جزییاتِ درگیری طالبان با مرزبانان ایران
🔹جانشین فرمانده کل انتظامی کشور: حدود ساعت ۱۰ صبح امروز نیروهای طالبان از سمت افغانستان بدون درنظرگرفتن و رعایت قوانین بینالمللی و حسن همجواری با انواع سلاح مبادرت به تیراندازی به پاسگاه ساسولی واقع در حوزه هنگ مرزی زابل نمودند که با واکنش قاطعانه مرزبانان فراجا مواجه شدند.
🔹بعداز تیراندازیهای طرف طالبان، براساس پروتکلهای مرزی از سوی مرزبان درجه یک تذکرات لازم به نیروهای مهاجم داده شده اما مجددا از ساعاتی قبل تیراندازی شروع و درگیریها ادامه دارد.
🔹درپی شروع درگیری های مرزی از سوی طالبان، سردار رادان دستورات قاطعانه، به مرزبانان ابلاغ و تأکید کرد شجاعانه از مرزها دفاع کنند و به هیچ احدی اجازه تعدی و نزدیکشدن به مرزها را ندهند.
🔹در این دستور تاکید شده که نیروهای مرزی ایران بههرگونه تعدی و تعرض مرزی قاطعانه پاسخ خواهند داد و حاکمان فعلیِ افغانستان باید در قبال عمل نسنجیده و مغایر با اصول بینالمللی خود پاسخگو باشند.
#امنیت_اتفاقی_نیست
امنیت به برکت #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و رهبری حکیم فرزانه حفظه الله ، #شهدا و سربازان جان بر کف مطیع ولایت در هر لباسی است
✍ بصیرت عمار
@basirrat_ammar
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
طنز سیاسی
نیروی دریایی طالبان ایران را تهدید کرد .😆
🎊🇮🇷 #دهه_کرامت و سالروز حماسه آزادی #خرمشهر بر دلیرمردان و شیرزنان سرزمین حماسه ها، ایرانِ سرافرازِ نابودگر #پدرفتنه ها گرامی باد🇮🇷🎊
🇮🇷 بصیرت عمار🚩
🔭🔍 @basirrat_ammar
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
بازی_ریاضی 😉 3️⃣ بازی اعداد (بازی ...😉) زرنگای کانال زود بگن که A و B چه عدد هایی هستن 😁 مطمئ
بازی_ریاضی
هر شب جمعه یک بازی_ریاضی داریم
پاسخ 3️⃣ بازی اعداد (بازی توان ها 😉)
جواب ستون دوم= عدد ستون اول به توان 2 منهای 2
جواب ستون سوم= عدد ستون دوم منهای 4 به توان 2
✅ پس
A= 47
B= 1849
🎊🌸 #دهه_کرامت و #میلاد_حضرت_معصومه سلام الله علیها و #روز_دختر رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم و تک تک مردمان ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🎊🌸
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔰فراخوان آثار هنری با محوریت شهید #حمیدرضا_الداغی ، #شهید_غیرت
ویژه دانشجویان، هنرمندان و ...
🔹در دو بخش:
شعر
گرافیک (پوستر)
🗓 مهلت ارسال آثار: 10 خرداد 1402
🌐 ارسال از طریق:
javanmard@hsu.ac.ir
#شهید_حمیدرضا_الداغی
✍ کانال دانشجو
@Official_Daneshjou
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
⚖🍃✨﷽✨🍃⚖
امتحان و ظلم 📛
ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ... ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ
یاد بگیرید هیچ وقت زیر بار حرف زور نروید...! 👌❣
🎊🇮🇷 #دهه_کرامت و سالروز حماسه آزادی #خرمشهر بر دلیرمردان و شیرزنان سرزمین حماسه ها، ایرانِ سرافرازِ نابودگر #پدرفتنه ها گرامی باد🇮🇷🎊
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
💞
💞 نتیجه تواضع و احترام و ارزش قائل شدن برای دیگران 💞
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود دربِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾن که ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ
ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐَﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭب ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣَﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدید؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ…
ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ
نکته: ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ را ببینیم، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ تأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
🎊🌸 دهه کرامت و میلاد #حضرت_معصومه سلام الله علیها و روز #دختر و پیشاپیش میلاد #امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم و تک تک مردمان ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🎊🌸
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 سلام همراهان عزیز و گرامی کانال
یکشنبه خرداد ماهتون پر از زیبایی
روزتون پر انرژی
چهره تون شاد و خندون
لبتون پر از تبسم
قلب تون پر از نور الهی
و زندگیتون پر ازبرکت
رحمت و نعمت الهی
💖 یکشنبه تون معطر به عطر الهی
👈(روزهای یکشنبه ماه ذی القعده یه غسل و نماز ۲ رکعتی داره که گناهان آدم و پدر و مادرش بخشیده میشه مراجعه کنید به مفاتیح )👉
#نماز_توبه
🎊🇮🇷 دهه کرامت و سالروز حماسه آزادی #خرمشهر بر دلیرمردان و شیرزنان سرزمین حماسه ها، ایرانِ سرافرازِ نابودگر #پدرفتنه ها گرامی باد🇮🇷🎊
🔭🔍 @basirrat_ammar
📚 📜@Atredelneshin_eshgh
🎓 @Official_Daneshjou
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
❤️
ملا مهر علی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سؤالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کمفروشی میکند، اما خدا در این دنیا عذابش نمیکند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهر علی گفت: بیا با هم به مغازۀ پدرت برویم. وارد مغازه پدر شدند. ملا مهر علی از قصاب پرسید: این همه خرمگسهای زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ! درست گفتی، من نمیدانم چرا همۀ خرمگسهای شهر در قصابی من جمع شدهاند و روی گوشتهای من مینشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز دو کیلو کمفروشی میکنی، هر روز دو هزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشتهای حرام را که جمع میکنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید.
