eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
💔❤️‍🔥❤️💔❤️‍🔥❤️ 💚 شهادت روی پیاده‌رو/ روایتی از نحوه شهادت ، شهید سبزواری 📌شهادت روی پیاده‌رو 🔹ساعت به نُه و نیم نزدیک می‌شود؛ حمیدرضا دارد می‌رود دنبال دخترش. آوا خانه رفیقش است. حمید رسیده به فلکه سه گوش. افتاده است توی خیابان ابوریحان. آن دور و برها ظاهرا خلوت است. پرنده یا هر چیز دیگری زیاد پر نمی‌زند. چراغ برق های خیابان نفس شان تازه نیست، خوب نمی‌دمند. کتاب فروشی و مغازه اِسنُوا و دیگر جاها تعطیل است. طبیعی ست؛ ساعت نه و نیم شب، آن هم جمعه چرا باز باشند؟!   🔹چشم تیز می کند. می بیند سه پسر افتاده‌اند به جان دو دختر. نزدیک شان شده‌اند. چنگ می‌اندازند سمت دختران. پسر دستش را چنگک می‌کند دور مچ دختر، می گیرد می کشدش حریصانه. حمید خیابان را رد می‌کند پا می گذارد توی پیاده رو. می رود که مثل همیشه مثل دفعه های پیش سد بزند جلوی آدم های نامردی که دنبال لذت طلبی اند.  🔸پسران می‌خواهند دو دختر را به زور ببرند توی ماشین. ماشین شان را آن طرف پیاده رو یا خیابان گذاشته اند. دختر خودش را می‌کشد عقب. نمی‌دانم داد می زند کمک می‌خواهد یا نه. پسر وحشیانه دختر را می‌کشد. حمید که می‌بیند از آن طرف خیابان می آید. داد می‌زند که ول کنید چه کارش دارید؟!  🔹خودش را می رساند. توی دل دختران لرزه افتاده است. نمی‌دانم حمید آن  لحظه دخترش آوا آمده بود جلوی چشمش یا نه. ولی هر چه بود رفته بود وسط معرکه که نجات دهد. پسر سیاه پوش، پیرهن می‌زند بالا چاقو را از کمرش می کشد بیرون. حمید با لگد می رود سمت پسر. پسر دوم می پیچد پشت حمید. حمید یک لگد دیگر می زند به پسر جلویی. پسر دوم از عقب چاقو را تند تند فرو می کند توی گُرده حمید. پسر دیگر از جلو چاقو را می زند توی سینه حمید. پسر سوم که لباس زرد پوشیده، ایستاده است نگاه می کند. چاقوست که از جلو و عقب توی تن حمید می رود. حمید نمی تواند نفر عقب را بزند. فقط مشت هایش می رود به سوی جلو. نفر عقب تا جا دارد با سنگ دلی و تیرگی، تیغ تیز فرو می کند. دو مرد از آن طرف پیاده رو می آیند راه شان را کج می کنند می افتند توی سرازیری خیابان و ناپدید می شوند. نبوده اند انگار هیچ وقت.   🔹دو پسر حمید را ول می کنند می ایستند جلویش چیزهایی می گویند. حمید جواب می دهد دستش را می گیرد سمت شان. سه مرد از پشت حمید پیدای شان می شود. یکی از  مردها می رود دو پسر را دور می کند.  🔹خون دارد از از زیر پوست حمید می آید. بالا بافت های لباسش را رد میکند میرسد روی پیراهن. پشتش خیسِ خون شده. روی سینه اش هم خون زده و درد می‌کند. از زیر ماسک سفید رنگش یک کله نفس می کشد قلبش می زند. نمیدانم دارد به چه فکر می کند. آوا را یادش هست؟ آمده بود دنبالش؟ منتظر است. 🔸یک موتوری می رسد. حمید را که می بیند سوارش می کند. پیراهن حمید پرخون تر شده. نمی دانم موتور سوار به حمید چیزی میگوید یا نه. فقط گاز می دهد سمت چهار راه دادگستری. می رود بیمارستان. سر چهارراه یک نفر سرش را از پراید در آورده می گوید: «تلوتلو میخورد». موتورسوار تا می آید کاری کند حمید می افتد روی آسفالت. ترافیک می شود. مردم دوره می کنند. مغازه دارها سرک می کشند قاطی جمعیت می شوند. حمید دردش آمده چیزی می گوید: - کمک 🔸یک نفر زنگ می زند۱۱۵. اورژانس زود می رسد. حمید را میبرند تو. تا میرسد بیمارستان رفته است توى کما. 🔹آوا نشسته است ثانیه میشمارد پدر بیاید زود برود خانه ولی از حمید خبری نیست. آوا شماره خانه را می‌ گیرد می گوید: بابا نیومده کجاست؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
