eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کلاغی که مامور خدا بود! آقای شیخ حسین انصاریان می‌فرمود:یه روز با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.  سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید  رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم همه ماست و سبزی خوردیم.خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن. وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه 🦂عقرب سیاهی ته دیگ هست!و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.اگر  اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. امام حسن عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. مای شیعه چقدر به خدا حسن ظن داریم؟! داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💔🖤💔🖤💔🖤 داستان اولین در روز تدفین فرزند پیامبر 💔 ابراهیم بن محمد(ص) آخرین فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم ) که در سال هشتم قمری در مدینه به دنیا آمد و پس از یک سال و اندی، در سال دهم ق. وفات یافت. پیامبر در سوگ وی سخت اندوهگین شد و ‌گریست. به دستور پیامبر گرامی(ص) ابراهیم را در قبرستان بقیع دفن کردند. بر روی مزار وی گنبدی ایجاد شد که همانند دیگر گنبدهای بقیع که توسط وهابی‌ها در تخریب گردید، این گنبد شریف نیز مورد ظلم وهابیت قرار گرفت و تخریب شد. هنگام مرگ ابراهیم خورشید گرفت و مردم پنداشتند که خورشید گرفتگی به سبب درگذشت او است. رسول خدا(ص) فرمود: خورشید و ماه دو نشانه خدایند که برای مرگ یا زندگی کسی نمی‌گیرند. همچنین پس از مرگ ابراهیم، برخی از زنان رسول خدا(ص) طعنه زدند که اگر محمد پیامبر بود، فرزندش نمی‌مُرد. برخی نیز ایشان را ابتر نامیدند. بر پایه روایتی از امام کاظم(ع) پس از درگذشت ابراهیم سه سنت (از جمله استحباب نماز میت بر کودک) جریان یافت که مستند فقها برای سه حکم فقهی شد. داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋 🔅حکایت_پند داستان اثر رفتار بالادست بر زیر دستان🙇🏻‍♂🙇🏻‍♀ "معلمی که زندگی شاگرد را متحول کرد و ویرانه را آباد کرد" 🔹 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی‌قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. 🔸ﻣﺎ ﮐﺘﺎبمون ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. 🔹 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدمون ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ می‌خوندم. 🔸ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی‌حوصله‌ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ‌ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! 🔹هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﻧﺪ می‌گفت: «ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟» ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. 🔸 ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. اوﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ معلممون. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ‌ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می‌خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮه ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ! 🔹دیگه ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ. 🔸 ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ اوﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ‌مون. ﻟﺒﺎسای ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ‌ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. 🔹ﺍﻭنو ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. می‌دونستم ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ. 🔸 ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. اون‌قدر ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩوﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ چیه! 🔹 ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖﻫﺎ. 🔸ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ می‌زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ‌ﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ. 🔹ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می‌نوشت. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻪ؟ 🔸ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ. 🔹ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. 🔸ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭو ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ نمی‌ذارم بفهمه ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ. 🔹اوﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ۲۰ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨ‌ﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. 🔸ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ اوﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ منو ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ. 