند و سرخوش، قهقهه می زنند، اما معلوم نیست فرصت بیابند که آن نفس را به خنده تمام کنند یا همان دم اندوهی بر ایشان نازل شود. مثل جمع شاد ما که به بال زدن یک پرنده، اندوهگین شد. پرهام می خواست دایی اش را دلداری دهد‌. این دایی برایش خیلی عزیز است. تمام بعدازظهر سعی کرد لبخند به لبش بیاورد. اول حرف هایی که از شبکه پویا یاد گرفته بود برایش گفت: «دایی! پرنده رو نباید توی قفس بذاریم، باید آزاد باشه تا بتونه پرواز کنه،توی طبیعت.» اما پرهام نمی دانست که پرنده به کمند مِهر پیش دایی مانده بود و اسیر قفس نبود، که اگر بود، فرصت پرواز از پنجره را نمی یافت. وقتی هم که پر زد،ندانست چه می کند، هنگامی که می رفت، نمی دانست کجا می رود، اگر می دانست، شاید ترجیح می داد نزد آنکه اهلی اش کرده، بماند. شاید هم باز ترجیح می داد به دیدن و تجربه کردن دنیای بزرگ خطر کند. ‌نمی دانم! پسرک در تلاش مستمر خود برای تسکین بخشیدن به دایی اش، دست ها را دور گردن او حلقه کرد و همه مهربانی را به کلامش ریخت: «دایی! توی قرآن نوشته اگه چیزی تون گم شد خیلی ناراحت نشید، اگه طوطی رفت، من و رها که هستیم!» من هنوز آموزش مذهبی برای پرهام شروع نکرده ام، اما یک بار که قرآن به دست داشتم، از من پرسید که در قرآن چه نوشته؟ من به آیه مقابل چشمانم نگاه کردم که پناه روزهای بی قراری ام بود: «لکيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ» با خود فکر کردم اگر از همه قرآن بخواهم یک آیه به پسرم یاد دهم همین است که بدآنچه به دست می آورید، چندان دل خوش نکنید و بر آنچه از دست می دهید، چندان غصه نخورید..‌. به پرهام نگاه کردم که صبح همان روز داغدار ترکیدن بادکنکش شده بود. گفتم: «نوشته اگه چیزی رو گم کردید یا از دست دادید، خیلی ناراحت نشید! مثلا اگه بادکنکتون ترکید، می تونید ناراحت بشید ولی نه خیلی زیاد.» _«چرا خیلی ناراحت نشیم؟» +«چون بالاخره بادکنک می ترکه‌. می دونم که دوستش داری ولی بالاخره می ترکه. برای همین نباید خیلی زیاد ناراحت بشی.» حالا، اندوه دایی، پرهام را یاد داغ بادکنک انداخته بود. می خواست ریسمانی بیابد برای عبور از این گردنه، به قرآن متوسل شده بود و برای دایی اش از بی قراری و بی اعتباری دنیا می گفت. من به حرف هایش گوش می دادم، به توضیحاتش درباره اینکه دنیا نوبتی است، یک روز نوبت شادی و یک روز نوبت غم، هیچ کدام دیری نمی پاید و می گذرد! از صمیم قلب آرزو کردم این حکمت با جان پسرم آمیخته شود، اینکه یگانه پایداری جهان، ناپایداری آن است بادکنک ها می ترکند، طوطی ها پر می زنند، آن ها که به ایشان دل بسته ایم، می روند و خلاصه اینکه هیچ چیز در زندگی نمی ماند آدم ها دل می بندند، از دست می دهند و رنج می کشند. چاره چیست؟ باید یقین آورد به اینکه هیچ چیز را نمی توانیم نگاه داریم و هرچه بیشتر چنگ بزنیم، دردناک تر از دست می دهیم. اما؛ می توانیم امید ببندیم. برای زیستن، امید لازم داریم، برای تحمل ازدست دادن های کوچک، محتاج امید های بزرگ تریم. مگر همه آن کشیش هایی که بر سر محتضران حاضر می شدند، پیام آور امید نبودند؟ امیدی بزرگ که زهر مرگ را می گیرد؟ مگر نه آن است که گِل آدمی را با امید سرشته اند، حتی اگر یقینی نباشد آدمی است و امیدهایش، از امید به بادکنک تا اهلی کردن طوطی و عشق... تا امید به مرگ، امید به جاودانه شدن در آغوشی که ترس از دست دادنش، وصال را ملتهب نمی سازد. می توان از امید زمزمه ای ساخت که هرگز خاموش نشود، حتی در ازدست دادن. آدمی است و زندگی،آدمی است و دلبستگی، آدمی است و‌ فقدان و آدمی است و امید. دلهایتان پرامید به روزهای روشن❤️     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 ✨ 🕊✨ ✨🕊✨ 🕊✨🕊✨
صدایت که کردم، "جانم" گفتی! مانده‌ام با این صد سالی که به عمرم اضافه شد، چه کنم...! ‎‌‌‌    ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❣🌙❣ 🌙❣ ❣ 483 ✨انتظار کشیدن ✨ دوباره صبح شده بود و صدای زنگ ساعت داشت وظیفه ی هر روزش را انجام می داد و من باید از تخت خواب گرم و نرم دل می کندم تا بروم مدرسه که برای خودم کسی شوم!!!!!! لباس هایم را پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم و منتظر ایستادم تا دوستم بیاید… چند سالی بود که با هم به مدرسه می رفتیم… خانه شان دو خیابان با ما فاصله داشت یک زمان را از قبل هماهنگ کرده بودیم برای اینکه سر خیابان همدیگر را ببینیم و با هم به مدرسه برویم… انگار آن روز به جز ما تمام ابرهای باران زا هم همان جا قرار گذاشته بودند که با هم درد و دل کنند و یک دل سیر ببارند زیر باران یک چشمم به خیابان بود که چرا او نمی آید و یک چشمم به ساعت که گذر زمان را نشان می داد ده دقیقه ای گذشته بود و من همچنان منتظر بودم… انتظار وقتی سخت تر می شود که از آمدنش مطمئن باشی… زمان می گذشت و باران بند نمی آمد و خبری از او نبود که نبود نیم ساعتی گذشت و حالا دیگر زنگ مدرسه هم زده شده بود و همه سر کلاس بودند نا امید راه افتادم به سمت مدرسه در کلاس را زدم و وارد شدم… معلم گفت ساعت خواب… چه وقت کلاس آمدن است… برو بیرون داشتم از کلاس بیرون می آمدم که دیدم دوستم سر کلاس نشسته و دارد من را نگاه می کند… با ماشین به مدرسه آمده بود و به من خبر نداده بود از آن روز سال ها گذشت و من یاد گرفتم که انتظار کشیدن هم اندازه دارد… خیلی نباید منتظر کسی ماند… انتظار تا وقتی درست است که تو را از زندگی عقب نیاندازد گاهی انقدر برای کسی انتظار می کشی که یادت می رود او دارد زندگی اش را می کند و تو چشم به راه کسی هستی که قرار نیست بیاید. نویسنده: حسین حائریان     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 ❣ 🌙❣ ❣🌙❣
🌺همیشه برای تو به انتظار نشستن چاره نیست ... گاهی برای رسیدنت قیام باید کرد ...... 💚     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡✿...(: نگـام ڪن.. خب؟ میتـرسم از خودم اگـہ نداشته باشمـت.. اگـہ هنوز دلگیرے؛بـہ مهدی‌(عج) ببخش عزیزدلــم 😌🧡 ┈┈••☘️🍃🐣🍃☘️••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا