eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فداکاری به قیمت جان😔💔 🔹۸ اردیبهشت ماه بعد از مزاحمت اراذل و اوباش برای دو دختر سبزواری، که در آن نزدیکی حضور داشته برای کمک به دو دختر وارد صحنه شده اما اراذل و اوباش با چاقو به قفسۀ سینه، قلب و پشت سر این فرد زدند و او بر اثر شدت جراحات به شهادت میرسد .🖤 پلیسِ خراسان رضوی این اراذل و اوباش را بازداشت کرده است. بسوزه و فتنه گر که وضع جامعه رو به اینجا کشیدن و خون جوانان پاک وطنمون اینجوری بر زمین جاری میشه. خانوما اگه باور داشته باشند ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه مردم بدونن ارزشت رو 😭 سلام ای شهید امر به معروف 💔 سلام 💔 🔹کسی که برای رفع مزاحمت از دختران پیش‌قدم شد و اراذل خون پاکش را ریختند. می‌گویند نه بسیجی بود نه طلبه نه انقلابی، اما غیرت داشت و نتوانست مزاحمت علنی و کشمکش را تماشا کند. شهید غیرت و عفت و 🌹 شهید ❤️ کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou
💬📚 معرفی_کتاب کتاب «مسافر روز قدس» کتاب «مسافر روز قدس» در شهر بردسیر کرمان و بر سر مزار شهید با مدافع حرم فاطمیون «مصطفی سلطانی» رونمایی شد. این کتاب به قلم «غلام حیدر اسماعیلی» که ایشان هم از رزمندگان مدافع حرم فاطمیون در سوریه است به رشته تحریر درآمده است. این نویسنده در گفت و گو با نوید شاهد درباره محتوای کتاب «مسافر روز قدس» اظهار کرد: کتاب درباره شهید مدافع حرم و مداح اهل بیت (علهیم السلام) «مصطفی سلطانی» است. ایشان سال 1395 همزمان با روز ولادت امام حسن مجتبی (ع) در تدمر سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش روز قدس تشییع شد. اسماعیلی اضافه کرد: بنده از دوران کودکی با این شهید آشنا بودم و خبر شهادت ایشان را در حرم امام رضا (ع) شنیدم و همان جا تصمیم گرفتم کتابی درباره دوست شهیدم بنویسم. وی درباره دلیل انتخاب عنوان «مسافر روز قدس» برای این کتاب گفت: شهید سلطانی نیروی قدس و هدفش قدس بود. از آنجایی هم که تشییع و به خاک سپرده شد، عنوان «مسافر روز قدس» را برای کتاب انتخاب کردم.   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 صحبت های عزتمندانه و غیرتمندانه و شاکرانه همسر ، 🔹به همسر خودم افتخار میکنم و از خدا تشکر میکنم که این عزت را به او داد هیچکس هیچ جوری نمیتواند راهی که حمید رفت را به چیز دیگری بچسباند، راه حمید راه غیرت و جوان مردی بود. 🔹اگر میخواهید چیزی یاد بگیرید و حقیقت را ببینید فیلم ضربه خوردن حمید را بارها و بارها نگاه کنید. پ.ن: براندازانی که تا دیروز هشتگ # من_بی‌ناموسم می‌زدند، به خاطر حجاب همسر محترم شهید که کامل نیست، می‌گویند ایشان طرفدار ما و جنبش زن زندگی آزادی بود ولی همسر شهید با افتخار از غیرت و مردانگی همسرش صحبت می‌کند و از عزت و جهاد در راه خدا حرف میزند و از خدا تشکر میکند برای این عزت و غیرت و مردانگی و افتخاری که شامل حالشان شده ❤️😭 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 @basirrat_ammar
🌸🍃❤️🍃🌸 خاطره ای ناب از آیت الله جوادی آملی درمورد یک بسیجی زمانی آیت الله جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند. در میان رزمندگان نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت. پایین ارتفاع چشمه ای بود و باران گلوله از سوی عراقی ها می بارید. لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید. هنگامی که آیت الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه می رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد. آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت الله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا می روی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم. گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است. نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت. دقایقی بعد قرار بود عده ای از بسیجیان بروند جلو و با عراقی ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیت الله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازه ی آوردند. آیت الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته. کنار جنازه اش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند : جوادی! فلسفه بخوان. جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟! من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟! ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