راستگوئی و خوشبختی در دنیا و آخرت 🤴🏻👸🏻 روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند که همه ی دختران شهر و خانواده هایشان به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند. دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود. اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند. روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. و در روز با برگزاری مراسم باشکوهی این ازدواج با یمن و برکت را جشن خواهیم گرفت. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید. روز موعود فرا رسید و همه ی دختران شهر و خانواده هایشان با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی همسری من می کند، گل صداقت. همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید. داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🤦🏻‍♂😈🤦🏻‍♂👿🤦🏻‍♂ 👈 هرگز آدم نشوی آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت: بی سبب عمرم را به پای ، هدر کردم،... ناشکری خدا نمیکنم ، ام اشتباه نبود اما تربیت کردنم بس خطا بود و اشتباه از خودم و رفتارم و رعایت نکردن مسائلی بسیار تاثیرگذار در پرورش اولاد افسوس که آدم شدنت را امیدی نیست.... پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد....عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی، پدر را طلبید، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد. چون پدر به دستگاه پسر وارد شد، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت: اینک جایگاه مرا ببین، یاد آر که روزی بگفتی، هرگز آدم نشوم، اینک من حاکم شهر شدم. 👌پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت: 🍂 من نگفتم که تو حاکم نشوی 🍂 من بگفتم که تو آدم نشوی داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات مربوط به 🌹 خاطره مربوط به رهبر معظم انقلاب از دوران حبس در زندان ساواک در و نقشه ای برای دریافت قرآن کریم داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️ معلم قرآن... 🔸 پیرزن قدی خمیده و چهره‌ای خندان و دوست‌داشتنی داشت. تصویر درون قاب عکسی که در آغوش داشت را بوسید و قرآن را برداشت. پرسیدم: «مادر این عکس پسرتونه؟» چشمانش خیس شد و با صدایی لرزان گفت: «نه دخترم، عکس نوه‌مه.» به عکس نگاه کردم؛ چشمان جوان می‌خندید، جوری که انگار همان‌جا حضور داشت. پیرزن سفرهٔ دلش را گشود: «می‌خواست بره جبهه اما من اجازه نمی‌دادم. خیلی اصرار می‌کرد اما راضی نمی‌شدم. یک روز بهش گفتم: هر وقت بهم قرآن خوندن یاد دادی، می‌ذارم بری. از همون روز شروع کرد و بهم سواد یاد داد. اونقدر قشنگ و با‌حوصله، که تو یک ماه، همه چی رو یاد گرفتم.» 🔹 آهی کشید و با گوشه روسری، اشک چشمانش را پاک کرد و ادامه داد: «روزی که می‌خواست بره جبهه، بهم گفت: یادت نره‌! قول دادی به همه این محله قرآن یاد بدی و بشی معلم قرآن و برای امام زمان سرباز تربیت کنی.» پیرزن لبخندی زد و قرآن را گشود. در جواب چشمان مهربانش، لبخند زدم و گفتم: «از اهل محل شنیدم که شما معلم قرآن بی‌نظیری هستید.» 🦋🍃 را به همه معلمین عزیز و با و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و باعث رشد و بالندگی ما شده اند، تبریک عرض میکنیم.