eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
ندانی که ایران نشست منست جهان سر به سر زیر دست ِ منست هنر نزد ایرانیان است و بـــس ندادند شـیر ژیان را بکــس همه یکدلانند یـزدان شناس بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس دریغ است ایـران که ویـران شــود کنام پلنگان و شیران شــود چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد در این بوم و بر زنده یک تن مباد همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم همه سربسر تن به کشتن دهیم بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم 🍃🌺👇 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🍃🌺🍃🌺🍃 🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🍃🌺 🍃 402 ✨بذر گل روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... ——— *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار* 🍃 🍃🌺 🍃🌺🍃 🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊 407 ✨بذر گل روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... ——— *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