🔥 #اعتراف_قاتل_در_مترو ⁉️ من هم توی قتل شهید شریکم ‼️ سهم ما از این خون چیه ⁉️ #حمیدرضا_الداغی #ش
نظر کارشناسی خبره دیدم در رد پستی که قرار دادم و ایراد به این پست (نظر حاج آقا حدادپور که در تصویر میبینید) چون حرفشون قابل تامل هست و خیلی جاها درست واجب دیدم با قرار دادنش اصلاحیه ای به پست قبلی بزنم متنی هم در پست بعدی برای تکمیل بحث و راهکارش قرار میدم 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 @basirrat_ammar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥خط و نشان برای سردار رادان با گاری🤣 فیلم دختر کشف کرده ای که با اجاره یک پیر مرد و گاری او در خیابانهای تهران برای سردار رادان رجز خوانی می کند که بیا جریمه کن و... 🔴طرف این فیلمو گذاشته و نوشته: آقای رادان حالا برو شماره پلاک بردار و جریمه کن رادان یه کاری کرده از ماشین منتقل شدی به گاری 😂 به چی افتخار میکنی دقیقا؟ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
پاسخ دندان شکن شیخ احمد کافی به زن بی 🍃داشتم می رفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. 🔥برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه. 🍃نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا این طوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمک مون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. 🍃گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟! 🍃گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه! گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟ گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ... گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون خصوصیه! روش چادر کشیدن! "منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".😁 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💔❤️‍🔥❤️💔❤️‍🔥❤️ 💚 شهادت روی پیاده‌رو/ روایتی از نحوه شهادت ، شهید سبزواری 📌شهادت روی پیاده‌رو 🔹ساعت به نُه و نیم نزدیک می‌شود؛ حمیدرضا دارد می‌رود دنبال دخترش. آوا خانه رفیقش است. حمید رسیده به فلکه سه گوش. افتاده است توی خیابان ابوریحان. آن دور و برها ظاهرا خلوت است. پرنده یا هر چیز دیگری زیاد پر نمی‌زند. چراغ برق های خیابان نفس شان تازه نیست، خوب نمی‌دمند. کتاب فروشی و مغازه اِسنُوا و دیگر جاها تعطیل است. طبیعی ست؛ ساعت نه و نیم شب، آن هم جمعه چرا باز باشند؟!   🔹چشم تیز می کند. می بیند سه پسر افتاده‌اند به جان دو دختر. نزدیک شان شده‌اند. چنگ می‌اندازند سمت دختران. پسر دستش را چنگک می‌کند دور مچ دختر، می گیرد می کشدش حریصانه. حمید خیابان را رد می‌کند پا می گذارد توی پیاده رو. می رود که مثل همیشه مثل دفعه های پیش سد بزند جلوی آدم های نامردی که دنبال لذت طلبی اند.  🔸پسران می‌خواهند دو دختر را به زور ببرند توی ماشین. ماشین شان را آن طرف پیاده رو یا خیابان گذاشته اند. دختر خودش را می‌کشد عقب. نمی‌دانم داد می زند کمک می‌خواهد یا نه. پسر وحشیانه دختر را می‌کشد. حمید که می‌بیند از آن طرف خیابان می آید. داد می‌زند که ول کنید چه کارش دارید؟!  