🌷🌾🌷🌾🌷
💠 گویند در مسابقهای به شخصی پَر یک پرنده دادند و گفتند آن را به آن طرف دیوار پرتاب کن! هرچه با زور بازو تلاش کرد موفق نشد و بعد از چند دقیقه عرق ریختن، ناامید و خسته گوشهای نشست. بچهای 😃😄از راه رسید و وقتی از ماجرا خبردار شد، پَر را برداشت و با چند فوت ساده آن را به آن طرف دیوار انداخت.😳
💠 در زندگی مشترک، مشکلات و گرفتاریهایی برای همسران پیش میآید که بسیاری از آنها با چند فوت ساده قابل حل است. فوتهایی از جنس چند رفتار یا گفتار ساده و جزئی که متناسب با روانشناسی مرد و زن است.🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
💠 ولی متاسفانه بسیاری از مواقع زن و شوهرها بدون تفکّر، بدون شناخت😭 تفاوتهای یکدیگر، بدون شناخت جنس و ریشه مشکل،😇 انرژی زیادی صرف میکنند و با رفتارهایی خلاف جهت آب، خود را خسته میکنند و حتی حس ناامیدی سراغشان میآید. در حالیکه اکثر این مشکلات مثل یک پر پرنده است که با چند فوت ساده به آن طرف دیوار پرتاب میشوند.😇😇😇😇😇
💠 راه شناخت فوت حل مشکلات،😠 یادگیری کلیات تفاوتهای زن و مرد بوسیله مطالعه و مراجعه به مشاور خانواده است. حتماً با یادگیری آنها، با نشاط😄 و انرژی به زندگیتان ادامه دهید.
#داستان
@mohammadi6330🍀
✅بانوی بداخلاق
✍️عصر رسول خدا(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) بود. بانوي مسلماني همواره روزه مي گرفت و به نماز اهميت بسيار مي داد؛ حتي شب را با عبادت و مناجات بسر مي برد ولي بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مي آزرد. شخصي به محضر رسول خدا(ص) آمد و عرض كرد:فلان بانو همواره روزه مي گيرد و شب زنده داري مي كند، ولي بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مي آزارد. رسول اكرم(ص)فرمود: «لاخير فيها هي من اهل النّار». در چنين زني خيري نيست و او اهل دوزخ است.
📚چهل داستان درباره نماز
#داستان
#بداخلاقی_دوزخ
🆔 @mohammadi6330
┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈
📚 داستانی بسیار زیبا و خواندنی
✍ پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود.
#داستان
🆔 @mohammadi6330
┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈
يازهراسلام الله عليها:
📚ابلیس و نوحنبی
وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت:
تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!!
حضرت نوح در تعجب کرد و گفت:
بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم
حضرت نوح نبی علیه السلام با این که حداکثر کوشش را برای هدایت قومش کرده بود، با این حال ناراحت شد و به ابلیس فرمود:
حالا چگونه می خواهی این حق را جبران کنی؟ابلیس گفت:
در سه موقع به یاد من باش! که من نزدیکترین فاصله را به بندگان در این سه موقع دارم:
1⃣هنگامی که خشم تو را فرا می گیرد به یاد من باش!
2⃣هنگامی که میان دو نفر قضاوت می کنی به یاد من باش!
3⃣ و هنگامی که با زن بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست باز به یاد من باش!
📚بحارالانوار، ج۱۱، صفحات ۲۸۸ و۲۹۳
#داستان
@ mohammadi6330
🌸ادامه داستان هابیل و قابیل🌸
💫خدا بهتر می داند بیایید کار تازه ای بکنیم،
🐑🌾هریک از شما نذر و نیازی بیاورید تا در پیشگاه خداوند قربانی کنیم.
🤲من دعا می کنم تا خدا ☄آتشی بفرستد و روی یکی از آنها نشانی بگذارد، 🎁هدیه هرکس که قبول شد 🧖♀دختر زیباتر را او بردارد، این یک نوع قرعه کشی است که نتیجه آن را کسی جز خدا نمی داند، حکم خدا را همه باید قبول داشته باشیم.»
گفتند: «قبول داریم.»
🐑👨کار هابيل شبانی بود. او رفت و از میان گوسفندهایش یک گوسفند را که از همه بهتر بود آورد.
🤵🌾 کار قابيل هم کشاورزی بود او هم رفت و از میان گندمهایی که درو کرده بود قسمت های بدترش را جدا کرد و یک دسته جمع کرد و هر دو نذر خود را روی تپه ای قرار دادند.
🤲آدم دعا کرد و☄ آتش آمد و 🐑 هابیل را سوزاند. آدم گفت: «مصلحت در این بود و قربانی هابیل مورد قبول درگاه خداوند واقع شد» |
🤵ولی قابيل با این که نیت پاک نداشت و در انتخاب🌾 گندم ها هم حیله به کار برده بود، قرعه را قبول نکرد و گفت: «قرعه کور است، قربانی هم درست نیست، و به هابیل گفت: «تو را میکشم.» |
🤷♂هابیل گفت: «من گناهی ندارم. اگر به روی من دست بلند کنی من به تو دست دراز نمی کنم. من از خدا می ترسم. بگذار همه گناه ها به گردن تو بيفتد. سزای گناهکار جهنم است.»
