🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت43
لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت.
با لبخند دستشو گرفتم
--اینجا راحتی؟
--آره، خیلی ممنون.
--خواهش میکنم. خب بگو ببینم چه بازیایی کردی؟
همونجور که اسم بازیارو میگفت، ساکت شد و به صورتم خیره شد.
پقی زد زیر خنده و شروع کرد خندیدن.
با تعجب بهش نگاه میکردم و از خندش خندم گرفته بود.
--میشه بگی چیشده آرمان؟
میون خنده هاش بریده بریده
--وااای....حامد....قیافت شبیه یکی از همون.... شخصیت های بازیه زولاس....
بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم.
مثل همیشه بود اما وقتی دقت کردم، موهام و ریشای صورتم یکم بلند تر شده بود.
با یه لبخند شیطانی آروم آروم رفتم طرف آرمان و قلقلکش دادم.
یدفعه در اتاق باز شد و مامان آرمان توی چهارچوب در داشت با تعجب به من و آرمان نگاه میکرد.
سرمو تا جایی که ممکن بود انداختم پایین و از روی تخت بلند شدم.
از خجالت نمی تونستم حرفی بزنم.
--ببخشید داشتم با آرمان بازی میکردم.
--نه اشکالی نداره.
فقط ببخشید من در اتاقتون رو یه دفعه باز کردم، آخه هرچی در زدم جواب ندادین.
--نه خواهش میکنم این چه حرفیه.
بعد از اینکه ارمان و مامانش رفتن بیرون، ولو شدم رو تختم و پلک ها گرم شد و خوابم برد.....
با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم.
--الو حامد؟
--الو سلام.
--سلام. ته چاهی؟
--چی؟ نه بابا خواب بودم.
--واقعا که! لنگ ظهره آقا هنوز خوابیدن.
پاشو لباس بپوش بریم بیرون.
--وااای ساسان توام گیریا، من حالشو ندارم.
--من الان سرکوچتونم، زود بپوش بیا بیرون.
--از دست تو!
--پاشو دیگه لوس بازی در نیار.
--باشه.....
از اتاقم رفتم بیرون و با دیدن مامان آرمان دوباره خجالتم گل کرد.
--سلام صبح بخیر.
--سلام صبح شماهم بخیر.
همون موقع مامانم از آشپزخونه اومد بیرون
--عه حامد جان بیدار شدی مامان.
--سلام مامان جون بله.
ساسان زنگ زده بریم بیرون.
--عه پس اگه میشه من و کتی جون و ببرین تا دم بیمارستان.
مامان آرمان خجالت زده سرشو انداخت پایین
--شرمنده بخدا. نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم.
مامانم با لبخند جواب داد
--وا کتی جون این چه حرفیه.
روبه من گفت
--وا حامد، چرا اینجایی، خب بیابرو حاضر شو دیگه.
--چشم مامان.
ساسان که اول فکر میکرد مامانم تنهاس، باهاش سلام و تعارف کرد اما بعد با دیدن مامان آرمان، با تعجب و حس غریبگی جواب سلامشو داد.
مامانم به ساسان اشاره کرد
--کتی جون ساسان دوست حامد.
و بعد به مامان آرمان اشاره کرد
--کتایون خانم مادر آقا آرمان.
و بعد به آرمان
--اینم آقا آرمان دوست حامد.
ساسان
--از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
ساسان و آرمان، از همون اول از همدیگه خوششون اومد و گرم صحبت شدن.
--مامان جان، واسه چی میری بیمارستان؟
--واسه دست این بچه دیگه.
--واااای یادم نبود.چرا بهم نگفتین؟
--خب میخوای تو آرمانو ببر بیمارستان، من و کتایون جون هم میریم بازار یکم کار داریم.
--بله موافقم. چشم.
به ساسان نگاه کردم که با چشماش تایید کرد......
روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردیم و سه تایی رفتیم بخش اورژانس.
همون موقع دکتر آرمان ازمون خواست تا بریم اتاق معاینه.
--به به بابای مهربون.
--سلام آقای دکتر.
نگاهم به ساسان که چشماش از تعجب چهارتا شده بود افتاد.
دستمو جلوی بینیم گذاشتم و ملتمس نگاهش کردم.
--میخواستیم دست آرمانو معاینه کنید.
--بله حتما. ظاهراً به توصیه های من به خوبی عمل کردین.
--بله وظیفس.
دکتر بعد از معاینه دست آرمان گفت باید بریم رادیولوژی از دستش عکس بگیریم.
وقتی من و ساسان اومدیم بیرون کتفمو کشید و کشوند طرف صندلی.....
آرمانو بردیم پیش دکتر و اونم گفت باید کچ دستش باز بشه.
به خواست آرمان من و ساسان از اتاق اومدیم بیرون تا راحت باشه.