🔹خودش را می رساند. توی دل دختران لرزه افتاده است. نمی‌دانم حمید آن  لحظه دخترش آوا آمده بود جلوی چشمش یا نه. ولی هر چه بود رفته بود وسط معرکه که نجات دهد. پسر سیاه پوش، پیرهن می‌زند بالا چاقو را از کمرش می کشد بیرون. حمید با لگد می رود سمت پسر. پسر دوم می پیچد پشت حمید. حمید یک لگد دیگر می زند به پسر جلویی. پسر دوم از عقب چاقو را تند تند فرو می کند توی گُرده حمید. پسر دیگر از جلو چاقو را می زند توی سینه حمید. پسر سوم که لباس زرد پوشیده، ایستاده است نگاه می کند. چاقوست که از جلو و عقب توی تن حمید می رود. حمید نمی تواند نفر عقب را بزند. فقط مشت هایش می رود به سوی جلو. نفر عقب تا جا دارد با سنگ دلی و تیرگی، تیغ تیز فرو می کند. دو مرد از آن طرف پیاده رو می آیند راه شان را کج می کنند می افتند توی سرازیری خیابان و ناپدید می شوند. نبوده اند انگار هیچ وقت.   🔹دو پسر حمید را ول می کنند می ایستند جلویش چیزهایی می گویند. حمید جواب می دهد دستش را می گیرد سمت شان. سه مرد از پشت حمید پیدای شان می شود. یکی از  مردها می رود دو پسر را دور می کند.  🔹خون دارد از از زیر پوست حمید می آید. بالا بافت های لباسش را رد میکند میرسد روی پیراهن. پشتش خیسِ خون شده. روی سینه اش هم خون زده و درد می‌کند. از زیر ماسک سفید رنگش یک کله نفس می کشد قلبش می زند. نمیدانم دارد به چه فکر می کند. آوا را یادش هست؟ آمده بود دنبالش؟ منتظر است. 🔸یک موتوری می رسد. حمید را که می بیند سوارش می کند. پیراهن حمید پرخون تر شده. نمی دانم موتور سوار به حمید چیزی میگوید یا نه. فقط گاز می دهد سمت چهار راه دادگستری. می رود بیمارستان. سر چهارراه یک نفر سرش را از پراید در آورده می گوید: «تلوتلو میخورد». موتورسوار تا می آید کاری کند حمید می افتد روی آسفالت. ترافیک می شود. مردم دوره می کنند. مغازه دارها سرک می کشند قاطی جمعیت می شوند. حمید دردش آمده چیزی می گوید: - کمک 🔸یک نفر زنگ می زند۱۱۵. اورژانس زود می رسد. حمید را میبرند تو. تا میرسد بیمارستان رفته است توى کما. 🔹آوا نشسته است ثانیه میشمارد پدر بیاید زود برود خانه ولی از حمید خبری نیست. آوا شماره خانه را می‌ گیرد می گوید: بابا نیومده کجاست؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💔🖤💔🖤💔🖤 مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده ⁉️ خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی کارش نقشه کشی ساختمان بود. توی خیابان باغ ملی یک دفتر مهندسی داشت و با شهرداری کار می کرد. اهل خیابان گردی و دور زدن های بیهوده هم نبود. همان راه سرکار تا خانه را می رفت و می آمد. کلا سر و کارش با کارهای بیهوده نبود. گاهی وقتی می دید من و مادرم نشسته ایم و صحبت می کنیم، می گفت: «از خودتون بگید چرا انقد راحت مردمو قضاوت می کنید.» شاید اصلا بد کسی را هم نمی گفتیم ولی همش تذکر می داد و می گفت از خودتان حرف بزنید. خیلی با حیا و مظلوم بود. از تیپ و قیافه هم چیزی کم نداشت. گاهی دوستانم می گفتند: «داداشت چرا این جوریه. اصلا نگاه نمی کنه. تو خیابون می بینمش بهش سلام می کنیم. اصلا سرشو بالا نمیاره.» مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده وابستگی به مال دنیا نداشت. پدرم پنج سال است که فوت کرده. هروقت حرف تقسیم ارث و میراث می شد، می گفت: «من نیازی ندارم. خودتون هرکاری می خواین بکنین.» چیزی هم از مال دنیا نداشت. نه خانه ای نه ماشینی. توی همان طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. گاهی خانمش می گفت این خانه قدیمی است، ازینجا برویم. ولی قبول نمی کرد. می گفت: «این خونه ویلاییه. مامانم توش راحت تره.» مادرم بهش می گفت: «حمید جان خودتو بیمه کن. تو دختر داری. آینده میخواد دخترت. تا کی میخوای نقشه کشی کنی؟» او هم با خونسردی در جواب مادرم می گفت: «از کجا می دونی تا کی میخوام عمر کنم. خونه زندگیمون هست. خدای آوا هم بزرگه. بیمه میخوام چیکار.» یا گاهی بهش می گفتیم حمید بیا مسکن مهر ثبت نام کن یا اسمت را توی قرعه کشی ماشین بنویس، همین حرف ها را می زد و می گفت: «مگه عمر ما چه قد میخواد قد بده؟» 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