قابيل نتوانست حرف حسابی را بشنود، کينه هابیل را به دل گرفت و از حسدی که داشت😡 یک روز دور از چشم پدر و مادر، سنگی بر سر هابیل زد و او را کشت، ولی همین که کار به اینجا رسید پشیمان شد و ترسید که پدر از این کار باخبر شود و او را نفرین کند. این بود که در پی آن شد بدن هابيل را پنهان کند؛ ولی عقلش نمی رسید که کجا ببرد تا اینکه 🐧از زاغ یاد گرفت.
در بیابان یک زاغ را دید که زاغ دیگر را هلاک کرد و لاشه آن راه
ادامه دارد.
#داستان
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
🆔 @mohammadi6330
┈••✾•🍃🌸🍃🌸•✾••┈
🍁🌸✨🍃🍁🌸✨🍃🍁🌸✨🍃
📚 #داستان_کوتاه
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد، در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.
بیش از ده جفت کفش، دور و برِ مُلّا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند.
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...
❗️این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم.
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است.
خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد❗️
#منبرک
#داستان
🍁🍃🌸🍁🍃🌸
@mohammadi6330
#داستان
گویند:دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
#منبرک
#داستان
🍁☘🍁☘🍁☘
@mohammadi6330
(مالك اشتر) روزى از بازار كوفه مى گذشت با لباسى از كرباس خام و به جاى عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مى كرد. يكى از بازاريان بر در دكانش نشسته بود، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روى استخفاف كلوخى (15) را به سوى او انداخت .
مالك به او التفات ننمود و برفت . كسى مالك را مى شناخت و اين واقعه را ديد، به آن بازارى گفت : واى بر تو هيچ دانستى كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردى ؟
گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار على عليه السلام بود. آن مرد از كار بدى كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهى كند. ديد به مسجدى آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پاى او انداخت و پاى او را مى بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كارى است مى كنى ؟ گفت : عذر گناهى است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
مالك گفت : بر تو هيچ گناهى نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براى تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم
#منبرک
#داستان
❤️🌿❤️🌿❤️🌿
@mohammadi6330
#داستان:
نقل است: روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید .
و دوم ، بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست...
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند...۱✅
۱-کافی💠
@mohammadi6330
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
بطری وقتی پر است و میخواهی خالی اش کنی، خمش میکنی.
هر چه خم شود خالی تر میشود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی میشود.
دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از غم، از غصه،از حرفها و طعنههای دیگران.
قرآن میگوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند."
"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
سوره حجر آیه ۹۸...
#داستان
@mohammadi6330
✨﷽✨
#داستان
✍روزی مردی خواب عجیبی دید؛ او دید. که نزد فرشته ها حضور دارد و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگامِ ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی که توسط پیک ها از زمین می رسند را باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. او از فرشته ای پرسید: شما چه کار می کنید؟
فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدايا شكر.
امام صادق علیه السلام: شكرِ نعمت، دوری از گناهان است و كمالِ شكرگزاری انسان، گفتن «الحمدُ للهِ رَبِّ العالَمین» است.
📚بحار، ج 71، ص 40
@mohammadi6330
⚘﷽⚘
آوردهاند یکی از علما چهل شبانه روز چله
گرفته بود تا امام زمان عج را زیارت کند
تمام روزها روزه بود در حال اعتکاف
از خلق الله بریده بود
صبح به صیام و شب به قیام
زاری و تضرع به حضرت حجت عج
شب سی و ششم ندای در خود شنید
که میگفت فلانی ساعت شش بعد از ظهر
بازار مسگران در دکان فلان مسگر
عالم میگفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم
در کوچههای بازار از پی دکان فلان میگشتم
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت
و به مسگران نشان میداد
قصد فروش آن را داشت
به هر مسگری نشان میداد وزن میکرد
و میگفت به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن میگفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟
مسگران میگفتند خیر مادر برای ما
بیش از این مبلغ نمیصرفد
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار
میچرخید، همه همین قیمت را میدادند
پیرزن میگفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من
بود مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت این دیگ را برای فروش آوردهام
به ۶ ریال میفروشم خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت:
پسری مریض دارم دکتر نسخه ای برای او
نوشته است که پول آن ۶ ریال میشود
مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت:
این دیگ سالم و بسیار قیمتی است
حیف است بفروشی
اما اگر اصرار داری بفروشی
من آن را به ۲۵ ریال میخرم
پیر زن گفت: عمو مرا مسخره میکنی؟!
مسگر گفت: ابداً
بعد دیگ را گرفت و ۲۵ ریال
در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیداً متعجب شده بود
دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد
و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم میگوید: من که ناظر ماجرا بودم
و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند
و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال میخری؟!
مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
من دیگ نخریدم
عالم میگفت: از حرفی که زدم بسیار
شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم
که شخصی با صدای بلند صدایم زد
و گفت: فلانی کسی با چله گرفتن
به زیارت ما نخواهد آمد
دست افتاده ای را بگیر و بلند کن
ما به زیارت تو خواهیم آمد
#داستان
#دست_افتاده_رابگیر