--به به. چشمم روشن. کی شما بابا شدی ما نفهمیدیم؟
--ساسان ببین، تو الان باید یه چند دقیقه دهنتو ببندی تا کارمون تموم شه.
--خب بگو ببینم
--ببین ساسان، یادته که بهت گفتم آرمان زخمی و خونی اومد پیشم؟
--خب آره.
--هیچی دیگه واسه رضایت عمل باید پدر یا مادر حضو داشتن که منم هیچ کدومش نبودم.
--یعنی تو دروغ گفتی؟
--آره.
دستشو زد به پیشونیش
--حامد تو عقلت کمه ها!
--واسه چی؟
--خب آقای باهوش اگه بفهمن تو بابای آرمان نیستی که بد بختی!
تازه بحث حراست و پلیس میاد وسط که دیگه بدتر.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت44
تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر نبود، اما هنوز کسی خبردار نشده بود فکر میکردم.
نمیدونستم باید خوشحال باشم، یا ناراحت.
با تکون های دست ساسان از فکر کردن بیرون اومدم.
--چیه چی شده؟
پاشو حامد، آرمان کارش تموم شده.
--باشه پاشو بریم.
از اورژانس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
با لبخند به آرمان نگاه کردم.
--میتونی دستتو تکون بدی؟
--بله داداش.
ساسان با ذوق به آرمان نگاه کرد
--میای بریم شهربازی؟
آرمانم که عشق شهربازی با ذوق قبول کرد.
همون موقع موبایلم زنگ خورد
--الو سلام مامان.
نفس نفس میزد و صداش واضح نبود.
--الو.....سلام....حامد کجایید؟
--چیزی شده مامان؟ چرا نفس نفس میزنی؟
با بغض حرف میزد
--هیچی مادر چیزی نشده. فقط یه آدرس میفرستم واست سریع بیاین اونجا.
--چشم.
موبایلمو قطع کردم و به چشمای پر از سوال آرمان و ساسان خیره شدم.
ساسان پرسید
--کی بود حامد؟ چی شده؟
--نمیدونم ساسان، اما دل تو دلم نیست.
--بروبابا دل تو دلم نیست، عین این پیرزنای هفتاد هشتاد ساله حرف میزنی.
با صدای پیامک گوشیم، آدرسو دادم به ساسان و ازش خواستم سریع حرکت کنه.
ساسان با دیدن آدرس با بهت به من نگاه کرد
--حامد اینکه بیمارستانه؟
--نمیدونم ساسان فقط سریع تر برو.
سرمو برگردوندم صندلی عقب و به آرمان لبخند زدم.
--خوبی داداشی؟
--آره. واسه مهتاب خانم اتفاقی افتاده؟
--نمیدونم آرمان، فقط امروز نمیتونیم بریم شهربازی، قول میدم یه روز دیگه بریم.
--باشه اشکالی نداره.
ساسان ماشینو جلوی در ورودی پارک کرد و سه تایی پیاده شدیم، اما همین که خواستیم وارد بیمارستان بشیم، نگاهم چرخید سمت آمبولانسی که با سرعت رفت سمت اورژانس.
یه حس بدی داشتم.
با دیدن مامانم که از تاکسی پیاده شد حسم ریشه دار شد.
دوید طرف آمبولانس و گریه میکرد.
تازه متوجه شدم ساسان و آرمان هم به آمبولانس خیره شدن.
اما آرمان رنگ صورتش پریده بود.
نشستم روبه روش و صداش زدم.
--آرمان؟
با شنیدن صدای من بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن.
--داداشی مامانم چش شده؟ نکنه دوباره نفسش گرفته؟
همینطور که اشکاشو پاک میکردم لبخند زدم.
--نه داداش قربونت بره. طوری نشده که. اصلا کی گفته مامانت حالش بده؟
--نمیدونم.
ایستادم و با موبایلم به ساسان که روبه روم ایستاده بود پیام دادم:
ساسان یه بهونه جور کن آرمانو از اینجا ببر. نمیخوام اینجا بمونه.
ساسان هم چشماشو به نشونه تایید بست و به آرمان نگاه کرد
--آرمان جون!
--بله.
--میای باهم بریم شهر بازی؟
--نه. الان نمیام.میخوام برم پیش مامانم.
--باشه بعد که اومدیم برو پیش مامانت.
--نه آخه اگه حالش بد شده باشه چی؟
--نه آرمان مامان تو نبود که! بیا بریم بهونه نیار!
آرمان که انگار کم کم داشت دست به سر می شد با ناراحتی به من نگاه کرد
بهش لبخند زدم.
-- تو با ساسان برو شهربازی،منم میرم پیش مامانم ببینم چیکارم داره
--باشه.
ساسان دستشو گرفت و خواست بره،
کتفشو گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم
--خداوکیلی مواظبش باش. میدونی که امانته.