ملا مهر علی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساختهاند که عسلهای شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بیخبر بود. روی به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت به اندازۀ کف دست به پیرزنی بینوا میبخشد و این زنبورهای عسل هم، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.ملا علی روی به پسر کرد و گفت: ای پسر! بدان که او حرام را بر میدارد و حلال را بر میگرداند؛ هر چند حرام را جمع میکنی و حلال را میبخشی، پس ذرهای در عدالت خداوند در این دنیا بر خود تردید راه مده.
مرحوم ملا مهرعلی خویی (ره) صاحب قصیدۀ معروف "ها علیٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَر (علی بشر است؛ اما چه بشری) است که مزارش در تپهای در خروجی شهرستان خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است و در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشییع جنازۀ من همۀ مردم شهر بیایند و کسی در خانۀ خود ننشیند. زمانی که جنازۀ او را برای دفن میبردند، زلزلهای مهیب آمد و تمام شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود که مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود.
🎊🌸 دهه کرامت و #ولادت_حضرت_معصومه سلام الله علیها و #روز_دختر و پیشاپیش میلاد #امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم و تک تک مردمان ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🎊🌸
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
❤️
❤️🔥جوانمرد قصاب❤️🔥
متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.میگفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. میگفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما مابقی پولت.»
عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! این جوانمرد در ۴۳ سالگی و در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
" #شهید عبدالحسین کیانی" همان ''جوانمرد قصاب'' است! روحش شاد
#امنیت_اتفاقی_نیست
تقدیم به ارواح طیبه #شهدا و سلامتی و تعجیل در فرج و ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃✨﷽✨🍃
چرا کسانی که در آخرالزمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است⁉️
مردی به خدمت امام صادق علیه السلام آمد و عرضه داشت:
من مرتکب گناهی شده ام.
امام صادق علیه السلام فرمود: خدا می بخشه
آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است.
امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است
امام فرمود: مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟
و آن شخص به شرح ماجرا پرداخت.
پس از اتمام سخن امام صادق علیه السلام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی
از #امام_صادق علیه السلام پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند: به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است...
📚 کتاب رزق و روزی از دیدگاه قرآن و حدیث
🎊🌸 #دهه_کرامت و پیشاپیش میلاد #امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای تک تک مردمان ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🎊🌸
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
❤️
❤️ زن مومنی که نماز اول وقت و #حجاب و رعایت محرم نامحرمی برایش حرف اول را میزد و خداوند تمام امور او را کفایت میکرد ❤️
آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به «گناباد» میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه! میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: نه مادر. الان نگه نمیدارم. مادرم گفت: نگهدار. کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم. مادرم گفت: بگذار و برو. من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟
من هستم و مادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرامیرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو. یک نفس راحتی کشیدم. گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم.
سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است. بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد. مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم! در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت! آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. اگر انسان بنده خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بیمه میشود و خداوند تمام امور او را کفایت و کفالت میکند. «أَلَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ» (زمر، آیه36) آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟
🎊🇮🇷 دهه کرامت و میلاد #حضرت_معصومه سلام الله علیها و پیشاپیش میلاد #امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه مردمان خوب ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🇮🇷🎊
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍃✨﷽✨🍃
ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ سی ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﮐﻼﻍ سیصد ﺳﺎﻝ اما... 🦅
ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﻠﻪ ﺭﻓﯿﻌﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ.
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ :
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻗﻠﻪ ﮐﻼﻏﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﻘﺎﺏﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﻍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﮐﻼﻍ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ،
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﮐﻼﻍ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﺪ.
