شکر خدا که لطفِ تو دست مرا گرفت
مِهرت میان این دلِ ویرانه جا گرفت
امروز نه، که روز الست بربکم
با تو دلم بهانه ی کرب و بلا گرفت
ما فکر می کنیم هنر کرده ایم، نَه
روضه برای بی کسی تو خدا گرفت
از من سیاه تر به خدا نیست مانده ام
چشمت چگونه راه من بی حیا گرفت
اعجاز می کند به خداوندی خدا
شور غمت به سینه ی هر کس که پا گرفت
پس می توان ز دست غلام سیاه تو
در روضه ها حواله ی کرب و بلا گرفت
#مجتبی_روشن_روان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
📚رزمنده اى كه چهل سال روزه گرفت
ام سليم، كه يك بانوى مجاهد و دانشمند است، از نقطه نظر تدبير منزل، و برخورد ماهرانه با مشكلات و مصائب زندگى هم، به كياست و خردمندى شايسته اى كه، ناشى از ايمان آگاهانه اوست، آراسته است.
چنانكه نوجوان ام سليمه و ابوطلحه يعنى "ابوعمير" كه سخت مورد علاقه آنان بود، بيمار شد و درگذشت، و همينكه پدر خواست كنار بستر نوجوان به احوالپرسى برود، مادر گفت: او در حال استراحت است، آنگاه ام سليم براى شوهر خسته از سركار آمده سفره غذا گسترانيد، بعد خود را آراست و به رختخواب رفتند، و همينكه صبح شد، به شوهر گفت: اگر همسايگان به كسى امانتى بدهند، و او مدتى از آن امانت استفاده كند، و آنگاه آن همسايگان امانت خود را بازپس گيرند، آنوقت كسى كه امانت را گرفته بود ناراحت شود، و سروصدا و گريه سر دهد، صحيح است؟!
ابو طلحه پاسخ داد: اين كار صحيح نيست، و پس دادن امانت، آه و ناله اى ندارد!
آنگاه ام سليم توضيح داد: حال كه چنين است، توجه داشته باش، كه خداوند فرزندى را به عنوان امانت به ما داده بود و اكنون او را پس گرفته، و فرزند دلبند ما از دنيا رفته است، حال بايد صبر و حوصله پيشه سازى، لب به آه و ناله نگشايى و مرگ فرزند را به حساب خداوند بگذارى، زيرا خداوند امانت خود را پس گرفته است، و بايد او را به خاك بسپاريم.
وقتى ابوطلحه داستان صبر و تدبير "ام سليم" را براى رسول خدا توضيح داد، آن حضرت به درايت و مقاومت ام سليم آفرين گفت و درباره او دعاى خير كرد، و اضافه نمود: خدايا! شب اين زن و مرد را مبارك گردان.
آرى، آنطور كه نوشته اند، ام سليم همان شب باردار گرديد، و آن روز هم كه فرزند او به دنيا آمد، نوزاد خويش را در پارچه اى پيچيد و براى گام برداشتن و نامگذارى او را به حضور رسول خدا9 آورد، و آن حضرت هم در حق نوزادى كه "عبدالله" موسوم گرديده بود، دعاى خير و سعادت آفرين انجام داد.(1)
در اثر دعاى رسول خدا9 بود كه، عبدالله انسان موفّق و پربركتى گرديد، تا آنجا كه از او نُه فرزند بوجود آمدند كه، همه قارى قرآن و حاملان علم و دانش گرديدند.(2)
خلاصه، ابوطلحه شوهر "ام سليم" كه نام وى "زيد بن سهل ..." بود، از نقباى رسول خدا9 محسوب مى گرديد، در بيعت عقبه حضور داشت، در جنگهاى بدر، احد، خندق و ساير جنگهاى شركت نمود، تيرانداز ماهرى بود، صداى غرّايى داشت تا آنجا كه، رسول خدا9 مى فرمود: فرياد غرّاى ابوطلحه در سپاه من، از يك گروه سپاه بهتر است.(3)
ابوطلحه در زمان حيات رسول خدا9، چون پيوسته در همه جنگها شركت داشت، موفق به روزه گرفتن نمى شد، بدين جهت بعد از وفات رسول خدا9، تا سال 50 هجرت كه زنده بود، تمام مدت آن چهل سال را به غير از روزهاى عيد فطر و عيد قربان كه روزگرفتن حرام مى باشد، پيوسته روزه دار بود!(4) و ام سليم با وجود لياقت شخصى، توفيق همسرى و زندگى با چنين مرد بزرگوار و عابد و صالحى را نيز داشت.