--باشه خیالت راحت.
بعد از اینکه ساسان آرمانو برد، رفتم بخش اورژانس و با دیدن مامانم رفتم پیشش.
--سلام مامان.
--سلام حامد جان.کجایی مادر؟
--شرمنده مامان داشتم آرمانو دست به سر میکردم.
--الهی بمیرم، کجاس؟
--با ساسان رفت. نمیگین چی شده؟
--والا خودمم نمیدونم چیشد. داشتیم تو بازار قدم میزدیم که یه دفعه نفسش گرفت ونشست رو زمین.
ازم خواست با دستم به کمرش ضربه بزنم ولی هرچی زدم فایده نداشت، چند ثانیه بعد هم غش کرد.
دوباره گریش گرفت
--حامد اگه واسش اتفاقی بیفته من چه خاکی بریزم تو سرم.
--نه مامان جان نگران نباش. خدا بزرگه.
الان کجاس؟
--نمیدونم بردنش توی اون اتاق.
چند دقیقه بعد در همون اتاق باز شد و یه دکتر با چندتا پرستار اومدن بیرون.
ایستادم و سوالی به دکتر خیره شدم
--سلام آقای دکتر. حالشون خوبه؟
با حالت غمگین و سردی به صورتم نگاه کرد.
--ببینید، ایشون دچار تنگی نفس خیلی شدیدی شده بودن، که از قبل باید معالجه میشده، اما با بی اهمیتی این مشکل بزرگ تر شده و امروز.......
سرشو انداخت پایین و دوباره به من نگاه کرد
--متاسفم اینو میگم، اما ما هرکاری از دستمون برمیومد واسشون انجام دادیم.
تسلیت میگم.
با شنیدن این جمله ذهنم داغ کرد و دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم.
اون لحظه فقط به آرمان که ۸ سال از نعمت مادر برخوردار بود فکر میکردم!
مامانم اومد طرف من و با گریه پرسید
--چیشد مامان؟
با دیدن من یدفعه حالش بد شد....
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت45
گریش بیشتر شد و پاهاش میلزرید.
زیر بازوشو گرفتم و از بخش بردمش بیرون.
نشوندمش روی نیمکت و از آب سرد کن براش آب آوردم.
--مامان جان، یکم از این آب بخورین.
با گریه جواب داد
--نمیخوام مادر. نمیخواااام، حالا به بچش چی بگیم؟ به پدر مادر نداشتش چی بگم؟چجوری به آرمان بگم مامانت مرد؟
یکم شونه هاشو ماساژ دادم
--مامان جان، حکمت خدا بوده دیگه. امروز مامان کتی، فردا م.....
تو همون حالت دستشو برد بالا
--حامد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنت.
--چشم مامان جان. شما آروم باش.
مهر مادری که حتی از شنیدن از دست دادن بچش عصبانی و ناراحت میشد، اما قضیه واسه آرمان برعکس شده بود.....
--مامان به ساسان بگم آرمانو بیاره؟
--آره بگو بیارتش، تو ذهنش میمونه اما طوری نیس بزار مامانشو ببینه.
زنگ زدم به ساسان.
--الو حامد؟
--الو ساسان، کجایید؟
--من آرمانو آوردم شهربازی.
--آرمان پیشته؟
--نه آرمان رفته روی سرسره، چیشده حامد؟ اتفاقی افتاده؟
--ببین ساسان، سعی کن آرمانو اروم کنی...
--مگه چیشده؟
--مامان آرمان مرده.
با صدای تقریباً بلندی داد زد
--جدیییی میگی؟
--ساسان آروم تر. آره جدی میگم.
--حامد حالا من با این بچه چیکار کنم؟
--گفتم که سعی کن آرومش کنی و آروم آروم بهش بگی.
ساسان با صدای بغض آلود و بمی گفت
--آخه مگه منم که بهت بگن بابات مرد منم باورم بشه؟
--ساسان توروخدا آروم باش، بخدا الان تنها کسی که میتونه با آرمان حرف بزنه تویی.
--باشه یه کاریش میکنم. بیارمش اونجا دیگه؟
--آره بیارش.
گوشیمو قطع کردم و با دیدن رستا کنار مامانم چشمام چهار تا شد.
همیشه از اینکه مامانم واسه هرکاری رستارو باخبرمیکرد حرصم میگرفت.
رفتم پیششون و اخم رو مهمون صورتم کردم.
--سلام رستا خانم.
--سلام حامد خوبی؟
--ممنون.
از اینکه رستا با من احساس راحتی میکرد لجم گرفته بود، چون برعکس خانواده ما، خوانواده خالم زیاد در قید شرع و عرف نبودن.
صدای اذان بلند شد و رفتم نماز خونه و نماز خوندم .