🔹ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭو ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ‌ﻭﯾﮋﻩ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ... 🦋🍃 را به همه معلمین عزیز و با و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و باعث رشد و بالندگی ما شده اند، تبریک عرض میکنیم.🌹🍃🦋 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 فیلم صحبت های دختری که برای نجاتش رفت و تحلیلی در باره این صحبت ها داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🏴 مـرا بـا اشکْ، الفـت از قدیم است که مرغ دل به صحن غم مقیم است... 🏴 محبیـن خـون زِ ابـر دیـده بـاریـد! عزای «حمزه» و «عبدالعظیم» است... 🏴 15 شوال سالروز و وفات را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و همراهان عزیز کانال تسلیت عرض میکنم 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou
😰😱😰😱😰😱 🔹 به هزار و صد نفر در زمینه حق الناس بدهکاری!!! ✍ دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچکس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم. حتی دستبندی به من زدند که شعله ور بود. اما یکباره داد زدم: من که توبه کردم. من واقعا نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم. یکی از دو مأموری که در کنارم بود گفت: بله، از شما قبول می کنیم، شما واقعا توبه کردی و خدا توبه پذیر است. تمام کارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه می کنی؟ گفتم: من با تمام بدی ها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگی ام وارد نکنم. حتی در محل کار، بیشتر می ماندم تا مشکلی: نباشد. تمام بیماران از من راضی هستند و آن فرشته گفت: بله، درست می گویی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند که به آنها در زمینه حق الناس بدهکار هستی! وقتی تعجب مرا دید، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی؟! با لباس های تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون صحیح از خانه بیرون می آمدی، این تعداد از مردان، با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند. بسیاری از آنها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه اختلاف بین زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان که همکار یا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند و... گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ می کردند و نگاه نمی کردند. به من جواب داد: شما اگر پوشش و حریم ها و حجاب را رعایت می کردی و آنها به شما نگاه می کردند، دیگر گناهی برای شما نبود... 📚 برگرفته و با تغییر از کتاب سه دقیقه در قیامت 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️مادر نمادی از عشق خداوند است.... 🍃 در زلزله «سی چوان» چین، وقتی گروه نجات یک زن جوان را زیر آوار پیدا کردن، او مرده بود؛ اما کمک رسانان زیرنور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند! زن با حالتی عجیب روی زمین زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه او را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چندثانیه بعد... سرپرست گروه نجات، دیوانه وار فریاد زد: بیایید! بیایید اینجا! یک بچه این جاست... وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت، نوزاد سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیقی بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای، وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از او، قربانی شده است. مردم وقتی بچه را بغل کردند،یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه آن این پیام دیده می شد : ☀️ «عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادرت با تمام وجودش دوستت داشت...» 🌸قدر مادرها بهترین مخلوق خداوندی رو بدونید که خدایی نکرده یک روزی حسرت نخورید🌸 🏴 15 شوال سالروز و وفات را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و همراهان عزیز کانال تسلیت عرض میکنم 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨ عطر پاکدامنی مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می‌رسید. روزی شخصی علتش را از او پرسید. گفت: ای مرد! داستان من از اسرار است و باید این سر بین من و خدای متعال باقی بماند. آن شخص او را قسم داد و گفت: دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی. گفت: در اول جوانی بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود. روزی زنی و کنیزی در دکان من آمدند و مقداری پارچه خریدند، وقتی قیمت آنها را حساب کردم برخاستند و گفتند: ای جوان! این پارچه‌ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آنها را به تو بدهیم. من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم. وقتی رسیدیم ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم. بعد از ساعتی مرا به داخل خانه دعوت کردند، وقتی داخل شدم دیدم آن منزل از