🌼🌹🌸🍃🦋 و همچنین برای سلامتی و عافیت مادران خوب سرزمینم و خصوصا مادران و آمرزش همه مادران از خودگذشته و مومن وطنم که دستشان از دنیا کوتاهست صلوات 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطای پدر و مادر در از زبان شهید مطهری 💥پیشنهاد ویژه دانلود💥 به اعضای عزیز و گرامی کانال ❤️🌹 و ارسال به دیگران داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 ماجرای سقوط آندلس آندلس اتفاقی دردناک و تلخ در تاریخ اسلام که هنوز مایه عبرت نگشته است انگار مسلمانان در سال ۹۲ تا ۹۷ هجری قمری که به طور کامل آندلس یا اسپانیای کنونی را فتح کرده و نزدیک ۸۰۰ سال بخش هایی از اروپا را در دست داشتند چگونه شکست خوردند ؟ و شد آنچه که نباید میشد⁉️ ماجرای این شکست تلخ در برشی از سخنرانی داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
⚫️ السَّلامُ عَلیکَ یا جعفر بن محمد الصادق علیه السلام ⚫️ (ع) : «کسی که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نَمیرد، تا آن گناه را مرتکب شود» 📚 (الکافى، ج 2، ص 356) ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 ▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️ کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou
داستان نصرانی تازه مسلمان ‼️ 🍂 عليه السلام مى فرمايد: يكى از مسلمانان همسايه نصرانى داشت . او همسايه خود را به اسلام دعوت كرد و از مزاياى اسلام آنقدر به نصرانى گفت كه سرانجام نصرانى اسلام را پذيرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد. 🍂تازه مسلمان پشت در آمد و پرسيد: چه كارى دارى ؟ مرد گفت : وقت نماز نزديك است . برخيز وضو بگير و لباسهايت را بپوش تا با هم به مسجد برويم و نماز بخوانيم . 🍂تازه مسلمان وضو گرفت . جامه هايش را پوشيد و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پيش از نماز صبح هر چه مى توانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا كاملا روشن شد و آفتاب سر زد. تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود. مرد گفت : 🍂- كجا مى روى ؟ روز كوتاه است و چيزى تا ظهر نمانده است . نماز ظهر را بخوانيم . تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسيد و نماز ظهر را نيز خواندند. دوباره گفت : 🍂- وقت نماز عصر نزديك است . نماز عصر را نيز بخوانيم . او را نگه داشت تا نماز عصر را نيز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت : 🍂- از روز چيزى نمانده ، نزديك غروب آفتاب است . نماز مغرب را هم بخوانيم . او را نگه داشت تا آفتاب غروب كرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت : 🍂- يك نماز بيش نمانده ، آن را نيز بخوانيم . او را نگه داشت . نماز عشاء را نيز خواندند. سپس از هم جدا شده ، هر كدام به خانه شان رفتند. وقتى كه هنگام سحر فرا رسيد. مسلمان قديمى باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت : من فلانى هستم . 🍂تازه مسلمان پرسيد: چه كار دارى ؟ مرد از او خواست وضو بگيرد و لباسهايش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند. تازه مسلمان با حال ناراحتى گفت : 🍂- برو من فقير و عيال دار هستم . بايد به كارهاى زندگى برسم . برو براى اين دين كسى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد. 🍂امام صادق عليه السلام پس از نقل ماجرا مى فرمايد: - او را در دينى ( نصرانيت ) وارد كرد كه از آن بيرونش آورده بود! 