همونجا زنگ زدم به بابام
--الو سلام حامد جان خوبی؟
--سلام بابا. ممنون شما خوبید؟
--خداروشکر. چیزی شده این موقع زنگ زدی؟
سعی کردم خیلی آروم و ریلکس قضیه رو به بابام بگم.
--حیف. خدا به آرمان صبر بده! آدرسو بفرس بیام پیشتون.
--چشم بابا پیامک میکنم.
از نمازخونه رفتم بیرون و با دیدن ساسان که آرمانو بغل گرفته بود رفتم پیششون.
--آرمان داداشی؟
سرشو بلند کرد و با بغض بهم نگاه کرد
--داداش حامد، میشه بگی مامانم کجاس؟
دنبال جواب سوالش میگشتم که ساسان به جای من حرف زد
--آرمان جان مگه نگفتم مامانت یکم حالش بده آوردنش بیمارستان؟
--نه تو دروغ میگی!تو دروغ میگی!
به نظرم اومد که آرمان خودش از نزدیک مامانشو ببینه بهتره.
--آرمان؟
--بله.
--میخوای بریم پیش مامانت؟
--آره منو میبری؟
--اره الان با ساسان میبریمت.
ساسان با چشمای ملتمس و نگران بهم خیره شد اما من کار خودمو انجام دادم.
--پاشو داداشی.
سه تایی رفتیم بخش اورژانس و از پرستار خواستم تا آرمانو ببرم پیش مامانش.
--باشه فقط ۵ دقیقه!
--چشم.
پرستار در اتاق رو باز کرد و آرمان با دیدن مامانش شروع کرد خندیدن و دوید طرف تخت.
رفت بالا سر مامانش.
صورتشو بوسید و وقتی خواست دستاشو ببوسه نگران بهم نگاه کرد
--داداشی چرا مامانم انقدر سردشه؟
فقط نگاهش کردم...
سرشو گذاشت روی قلب مامانش، صورتشو آورد بالا و با بغض خندید
--عه مامان،چرا بازی درمیاری؟ پاشو دیگه مگه یکم حالت بد نبود؟
خب تا الان دیگه باید خوب شده باشی.
دوید اومد پیش منو دستمو کشید
--داداشی توروخدا بیا مامانمو صدا بزن، حتماً باهام قهر کرده،اخه من که کاری نکردم؟
ساسان نتونست تحمل کنه و سریع رفت بیرون.
نشستم روبه روی آرمانو با دستام صورتشو قاب گرفتم
--ببین آرمان داداشی همه ی آدما یه روزی به دنیا میان و یه روزی هم از دنیا میرن.
خودشو زد به نفهمی
--خب داداش آخه این الان چه ربطی به مامانم داره؟
--آرمان توروخدا اینجوری نکن داداش.
قطره اشکش اومد پایین و انگار راه سد اشکاش باز شد
--چجوری نکنم؟
دستامو باز کردم و بغلش کردم.
--نگران نباش داداشی! مامانت قول میده زود به زود بیاد تو خوابت.
دستامو پس زد و دوید طرف تخت
با دستاش صورت مامانشو نوازش میکرد.
--مامان!مامانییییی! مامان کتی!
توروخدا چشماتو باز کن! خودت همیشه منو اینجوری بیدار میکردی.
چرا هرچی صدا میزنم جواب نمیدی؟
مامانییییی!
جون من! جون بابا!
توروخداااااا!
صورتش از شدت گریه قرمز شده بود.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کسوکارم
خداروشکر امام رضا(ع)
که تو رو دارم
#السلطان_اباالحسن💚
مۍرِسَدرُوزےبِہپایانِنُوبَتِهِجرانِاو . .
مۍشَوَدآخَـرنَمایانطَلعَتِرَخشـٰانِاو!(:❤️🩹"
˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
تا نفـس دارم بدان قلبـم اقامتگاهِ توسـت!♥️ - ¹⁹ ' ¹⁹ -
«لُغاتَ الحُبّ كثِيرةٌ وَ ألطفها النَظَر»
واژگان عشق بسیارند ؛
و لطیفترینِ آنها نگاه است:)👀🤍
- ²¹ ' ²¹ -
‹ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ›
کسی چه میداند شاید این سختیها
پایانی به شیرینی #ظهور دارد..؛
🌼˹➜˼@atreh_khoda_1💚🍂
«🕊💙»
بیـراههمۍروم،تـومراسربهراھڪن دورۍتوسٺعـاملبیچــارگۍخلــق
اللهمعجللولیڪالفرج♥️🌱
#منتظرانہ
#امام_زمان
˼ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
«لُغاتَ الحُبّ كثِيرةٌ وَ ألطفها النَظَر» واژگان عشق بسیارند ؛ و لطیفترینِ آنها نگاه است:)👀🤍 - ²¹
تیر رفته باز نمی گردد به آغوش کمان...💔🚶♂
- ²² ' ²² -