فرشهای نفیس و پرده‌های الوان و ظرفهای قیمتی زینت شده است، مرا نشاندند و پذیرایی مفصلی کردند. بعد آن زن چادر از سر برداشت، دیدم زنی بسیار زیبا و خوش اندام است که تا به حال مثل چنین زنی را ندیده بودم، او خود را به انواع جواهرات و لباسهای قیمتی و زیبا آراسته بود، آمد کنار من نشست و با ناز و کرشمه با من سخن گفت. بعد طعام آوردند، سپس به من گفت: ای جوانمرد؛ غرض من از خریدن پارچه به دست آوردن تو بود. وقتی چشمم به او افتاد و مهربانی‌هایی از او دیدم شیطان وسوسه‌ام کرد، نزدیک بود عقل خود را از دست بدهم و دامنم آلوده شود. در این هنگام الهامی از غیب به من رسید و کسی این آیه را تلاوت کرد: «وأما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فإن الجنه هی المأوی» ؛ و اما کسی که از مقام پروردگار خویش ترسید و نفس خود را از هوا و هوس نهی کرد، بهشت جایگاه دائمی او خواهد بود. در این هنگام لرزه ای بر بدنم افتاد و قاطعانه تصمیم گرفتم دامن پاک خود را به گناه آلوده نکنم. آن زن مشغول عشوه گری شد؛ اما من توجهی به او نکردم و روی خوشی نشان ندادم. چون او مرا بی میل دید به کنیزان دستور داد چوب بسیاری آوردند، دست و پای مرا محکم بستند و روی زمین انداختند. بعد از آن به من گفت: یا مرا به مرادم می‌رسانی با تو را به هلاکت میرسانیم، حال کدام را اختیار میکنی؟ گفتم: اگر مرا قطعه قطعه کنی و به آتش بسوزانی مرتکب این عمل زشت نمیشوم و دامن خود را به گناه آلوده نمی کنم. آنها به طوری با چوب مرا زدند که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: باید حیله ای به کار ببرم و خود را از دست شان نجات دهم. فریاد زدم: مرا نزنید، دست و پای مرا باز کنید من راضی شدم. مرا باز کردند، من هم راه دستشویی را از آنان سؤال کردم، داخل شدم و خود را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم. وقتی آن زن و کنیزان نزد من می‌آمدند، من هم با دست آلوده به طرف ایشان می‌رفتم و آنان می‌گریختند. در این هنگام وقت را غنیمت شمردم و فرار کردم، آن گاه خود را به آبی رساندم، جامه‌های خود را شستم و غسل کردم. ناگاه شخصی آمد لباس‌های نیکویی به من داد و من هم پوشیدم، سپس بوی خوشی به من مالید و گفت: ای پرهیزکار! چون تو پا بر نفس خود نهادی و از آتش روز جزا ترسیدی، تو را از این بلا نجات دادیم. آن گاه گفت: دل خوش دار که این لباس هرگز کهنه و چرک نمی شود و این بوی خوش هرگز از تو برطرف نمی گردد. از آن روز تاکنون نه لباسم چرک شده و نه بوی خوش از بدنم برطرف گردیده است. 📙خزینة الجواهر / ۶۵۴. 🏴 15 شوال سالروز و وفات را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و همراهان عزیز کانال تسلیت عرض میکنم 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
حکایت_پند اثر رفتار ما 😶‍🌫 پسر بچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند. 🏴 15 شوال سالروز و وفات را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و همراهان عزیز کانال تسلیت عرض میکنم 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
‍✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌹🌼 🌹 سپردن زن و ناموس به امانت به یک لات 🤨 استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان جعفری و او از زبان خویی، که: در شهر حدود 200 سال پیش ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام متوسل شد، که بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا ندارم این را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در که به من سپرده بودی کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. ❖زهد هم با نیت پاک است هم جامه پاک✨ ❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد✨ ❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) •┈••••✾•☘🍃❤️🍃☘•✾•••┈• 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
😇🌸😇🌺😇💐😇🌹😇 ✍ امانت داری از کنیز شیخ ابوعثمان و طفره از امان گرفتن کنیز شیخ یوسف 💁‍♀🤷‍♀ یکی از تجار نیشابور وقتی میخواست به مسافرت برود، کنیز خود را به رسم امانت به شیخ ابوعثمان حمیری سپرد. روزی نظر شیخ به چهره ی زیبا و اندام دلربای کنیز افتاد و بی اختیار اسیر عشق او شد. شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد کرد و پاسخ چنین بود که از نیشابور به طرف ری حرکت کند و چندی افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درک نماید. ابوعثمان به جانب ری حرکت کرد، هنگامی که به آن جا رسید در کوچه‌ها منزل شیخ یوسف را جست و جو میکرد. همه ی مردم با شگفتی به او نگاه می‌کردند که چرا چنین شخصی در جست و جوی مرد فاسق و بدکاری است. پس او را سرزنش کردند. شیخ از این وضع، متحیر و سرگردان شد و ناچار به نیشابور بازگشت و استاد خود - أبوحفص - را از جریان باخبر کرد. استاد دوباره به او امر کرد باید شیخ یوسف را ملاقات کنی و از روحانیت و انفاس قدسیه ی او استفاده نمایی. این بار رفت و منزل شیخ یوسف را در محله ی باده فروشان پیدا کرد. همین که وارد اتاق شد در یک طرف شیخ، بچه ای زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او جامی پر از شراب مشاهده کرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، از شیخ سؤال کرد: علت انتخاب منزل در چنین محلی چیست؟ زیرا هیچ مناسبتی با مقام شما ندارد. شیخ گفت: این خانه‌ها متعلق به دوستان و بستگان ما بود، یکی از ستمکاران از آنها خرید و به این کارها اختصاص داد؛ ولی هیچ کس خانه ی مرا نخرید. سپس از آن پسرک زیبا و شیشه ی شراب پرسید. شیخ یوسف گفت: این پسر، فرزند واقعی من است و داخل شیشه چیزی جز سرکه نیست. ابوعثمان پرسید: پس چرا با مردم طوری رفتار میکنید که نسبت به مقام شما سوء ظن پیدا کنند و به شما تهمت بزنند؟ شیخ یوسف گفت: برای این که مردم مرا به امانت داری و خوبی نشناسند و کنیزهای خود را به رسم امانت به من نسپارند، در این صورت من هم عاشق آنها نمی شوم و در این دلباختگی نمی سوزم. ابوعثمان از شنیدن این سخن، به شدت گریست و درد خویش را نزد او درمان کرد. 📙پند تاریخ۱۹۹/۱ ؛ به نقل از: کشکول شیخ بهایی. 🏴 15 شوال سالروز و وفات را به پیشگاه عجل ‌الله ‌تعالی فرجه الشریف و همراهان عزیز کانال تسلیت عرض میکنم 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کلیپ جالب از امید به آینده ایران و کشور که داره تو مجازی باز نشر میشه برشی از سخنرانی در برنامه پخش زنده حرم مطهر رضوی داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✳️ راه باز کنید؛ مشهدی رمضان آمده است! 🔻 مشهدی رمضان می‌گوید: دیدم زنی ( با و عفیف) از نوبت خود در صف قصابیِ من طفره می‌رود ( یعنی به عقب می اندازد نوبت خود را ، احتمالا از روی خجالت )؛ تا این‌که جلو آمد و گوشتی خرید ولی به‌جای پول، شناسنامه‌ی شوهرش را به‌عنوان گروئی به من داد و گفت که او کارگر بنا است و در حین کار از دیوار افتاده و در خانه بستری است و یک هفته است که شام نداریم. 🔸 من آدرس او را گرفتم و به خانه‌ی او وارد شدم. دیدم روی گلیمی نشسته و به شوهر مجروحش غذا می‌خوراند. اتفاقا قرار بود چند روز بعد با خانواده‌ام به مشهد برویم و دویست تومان پول پس‌انداز کرده بودم. رو کردم به علیه السلام و عرض کردم ای آقا! من یک وقتی دیگر به زیارت شما می‌آیم و آن وجه را به آن خانواده پرداختم. 🔺 من به خاطر انصراف از سفر مشهد مورد ملامت خانواده‌ام واقع شدم. همان شب خواب دیدم وارد مشهد شدم ولی صحن امام پُر است و کسی را اجازه‌ی ورود نمی‌دهند. در این میان دیدم خادم حرم جلو آمد و گفت: ایها الناس! راه دهید، راه دهید، مش آمده است.دیدم آن حضرت از داخل ضریح با من دست میدهد و میگوید خوش آمدی به خانه ما. این‌جا فهمیدم عمل حکیمانه من مقبول افتاده است. 📚 برگرفته و با تغییر از کتاب زندگی_با_قرآن داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥خط و نشان برای سردار رادان با گاری🤣 فیلم دختر کشف کرده ای که با اجاره یک پیر مرد و گاری او در خیابانهای تهران برای سردار رادان رجز خوانی می کند که بیا جریمه کن و... 🔴طرف این فیلمو گذاشته و نوشته: آقای رادان حالا برو شماره پلاک بردار و جریمه کن رادان یه کاری کرده از ماشین منتقل شدی به گاری 😂 به چی افتخار میکنی دقیقا؟ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
‌🥇📝🥈📝🥉📝0⃣ حکایت وصیت ناتمام و ویرگول های نگارشی و بی وفایی مال دنیا😁 مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، بود و مرد امیدوار به بخشش در این ماه پر خیر و برکت کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. (ناگهان چه زود دیر میشود!) پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟ 🔸برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد : «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.» به واقع زندگی نیز این چنین است‌ ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ...هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
پاسخ دندان شکن شیخ احمد کافی به زن بی 🍃داشتم می رفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. 🔥برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه. 🍃نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا این طوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمک مون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. 🍃گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟! 🍃گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه! گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟ گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ... گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون خصوصیه! روش چادر کشیدن! "منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".😁 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🐑🍃🐏🌱🐑🍃🐏 حکایت زیبا از نتیجه کار خیر نتیجه کار خیر یا این دنیا به ما میرسه یا اون دنیا (ان شاءالله هر دوش👌) مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مرد شروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایشان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست👌 صدقه دهید چونکه کفن، بدون جیب است .