🍂(يعنى پس از آنكه او را مسلمان كرد او را به خاطر سختگيرى و تحميل بى جا همسايه خود را نصرانى نمود). 📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 ▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💔🖤💔🖤💔🖤 مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده ⁉️ خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی کارش نقشه کشی ساختمان بود. توی خیابان باغ ملی یک دفتر مهندسی داشت و با شهرداری کار می کرد. اهل خیابان گردی و دور زدن های بیهوده هم نبود. همان راه سرکار تا خانه را می رفت و می آمد. کلا سر و کارش با کارهای بیهوده نبود. گاهی وقتی می دید من و مادرم نشسته ایم و صحبت می کنیم، می گفت: «از خودتون بگید چرا انقد راحت مردمو قضاوت می کنید.» شاید اصلا بد کسی را هم نمی گفتیم ولی همش تذکر می داد و می گفت از خودتان حرف بزنید. خیلی با حیا و مظلوم بود. از تیپ و قیافه هم چیزی کم نداشت. گاهی دوستانم می گفتند: «داداشت چرا این جوریه. اصلا نگاه نمی کنه. تو خیابون می بینمش بهش سلام می کنیم. اصلا سرشو بالا نمیاره.» مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده وابستگی به مال دنیا نداشت. پدرم پنج سال است که فوت کرده. هروقت حرف تقسیم ارث و میراث می شد، می گفت: «من نیازی ندارم. خودتون هرکاری می خواین بکنین.» چیزی هم از مال دنیا نداشت. نه خانه ای نه ماشینی. توی همان طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. گاهی خانمش می گفت این خانه قدیمی است، ازینجا برویم. ولی قبول نمی کرد. می گفت: «این خونه ویلاییه. مامانم توش راحت تره.» مادرم بهش می گفت: «حمید جان خودتو بیمه کن. تو دختر داری. آینده میخواد دخترت. تا کی میخوای نقشه کشی کنی؟» او هم با خونسردی در جواب مادرم می گفت: «از کجا می دونی تا کی میخوام عمر کنم. خونه زندگیمون هست. خدای آوا هم بزرگه. بیمه میخوام چیکار.» یا گاهی بهش می گفتیم حمید بیا مسکن مهر ثبت نام کن یا اسمت را توی قرعه کشی ماشین بنویس، همین حرف ها را می زد و می گفت: «مگه عمر ما چه قد میخواد قد بده؟» 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🕋 اهمیت یاد گرفتن قرآن توسط فرزند و تاثیر آن بر آخرت پدر و مادر 🕌 روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟! حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که: دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد منبع : مجموعه شهرحکایات علیه السلام می فرماید، شخصی گفت من از داشتن فرزند کوتاه می آمدم تا اینکه روزی در عرفه جوانی را در کنار خود دیدم که دعا می کرد و می گریست و می گفت: خدایا، ای پروردگارم، پدر و مادرم را پدر و مادر را، (دریاب) وقتی این را شنیدم به داشتن فرزند رغبت نمودم. [وسائل ‏الشيعة، ج 15، ص 96} 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
خسارت بزرگ 💰‌🙇🏻‍♂💵 مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق (علیه السّلام) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت ولی سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد: یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل  به خدمت شمارسیدم، برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت. امام صادق(علیه السّلام) تبسمی کرد و به او فرمود: (در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟ عرض کرد آری . حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد. ۱ قال امیر المومنین علیه السلام: لَا یَخْرُجِ الرَّجُلُ فِی سَفَرٍ یَخَافُ مِنْهُ عَلَى دِینِهِ وَ صَلَاتِهِ انسان نباید به سفری برود که ترس آن دارد به دین یا نمازش لطمه وارد شود.۲ 📚۱-جهاد با نفس، جلد ۱ صفحه ۶۶ 📚۲-وسائل الشیعه جلد ۱۱ صفحه ۳۴۴ ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره مهدی سلحشور از یک عملیات/ شهیدی با که از سرما یخ زد عملیات‌ بیت‌ المقدس‌ ۲ با رمز «یا زهرا (س)» در ساعت‌ ۱ و۱۵ دقیقه‌ ۲۵ دی‌‌ماه‌ ۱۳۶۶ برای‌ آزادسازی‌ ارتفاعات‌ غرب‌ شهر ماووت‌ عراق‌ در منطقه‌ای‌ به‌ وسعت‌۱۳۰ کیلومترمربع‌ آغاز شد. این عملیات در سخت‌ترین‌ وضعیت‌ جوی‌ در میان‌ برف‌ و سرما توسط‌ یگان‌های‌ سپاه‌ ادامه‌ پیدا کرد. 