💔🖤💔🖤💔🖤 مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده ⁉️ خاطرات کوتاه #حمیدرضا_الداغی ، #شهید_غیرت از زبان خواه
خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی دست به خیر ❤️ توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.» 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
خاطرات کوتاه #حمیدرضا_الداغی ، #شهید_غیرت از زبان خواهر ✍ مریم برزویی دست به خیر ❤️ توی خیریه ا
خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی خوش غیرت❤️‍🔥 ناموس برایش خیلی مهم بود. دخترش هرجا که می خواست برود یا خودش می برد یا به ما می سپرد که مراقب آوا باشیم. نه فقط برای دخترش که همه آدم ها ی توی خیابان هم برایش مهم بودند. چندین بار بهش گفته بودم:«بابا به تو چه ربطی داره؟ تو چیکار داری هی به این و اون گیر میدی.» دوستانش بهش می گفتند:« شاید دلشون میخواد متلک بشنون تو چیکار داری؟» ولی حمید می گفت:«نه من خودم دختر دارم خواهر دارم نمی تونم بی تفاوت بگذرم.» 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
خاطرات کوتاه #حمیدرضا_الداغی ، #شهید_غیرت از زبان خواهر ✍ مریم برزویی خوش غیرت❤️‍🔥 ناموس برایش خ
خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی با هم برادریم💞 یک بار سر یک موضوع سیاسی با شوهرم بحثش افتاد. با این که شوهرم ده سال از حمید کوچکتر بود، آمد بغلش کرد و گفت:« آقا ابراهیم ببخشید اگه خوب حرف نزدم. درسته که ما با هم اختلاف نظر داریم ولی با هم برادریم.» شوهرم حسابی خجالت کشید و بهش گفت:« نه حمید آقا چیزی نگفتی که معذرت بخوای.» 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
خاطرات کوتاه #حمیدرضا_الداغی ، #شهید_غیرت از زبان خواهر ✍ مریم برزویی با هم برادریم💞 یک بار سر
خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی آوای بابا عاشق دخترش بود. از در که وارد می شد با صدای بلند می گفت:«عشق من کجاس؟ عشق من کجاس؟» آوا هم مدام توی اتاق مشغول درس خواندن بود. مدرسه تیزهوشان می رفت. حمید هم سر به سرش می گذاشت و می گفت:« بسه دیگه! چه قد درس می خونی.» همیشه برایش کلی خوراکی می خرید. بعد هم پشت در می ایستاد و می گفت:« به آوا بگید بیاد جلو در.» می خواست غافلگیرش کند. به مادرم می گفت:« اگه خدا بهم هیچی از مال دنیا نداده، عوضش یه دختر داده که جبران همه ایناس.» مهربانی اش فقط برای من و مادر و دخترش نبود. یک عمه دارم که مجرد است. حمید یکسره بهش زنگ می زد و دنبال کارهایش بود. خریدی داشت. جایی می خواست برود. می گفت:« این کارا سنگینه عمه نمی تونه تنها انجام بده.» حتی به فکر دوستان مادرم هم بود. گاهی مامان می گفت:« حمید دوستم هندونه خریده سنگینه برو کمکش بیار.» حمید هم عصای دست مادرم بود. هم کمک حال دیگران. خطاط عکس: سید مجتبی طباطبایی 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی رسولی چقدر زیبا برای ، خونده ❤️ 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh
🔰فراخوان آثار هنری با محوریت شهید ، ویژه دانشجویان، هنرمندان و ... 🔹در دو بخش: شعر گرافیک (پوستر) 🗓 مهلت ارسال آثار: 10 خرداد 1402 🌐 ارسال از طریق: javanmard@hsu.ac.ir ✍ کانال دانشجو @Official_Daneshjou داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔰فراخوان آثار هنری با محوریت شهید ، ویژه دانشجویان، هنرمندان و ... 🔹در دو بخش: شعر گرافیک (پوستر) 🗓 مهلت ارسال آثار: 10 خرداد 1402 🌐 ارسال از طریق: javanmard@hsu.ac.ir ✍ کانال دانشجو @Official_Daneshjou داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
💔🖤💔🖤💔🖤 مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده ⁉️ خاطرات کوتاه #حمیدرضا_الداغی ، #شهید_غیرت از زبان خواه
اولین قسمت از خاطرات کوتاه ، از زبان خواهر ✍ مریم برزویی با جستجوی ها تمام خاطرات و داستان های این شهید عزیز که شهادتش افکار عمومی کشور را تکان داد، قابل دسترسی هست