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﯿﺎﻫﻮﯾﯽ ﺷﺪ. ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺗﯽ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ.
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻫﻮﺍﻥ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮔﻠﻪ ﺩﻭﯾﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﮐﻼﻍ ﺭﺳﯿﺪ،
ﮐﻼﻍ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ،
ﭼﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﺪ.
ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ :
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ،
ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻼﻍ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻘﺎﺏ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭﺍﻥ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ ﺑﻮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺴﻤﺎﻧﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻻﺷﻪﻫﺎ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻟﺠﻦ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﮐﻼﻍ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩ.
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﻋﻘﺎﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ :
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ، ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭ ﻧِﮑﺒﺖ ﺯﻣﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺑﺎﺷﺪ .
«ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎ ﺧﻔﺖ ﺍﺳﺖ»
🎊🇮🇷 #دهه_کرامت و سالروز حماسه آزادی #خرمشهر بر دلیرمردان و شیرزنان سرزمین حماسه ها، ایرانِ سرافرازِ نابودگر #پدرفتنه ها گرامی باد🇮🇷🎊
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 سلام همراهان عزیز و گرامی کانال 🌹🍃
زندگیتو با امید ادامه بده😇
نذار امید تو قلبت بمیره! 💓
خوشبختی اون چیزی نیست که
هر کسی از بیرون ببینه🌸🍃
خوشبختی تو قلب آدمهاست...🌸💖
در این دوشنبه بهاری
قلبتون سرشار از امید و خوشبختی💝
🎊🇮🇷 #دهه_کرامت و #میلاد_حضرت_معصومه سلام الله علیها و پیشاپیش میلاد #امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه مردمان خوب ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🇮🇷🎊
🔭🔍 @basirrat_ammar
📚 📜@Atredelneshin_eshgh
🎓 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💞🍃
💖 سلام همراهان عزیز و گرامی کانال 🌹🍃
صبح زیباتون بخیر
امیدوارم همیشه
بهترین ها نصیبتون بشه
حال دلتون خوب و
کارتون پر از موفقیت باشه
امیدوارم
تقدیرتون ، زندگیتون قشنگ
و عاقبت تون بخیر باشه
🌸سه شنبه تون زیبا و در پناه خدا
🍃💞🍃
🎊🇮🇷 #دهه_کرامت و #میلاد_حضرت_معصومه سلام الله علیها و پیشاپیش میلاد #امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه مردمان خوب ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🇮🇷🎊
🔭🔍 @basirrat_ammar
📚 📜@Atredelneshin_eshgh
🎓 @Official_Daneshjou
🍃🌸✨﷽✨🌸🍃
راز پشمک حاج عبدالله 🍡
حتما نام برند پشمک حاج عبدالله به گوشتون خورده؛
بعدش حتما یه خورده تعجب کردین و یا حتی خندیدین،
اما راز نام گذاری این برند چیست؟؟؟
✍حکایت این داستان برمیگرده به دهه ۱۳۳۰ زمانی که بچه های دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفه ی مدرسه و از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن.
🌹عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتا از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار وبا ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان مستخدم کار میکرد.
اما حاج عبدالله قصه ی ما به بچه های مدرسه علاقه وافری داشت
چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین رو دیده بود .
بچه ها توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت.
اما حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت،
رفته رفته بچه ها از مهربونی حاج عبدالله سوء استفاده کردند و اصلا پول نمیدادند،
و برخلاف تصور حاج عبدالله ،
علی رغم درآمد ناچیز فرراشی به هیچ کس نه نمیگفت .
تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچه های پشمک به دست در ایام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد و با صحبتهای دلسوزانه اش همه رو توجیه کرد
با این وجود هنوز اندکی از بچه ها شیطنت میکردند و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند.
این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه ۱۳۴۱ حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازه ها رو داشت
انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه میکردند حاج عبدالله ،بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند.
اما جالبتر اینکه هر پنج شنبه بر سر قبر حاج عبدالله و برای شادی روحش پشمک پخش میکردند و این منوال چندین سال و تا اوایل دهه پنجاه ادامه داشت.
بله بچه های دبستان اکبریه داشتند قرضشان را به حاج عبدالله ادا میکردند
میگن که موسسان پشمک حاج عبدالله دو تن از همان کودکان شیطونی بودند که هرگز بابت خوردن پشمک پول به حاج عبدالله نداده بودند.
و الان به یاد مهربونی و بخشش بی منت و همراه با لبخند حاج عبدالله فراش ، مستخدم دبستان اکبریه
نام برند تجاری پشمک شرکت خودشون رو، حاج عبدالله گذاشتند.