🌷 یاد با صلوات 🌷 💔اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🖤 ⚫️ شهادت علیه السلام را محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨ روایت_پند مشکلات‌خود را برای مردم بازگو نکنید! 🙇🏻‍♂🙇🏻‍♀ مفضل مي گويد: محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و از مشكلات زندگي شكايت كردم. عليه السلام به كنيز دستور داد كيسه اي كه چهارصد درهم در آن بود، به من داد و فرمود: با اين پول زندگيت را سامان بده. عرض كردم: فدايت شوم! منظورم از شرح حال اين بود كه در حق من دعا كني! امام صادق عليه السلام فرمود: بسيار خوب دعا هم مي كنم. و در آخر فرمود: مفضل! از بازگو كردن شرح حال خود براي مردم پرهيز كن! اگر چنين نكني نزد مردم(کم کم) ذليل و خوار مي شوي... بنابراين براي دوري از ذلت و(خواری)، درد دلت را هرگز به كسي نگو... 📚بحار ج 47، ص 34 ‌‌‌‌ ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
کرامات_بزرگان این قسمت : حق خدمت اعطایی جناب ميثم تمّار در آبان 1347 مطابق با سال 1388 ه.ق، هنگام تشرف به عتبات در نجف اشرف، روزى به اتفاق جناب آقاى "سيد احمد نجفى خراسانى" به زيارت قبر جناب " " [از یاران نزدیک حضرت علی علیه السلام] مشرّف شديم ، 🔸آنجا خادمى بود كه به ما محبت كرد و چاى آورد و بابت آن هيچ پولی از ما قبول نكرد وگفت: "حق خدمت را خود جناب ميثم به من مىرساند و من چند سال است كه اينجا خدمتگزار قبر شريفش هستم، هر از چندى در خواب گوشه‌اى از زمين مخروبه كوفه را به من نشان مى دهد و من آنجا را حفر مى كنم، سكه‌اى مىيابم آن را مى فروشم و تا مدتى معيشت مىنمايم..." 🔹و يكى از همان سكه هايى كه به دست آورده بود را به ما نشان داد و آن سكه، سبز رنگ و از ريال ايرانى كوچكتر بود و به خط كوفى، كلمه طيبه "توحيد" بر آن نقش بسته بود... ⚫️ شهادت علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️ علیه السلام به همراه بعضی از اصحاب و دوستان خود، برای انجام مناسک حجّ خانه خدا، به سوی مکه معظّمه حرکت کردند. در مسیر راه، جهت استراحت در محلّی فرود آمدند، آن گاه حضرت به بعضی از افراد حاضر فرمود: چرا شما ما را سبک و بی ارزش می کنید؟ یکی از افراد از جا برخاست و گفت: یاابن رسول اللّه! به خداوند پناه می بریم از این که خواسته باشیم به شما بی اعتنائی و توهینی کرده و یا دستورات شما را عمل نکرده باشیم. حضرت صادق (ع) فرمود: چرا، تو خودت یکی از آن اشخاص هستی آن شخص گفت: پناه به خدا، من هیچ جسارت و توهینی نکرده ام. حضرت فرمود: وای بر حالت، در بین راه که می آمدی در نزدیکی جُحفه، تو با آن شخصی که می گفت: مرا سوار کنید و با خود ببرید، چه کردی؟ و سپس حضرت افزود: سوگند به خدا، تو برای خود کسر شأن دانستی، و حتّی سر خود را بالا نکردی؛ و او را سبک_شمردی و با حالت بی اعتنائی از کنار او رد شدی! و سپس حضرت در ادامه فرمایش خود افزود: هرکس به یک فرد مؤ من بی_اعتنائی و بی حرمتی کند، در حقیقت نسبت به ما بی اعتنائی کرده است؛ و حرمت و حقّ خدا را ضایع کرده است. 🔹منبع: کافی، ج 8، ص 88 - وسائل الشّیعة: ج 12، ص 27 ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