⁉️ ‌ ‌ 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌸🌿🌸❤️🌸🌿🌸❤️ ‌«دست نوازش»🥰 ‌ روزى در يك روستای كوچك، در یک مدرسه کوچک اما پر از مهر و دری های زندگی قرار بود بچه ها آزمون درس هایی که خوانده اند را دهند ،معلم مدرسه وارد کلاس شد و به بچه ها گفت براتون دارم، امروز از امتحان خبری نیست. در عوض از دانش‌آموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچه‌هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى کودکی نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد! ‌ او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟ ‌ بچه‌هاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچه‌ها گفت: من فكر مى‌كنم اين دست خداست كه به ما غذا مى‌رساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مى‌كارد و بوقلمون‌ها را پرورش مى‌دهد. هركس نظرى مى‌داد تا اينكه معلم، بالاى سر کودک رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، عزیزم ؟ ‌ کودک در حالى كه خجالت مى‌كشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.» ‌ معلم به ياد آورد از وقتى كه کودک، پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌هاى مختلف نزد او مى‌آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد... ‌ پ.ن : ما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيده‌ايم؟ بر سر فرزندان خود چطور؟ ‌ ‌‌ " اى پروردگارى كه حيات بخشيده‌اى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق." ❤️ 🦋🍃 را به همه معلمین عزیز و با و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و باعث رشد و بالندگی ما شده اند، تبریک عرض میکنیم.🌹🍃🦋 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️💖❤️💞❤️💝 رفیق بی کلک مادر ❤️ شش یا هفت ساله که بودم دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم مادرم خیلی هول شده بود دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد" سالها از اون ماجرا می گذرد شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است 🌸قدر مادرها بهترین مخلوق خداوندی رو بدونید که خدایی نکرده یک روزی حسرت نخورید🌸 برای سلامتی مادران خوب سرزمینم و آمرزش مادران و همه مادران از خودگذشته وطنم که دستشان از دنیا کوتاهست صلوات 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
ملانصرالدین و افکار بدون تعقل 😁 روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟🤯 سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟🤭 در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت 😱 و با ترس از خدا گفت: پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم! 👌هیچ کار خدا بی حکمت نیست ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات مربوط به ماجرای کردن ماشین ⁉️ ⛔️ چپ کردن ماشین رهبر با اشتباه راننده تیم حفاظت ✍@basirrat_ammar 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کلیپ جالب از امید به آینده ایران و کشور که داره تو مجازی باز نشر میشه برشی از سخنرانی در برنامه پخش زنده حرم مطهر رضوی داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💥‌ کیفرخواست متهمان پرونده صادر شد 💥‌ رئیس کل دادگستری خراسان رضوی: پرونده شهید الداغی به صورت ویژه در دادسرای عمومی و انقلاب سبزوار مورد رسیدگی قرار گرفت و با گذشت ۱۳ روز کار فشرده قضائی کیفرخواست متهمین پرونده صادر و بلافاصله برای ادامه رسیدگی و طی مراحل قضائی به مرجع صالحه ارسال شد. 💥 مطابق کیفرخواست صادره متهم ردیف اول این پرونده متهم است به: مباشرت در ارتکاب قتل عمدی، شهید حمیدرضا الداغی و نیز ارتکاب جرح عمدی با چاقو، مشارکت در ایراد جرح عمدی با سلاح سرد، آدم ربایی، مزاحمت برای بانوان، اخلال در نظم و آسایش عمومی و تظاهر به تهدید در ملأ عام. 💥‌ همچنین متهم ردیف دوم متهم است به: معاونت در قتل عمدی شهید ، ارتکاب جرح عمدی با چاقو، مشارکت در ایراد جرح عمدی با چاقو، تظاهر و تهدید با چاقو در ملأ عام و اخلال در نظم و آسایش عمومی. به نقل از کانال 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 @basirrat_ammar
🍂🍯🍂🍯🍂🍯🍂 تعبیر یک و همچنان ما در خواب ⁉️ 🍃 مردی داشت در جنگل‌های قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد 🍃که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. 🍃 مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. 🍃خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که خواب می‌کرد 🍃و آن عالم به او گفت خوابت خیلی ساده است: ❣شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... ❣چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... ❣طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... ❣و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... ❣مرد گفت ای شیخ پس جریان چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ وقبروحساب وکتاب رافراموش کرده ای. داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