📚(1) الاصابه، ج 4، ص 461، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 111.
(2) اسدالغايه، ج 5، ص 591، رياحين الشريعه، ج 3، ص 408، بهجة الامسال، ج 7، ص 567.
(3) الاصابه، ج 1، ص 567، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 111، زنان دانشمند و راوى حديث، ص 92 به بعد.
(4) الاصابه، ج 1،ص 567، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 111، زنان دانشمند و راوى حديث، ص 92 به بعد.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌿🌵🌿🌵
🌵🌿🌵
🌿🌵
🌵
#داستان 453
✨ آدم كسی نباش! ✨
معلم عزيزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل علامه جعفری، ما بچهها، روی زمين دورش مینشستيم و او با آن شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف میزد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آيد و با يك مشت پسر بچۀ سر به هوا، ارتباط فكری برقرار كند.
علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار، تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يك ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. از آن نشستها ، دو قصه از تجارب شخصی علامه يادم مانده كه امروز، يكی را برايتان نقل میكنم.
روزی طلبه فلسفه خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد.
ديدم جوان مستعدیست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بیپاسخ مانده بود.
پاسخها را كه میشنيد، مثل تشنهای بود كه آب خنكی يافته باشد.
خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند.
چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت.
هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. میدانستم اين شيفتگی، به استقلال فكرش صدمه میزند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم.
روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم باز گذاشتم.
دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. ديدمش كه سر ساعت آمد.
از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم، راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت.
اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفری با آنهمه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخهبازی آنروز است!
درس استاد آن شب آن بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. اما مريد و واله كسی نشويد.
شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است.
عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
محمدحسین کریمیپور
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌵
🌿🌵
🌵🌿🌵
🌿🌵🌿🌵
🔮🍄🔮🍄
🍄🔮🍄
🔮🍄
🍄
#داستان 451
📚داستان قتل نفس محترمه در بنى اسرائيل
اين داستان با تكيه بر روايات و تاريخ به این صورت نقل شده است:
يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه صاحب ثروت فراوان و انبوه بود، وارث برى جز پسرى عموى خود نداشت عمرش طولانى شد، پسر عمو هر چه انتظار مرگ او را كشيد كه پس از مرگش به ثروتش برسد خبرى نشد، لذا نقشه كشيد او را به قتل برساند، و نهايتاً به دور از چشم مردم او را كشت و جنازه اش را در ميان راه گذاشت، و با ناله و فرياد به نزد موسى آمد كه نزديك مرا كشته اند.
قاتل با مراجعه به عموى خويش از دخترش خواستگارى مى كند عمو به او پاسخ منفى مى دهد، و دخترش را به جوانى پاك و نيك سيرت عقد مى بندد، جوان شكست خورده تصميم به كشتن عمو مى گيرد و او را از پاى درمى آورد،
آنگاه شكايت واقعه را نزد موسى مى برد و از او مى خواهد كه قاتل عمويش را پيدا كند.
از آنجا كه قتل نفس در بنى اسرائيل بسيار سنگين بود و مجهول بودن قاتل سبب شد كه هر قبيله اى ماجراى قتل را به عهده قبيله ديگر بيندازد و مسئله را از خود دفع كند زمينه نزاع و خون ريزى گسترده فراهم شد، لذا نزد موسى آمدند و از آن پيامبر بزرگ حكميت در آن وضع مبهم را درخواست كردند كه حضر حق فرمان ذبح گاوى را به آنان داد، و آنان هم با سئوالات بيجا و غير منطقى و بهانه تراشى هاى غير معقول برنامه را به گاوى منحصر و گران قميت رسانيدند و گرچه به فرموده قرآن مجيد ميلى به كشتن گاو نداشتند، ولى ناچاراً براى دفع فتنه عظيم ميان دوازده قبيله بنى اسرائيل تن به اجراى فرمان دادند.