روایت_پند علیه السلام می فرمایند: روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند. حواریون به حضرت عیسی علیه السلام عرض کردند: ای آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز. حضرت عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند ، خواه دروغ و خواه راست نخورید. آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن. به حواریون فرمودند : برادرم موسی میگفت زنا نکنید ولی من به شما میگویم حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند [سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳] کسی که فکر گناه می کند، کم کم قلبش سیاه می شود. ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نقلی کوتاه از زندگی علیه السلام از حجت الاسلام عالی💥 ❤️‍🔥 بیان دلیل اینکه به ما شیعه جعفری میگویند و به حضرت امام صادق علیه السلام شیخ الائمه میگویند ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
برای سربازی عجل الله تعالی فرجه الشریف 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 @basirrat_ammar
❤️‍🔥 علم امام علی (ع) ❤️‍🔥 ❤️ حضرت (علیه السلام) می فرمایند: 🌚 روزی مردی سیاه پوست در حالی که دست زن سیاه پوستش را گرفته بود، او را به حضور خلیفه ثانی آورده، و خطاب به خلیفه گفت: من و این همسرم هر دو سیاه پوست هستیم، در حالی که بچه ای از وی به دنیا آمده سفید پوست است تکلیف ما چیست؟ عمر نظری به اطرافیان افکنده، و از آنان کمک خواست که چه کار کند؟ یاران خلیفه همگی فتوی دادند که: پدر و مادر هر دو سیاه پوست هستند، و فرزندشان سفید پوست بنابراین زن را سنگسار کنید! خلیفه چاره ای نداشت که در این معضل نیز از امیرالمؤمنین (علیه السلام) کمک بگیرد، و لذا به دامن وی متوسل شد، در حالی که نظر خلیفه نیز اعدام و سنگسار کردن زن بود! امام علی (علیه السلام) از زن و مرد پرسیدند: قضیه شما چگونه است؟ آنان موضوع را توضیح دادند. 🌹حضرت علی(ع) خطاب به مرد فرمود: آیا نسبت به همسرت سوء ظن داری؟ مرد: نه اصلاً سوءظنی ندارم. امام علی (علیه السلام) : آیا در حال حیض با همسرت نزدیکی کرده ای؟ مرد: در برخی شب ها زن به من می گفت که حائض است، ولی من خیال می کردم او به جهت سردی هوا و زحمت غسل کردن بهانه می آورد، و لذا با وی مقاربت نمودم. امام علی (علیه السلام) خطاب به زن نیز فرمود: آیا شوهرت با تو در حال حیض نزدیکی کرده است؟ زن: از شوهرم بپرسید، من از او جلوگیری می کردم، ولی قبول نکرد... ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🌹امام علی (علیه السلام): مسأله نیست، این فرزند، فرزند خود شما است، شما در حال حیض نزدیکی کرده، و در آن حال خون حیض بر نطفه غلبه کرده، و در نتیجه جنین سفید گردیده است، شما نگران نباشید، این بچه در دوران بلوغ بتدریج رنگش تغییر می کند، و مثل خود شما سیاه پوست می گردد قضیه در همین جا فیصله یافت، و مردم حاضر، منتظر بلوغ آن جوان بودند، و ناگاه جوان در آن دوران به همان صورتی که مولای متقیان پیشگویی کرده بودند به سیاه پوستی تغییر رنگ داد! و بر عالم انسانیت ثابت کرد که علی هر چه می گوید صحیح می گوید، و قضاوت و داوری او مطابق واقع است. 📚داستان راستان_بیست داستان و چهل حدیث گهربار از امام علی(ع) ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 🎥 این چقدر عالی خانم هایی که کشف کرده‌اند را امر به معروف و نهی از منکر میکند 👌 درود خدا بر حاج آقا سنجری عزیز 🌹 پ.ن : دیدید وقتی یک امام جمعه یک حرف اشتباهی زد ، رسانه چقدر بهش ضریب داد و همه جا پخش شد ..‌. حالا آیا ما قدرتش رو داریم این سخنان زیبا رو به گوش همه برسونیم ؟ ( ای کاش قدرتش رو داشتیم ) 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 @basirrat_ammar