شادی روح همه پیرمردهای مومنِ مهربون و سخاوتمند درگذشته صلوات ✨✨✨
💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖
🌼زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
🌼هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
🌼صحنه پیوسته به جاست
🌼خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.....
🎊🇮🇷 #دهه_کرامت و میلاد #حضرت_معصومه سلام الله علیها و پیشاپیش #میلاد_امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه مردمان خوب ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🇮🇷🎊
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
🧔🏻♂
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور😁 ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن☺️
🎊🇮🇷 یاد و خاطره حماسه سازان #سوم_خرداد و حماسه آزادی #خرمشهر گرامی باد و ایام دهه کرامت بر دلیرمردان و شیرزنان سرزمین حماسه ها، ایرانِ سرافرازِ نابودگر #پدرفتنه ها مبارک 🇮🇷🎊
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔰فراخوان آثار هنری با محوریت شهید #حمیدرضا_الداغی ، #شهید_غیرت
ویژه دانشجویان، هنرمندان و ...
🔹در دو بخش:
شعر
گرافیک (پوستر)
🗓 مهلت ارسال آثار: 10 خرداد 1402
🌐 ارسال از طریق:
javanmard@hsu.ac.ir
#شهید_حمیدرضا_الداغی
✍ کانال دانشجو
@Official_Daneshjou
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼🌸 ❤️ استاد فرزانهای بهخوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد. زنی بسیار وفادا
🍃💠﷽💠🍃
نصیحت حضرت امام صادق (علیه السلام)
سفیان ثوری می گوید: به حضرت #امام_صادق (علیه السلام) عرض کردم : یا بن رسول الله ، مرا نصیحت کن .
حضرت ابتدا چهار نصیحت ، سپس به تقاضای بیشتر وی حضرت تعداد پنج نصیحت دیگر فرمود: روی هم نه نصیحت شد، آنها عبارتند از :
❶ دروغگو؛ جوانمردی ندارد.
❷ پادشاه؛ رفیق ندارد ( ریاست رفاقت نمی شناسد).
❸ حسود؛ آسایش نبیند.
❹ بد اخلاق؛ مجد و بزرگی نیابد.
❺ به خدا اعتماد کن؛ که ایمان همین است؛
❻ به آنچه که خدا داد راضی باش؛ که بی نیازی همین است.
❼ با همسایگان خوش رفتاری کن؛ تا مسلمان باشی.
❽ با بی دین رفقات نکن؛ که فسق و فجورش را به تو می آموزد.
❾ با مردم خدا ترس مشورت کن.
📚 الخصال ، ج 1 ، ص 169
🎊🇮🇷 #دهه_کرامت و میلاد حضرت معصومه و پیشاپیش #میلاد_امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه مردمان خوب ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🇮🇷🎊
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
🌸
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند در راه به غلام خود ، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."👌
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
🎊🌸 دهه کرامت و میلاد #حضرت_معصومه سلام الله علیها و #روز_دختر و پیشاپیش میلاد #امام_رضا علیه السلام رو به همراهان عزیز کانال تبریک میگم و ان شاالله برای همه دختران سرزمینم و تک تک مردمان ایران زمین پر خیر و برکت باشه 🎊🌸
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
🌸🍃❤️🌼🍃❤️ 🌸 داستان تشرف جناب شیخ علی حلاوی در شهر حله 🌸 شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که
داستان مهمانی #شب_جمعه مدعیان و تشرف یک قصاب و شیخ علی حلاوی از بین ۴۰ مدعی ، خدمت #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب میلاد آقا امام هشتم🌹
🌹دلها رو ببریم حرم مطهر🌹
🌹 گوش به #مولودی جانفزا دهیم🌹
🌹و گلها رو تقدیم کنیم🌹
میلاد عالم آل محمد💚
هشتمین حجت سرمد💚
نگین درخشان وطن💚🇮🇷💚
السلطان ابا الحسن، #امام_رضا علیه السلام مبارک باد🎉 🎊 🎉
#دهه_کرامت
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃
🌸🍃🌼🌸🍃
🍃🌼
🌸
خیلی از مشکلات راه حل های موثری دارند اگر بیاندیشیم😜
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی هزار تومان به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه مشکلی برای من پیش اومده و من از امروز روزی صد تومان بیشتر به شما
نمیدهم. از نظر شما اشکالی ندارد؟
بچه ها گفتند: «صد تومان؟ اگر فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط صد تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم، کورخواندی. ما نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد! 😁
🌸💝 🌙 #میلاد_امام_رضا علیه السلام را به پیشگاه #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان عزیز کانال تبریک و شادباش عرض میکنم. و در این #دهه_کرامت براتون بهترین هارو آرزومندم 🌸🎊❤️
داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