عياشى در تفسيرش از حضرت رضا (ع) روايت مى كند كه در جستجوى گاو مورد نظر برآمدند و آن را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و از او خواستند كه گاوش را به آنان بفروشد و او هم به قيمت پر كردن طلا در پوستش اعلام فروش كرد!
خريداران كه چاره اى جز خريد نداشتند و براى دفع فتنه عظيم بايد به اين خريد تن مى دادند نزد موسى آمدند و از قيمت سنگين گاو شكايت كردند، موسى به آنان گفت: چاره و گريزى نيست آن را بخريد.
عده اى از رسول اسلام درباره اين خريد و فروش و به ويژه قيمت سنگين پرسيدند حضرت فرمود: جوانى بنى اسرائيل نسبت به پدرش بسيار نيكوكار بود، جنسى را خريد كه براى او سود فراوان داشت نزد پدر آمد تا كليد صندوق پول را از او بگيرد و به فروشنده جنس بپردازد، ولى پدر را در حالى كه كليد زير سرش بود در خواب خوش يافت، از اين كه او را بيدار كند كراهت داشت، خريد آن جنس پرسود را رها كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد ماجرا برايش گفت، پدر او را مورد نوازش و تمجيد و تحسين قرار داد و گاو مورد نظر را به او بخشيد و گفت اين به جاى سودى كه از دستت رفت آنگاه پيامبر فرمود:
«انظروا الى البر ما بلغ باهله:»
با دقت عقلى به نيكى بنگريد كه اهلش را به كجا مى رساند و با او چه مى كند؟!!
📚منبع :
پایگاه عرفان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍄
🔮🍄
🍄🔮🍄
🔮🍄🔮🍄
🌹🥀🌹🥀
🥀🌹🥀
🌹🥀
🥀
#داستان 452
📚زن پیروز بر شیطان
در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به
هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت
نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.۱
در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش
برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن
رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که
فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد
که نماز را نشکست.
شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن
نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و
بچه را درآورد.
مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به
خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
۱- همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
۲- از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم
۳- همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم
۴- اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا
می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
۵- در کارهایم به قضای الهی راضیم
6- سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
7- نماز شب را ترك نمی نمايم
حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون
کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان
سلطه ندارد.
📚-منبع :عرفان اسلامي ، ص300؛ شيطان در كمينگاه ، ص 233
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🥀
🌹🥀
🥀🌹🥀
🌹🥀🌹🥀
💐 #مناجات
🦋خداوندا..
🌸بدون نوازشهای تو..
🦋بدون مهرومحبت تو..
🌸بدون عشق تو..
🦋 میان دست های زندگی
🌸مچاله میشویم!!!
🦋خدایا..
🌸نوازش ومهربانیت را از ما نگیر...
#شبتون بخیر
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙 #رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح، آغاز حیات است و امید💫
دستهایت پرگل💐
شادیت پاینده✨
خنده ارزانی چشمان پرازعاطفه ات🌸🍃
نور همسایه دیواربه دیوار دل پاکت باد💝
سلام. صبحتون بخیر.😊🌺
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
ﺩﺭ «ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ» ﺁﺭﺍﻡ میگیری
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ کہ
نمیدانی«ﺧﻠﺒﺎﻥ»ﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ!
چگونه ﺩﺭ
«ﺯﻧﺪﮔﯽ»ﺁﺭﺍﻡ نمیگیری
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ میدانی
ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺪﺑﺮ ﺁﻥ «خـ❤️ــدا» ﺍﺳﺖ
به خـــدواند اعتماد داشته باشید
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌸🍃🌸🍃
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#داستان 453
#افشای_راز_پادشاه
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🕊 رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست
#مولوی
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#داستان 454_طنز
#وقت_دیوانه_شدن
روزی گذار حجاج یکی از حکام بی رحم دوران بنی امیه به دشتی افتاد در آنجا با پیرمردی از قوم بنی عجل برخورد کرد.
حجاج به پیر مرد که در حال دو شیدن شیر بود گفت: می بینم که گله ی سرحال و خوبی داری . چه گاو پر شیری ای پیر مرد آیا از شغلت راضی هستی؟
پیرمرد گفت: زندگی هر روز سخت تر از گذشته می شود نان بخور و نمیر هم مشکل پیدا می شود .از این وضع فقط باید به خدا پناه برد.
حجاج گفت: نظرت درباره ی حجاج چیست؟
پیر مرد گفت:لعنت بر او باد که هر چه بدبختی می کشیم از دستظلمهای اوست. خدا ریشه ا ش را بکند.
حجاج پرسید: می دانی من کیستم؟
پیرمرد گفت : نه
حجاج گفت: من حجاجم.
پیرمرد که از ترس دست و پایش را گم کردده بود با لکنت زبان گفت:می دانی من کیستم؟
حجاج گفت:نه
پیرمرد گفت:من دیوانه ای از قوم بند عجل هستم که روزی دو بار دیوانه می شوم و الان وقت دیوانگی منست. از سر تقصیرات من بگذرید.
حجاج خندید و پیرمرد را رها کرد و رفت.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
✨🌹✨🌹
🌹✨🌹
✨🌹
🌹
#داستان 455
🍀ناامیدان این داستان راازدست ندهید🍀
بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.
برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سورهی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:
«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بندهای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایهی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»
قبل از اینکه سپیدهی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا میزد و میگفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.
او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفتزده شدند و همه میگفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند.
پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در بارهی آن رویداد تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانوادهی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.
پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌹
✨🌹
🌹✨🌹
✨🌹✨🌹
🌷یابن الحسن..
✨تشنه یک لحظه دیدار توام،حال مرا
✨روزه داری لحظه #افطار می فهمد فقط...
🌹در این روزها و شبها برای ظهور مولای غریبمان،بیشتر از همیشه دعا کنیم...
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✅کارگردان دنیا خداست!
✍مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست،
سالم است یا بیمار! مهم این است که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده! نباید از سخت بودن نقش گله مند بود، چرا که سخت بودن نقش، نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است.
امیدوارم خوش بدرخشیم !
غر نزن.
گله نکن
خدا حکمت همه کارها را میدونه
فقط مرتب بهش بگو: "ای که مراخوانده ای راه نشانم بده..."..،،
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
📷 در حالی که میانگین بهبود یافتگان#کرونا در جهان کمتر از ۲۵درصد است(۶۰۶ هزارنفر از ۲.۳۵۱ هزار مبتلا)، به کوری چشم براندازها و آلبانی نشینها، بهبود یافتگان در ایران به بیشتر از ۷۰ درصد رسیده است (۵۷هزار نفر از ۸۲ هزار مبتلا)
این اتفاق عالی و #خبر_خوب را مدیون زحمات جامعه پزشکی هستیم...
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌼گاﻫﯽ ﺧـــﺪﺍ ؛
🌸ﺑــﺎ ﺩﺳــﺖِ ﺗــﻮ...
🌼ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ.
🌸ﺑــﺎ ﺯﺑــﺎﻥ ﺗــﻮ،
🌼ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
🌸ﺑﺎ ﺍﻧــﻔــﺎﻕ ﺗــﻮ،
🌼ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ
🌸ﺑــﺎ ﻗــﺪﻡ ﺗــﻮ،
🌼ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
🌸ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
🌼ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
🌸ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
شبتون ارام🌹
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
برای اینکه خوب باشه حالت
صبح رو با داشته هات شروع کن
تمام روز رو وقت بگذار و زندگی کن
شب موقع خواب بهت حق میدم که
بری تو فکر نداشته هات
اما بهت حق نمیدم که فکر کنی
هیچوقت قراره نداشته باشیشون
تمام شب رو وقت داری
خواب داشتنِ نداشته هات رو ببینی
صبح چشمت رو که باز کردی
به داشته هات سلام کن
به نداشته هات بگو به زودی می بینمتون ...
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