؛ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ؛
#قسمت_سوم #ویشکا_۱ صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم خیلی خوابیده بودن بلند شدم و
#قسمت_چهارم
#ویشکا_۱
نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت ۱۶ بود، بلند شدم و لباس هایے را ڪه آماده ڪرده بودم پوشیدم و سوار ماشین شدم درست یادم نمے آمد دیشب پارڪے ڪه رفته بودم در ڪدام خیابان بود با ڪمے جستوجو به پارڪ رسیدم ، نرگس زودتر از من رسیده بود.
سلام ببخشید دیر رسیدم؟
سلام عزیز دلم درست به موقع رسیدے
چقدر خوشحالم دوباره مے بیینمتان 😍☺️ ڪجا بنشینم ؟
به نظرم روے این نیڪمت خوب باشد منظره ی زیبایے دارد
نگاهے به اطراف ڪردم حق با نرگس بود منظره ے بسیار زیبا با حوض آب ، در حالی ڪه تصویر درختان در حوض افتاده بود حس خوبی در وجودم ایجاد مے ڪرد درختان بالاے سرمان هم سایه مناسبے ایجاد ڪرده بودند و هوا بسیار دلپذیر بود
احساس مے ڪنم سبڪ زندگیم تغییر ڪرده دیگر مثل قبل نیستم
از چه نظر می گویید ؟
خوب دیشب ڪه همو ڪاملا اتفاقے توے پارڪ دیدیم من دوست نداشتم به مهمانے بروم و با بے حوصلگے از خانه خارج شدم
نرگس با دقت به صحبت هاے من گوش مے داد.
علاقه ام نسبت به این جور مهمانے ها ڪم شده دیگر دنبال هیجانات زود گذر نیستم من قبلا عاشق این جور برنامه ها بودم اما الان حس خوبے بهشون ندارم
نرگس لبخندے زد : خدا یڪ جمله ے خیلے زیبا به بنده هاش می گوید عاشقم بشوید🥰 عاشقتان میشوم اولین مرحله عاشق شدن این هست ڪه دلبستگے هامون عوض بشود.
نویسنده : تمنا❤️🕊🪶
؛ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ؛
#قسمت_سوم #ویشکا_2 سلام دختر بابا 🥰 سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم د
#قسمت_چهارم
#ویشکا_2
موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی آن کردم تماس برقرار شد
سلام خانم دهقان
بله خودم هستم بفرمائید
از بیمارستان خدمتون تماس می گیرم حال آقای ناظری خوب نیست
پاهایم سست شد روی صندلی نشستم چه اتفاقی افتاده
ایشان فوت کردند
دنیا روی سرم چرخید نمی توانستم حرفی بزنم گوشی را کنار گذاشتم و شروع به گریه کردم
چند دقیقه بعد آرام تر شدم لباس پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم
سر خیابان تاکسی گرفتم تا به خانه نرگس بروم
هر چقدر با گوشی نرگس تماس می گرفتم جواب نمی داد دلشوره ام بیشتر شد
با خواهر شوهرش تماس گرفتم
هر چقدر تماس با نرگس می گرفتم
گفت نرگس حالش خوب نبود بستری ایش کردیم بیمارستان
نشانی بیمارستان را از (مریم) خواهر شوهر نرگس گرفتم
به راننده گفتم مسیر عوض شد
راننده غری زد 😏
کرایه دو برابر می شود
باشه آقا فقط تند بروید بیمارستان
ورودی بیمارستان با مریم تماس گرفتم
مریم خودش با آسانسور به طبقه ی پائین آمد
سلام مریم خانم
سلام عزیزم
چی شده ؟
چقدر آشفته ای !
مریم خانم از بیمارستان تماس گرفتند
نتوانستم جمله ام را کامل کنم
خودم را در بغل او انداختم و بی اختیار اشک می ریختم
مریم هم شروع گریه کرد قطرات اشک روسری ام را خیس کرد
مدتی بعد .....
ویشکا آرام باش
نرگس وضعیت خوبی ندارد باید خودمان را کنترل کنیم
به سمت اتاق رفتیم نرگس بی حال روی تخت خوابیده بود چشمش که به من افتاد لبخندی زد
ویشکا اینجا چیکار می کنی
اما طولی نکشید لبخند اش محو شد
چشمات قرمز هست اتفاقی افتاده
نرگس جان آرام باش.
ویشکا راستش را بگو علی طوری شده 😱
سرم را زیر انداختم اشک از چشمانم جاری شد نرگس که رنگ روی خوبی نداشت. دستانش را بر سرش کوبید وای خدایا
نویسنده :تمنا 🤍🌹
؛ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ؛
#قسمت_سوم #زمان_مشروط 🕰 دو هفته بعد... شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده
#قسمت_چهارم
#زمان_مشروط 🕰
وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست کردیم به سمت انباری رفتم، تا کمی آرد برای مادرم بیاورم
هر چند بار را گشتم آرد نداشتیم تمام ذخیره ما تمام شده بود، با صدایی که از نگرانی میلرزید به مادرم گفتم :مادر جان مادر جان
چی شده دختر ؟!
آرد تمام شده😱
مادر رنگ از صورتش پرید خدا مرگم دهد در این زمان آرد از کجا بخریم!
کمی خودش را عقب کشید و بعد روی تنه🪵 چوبی که از چوب درخت گردو پدرم آماده کرده بود نشست
بعد چند دقیقه گفت ...
برو خانه صدیقه خانوم و از او درخواست کن آرد به ما بدهد اگر او نداشت به بازار برو و کمی گندم تهیه کن احتمال فروش کشاورز دستفروش داشته باشد.
چادرم را سر کردم ، روبنده زدم کمی پول از داخل صندوقچه آبی رنگ فلزی🪞 برداشتم و از خانه خارج شدم، به سمت خانه صدیقه خانم رفتم چند تق به در زدم🚪 در که باز شد چهره ی غمگین صدیقه خانم جلوی چشمم نمایان شد
سلام 🙃
سلام فخر السادات چی شده ؟!
آرد ما تمام شده مقداری گندم داریم به ما قرض بدهیم صدیقه خانم آهی کشید نه دختر جان ما الان دو هفته هست که آرد نداریم میرزا علی هم پول ندارد.
که گندم تهیه کند از آنجا به سمت بازار رفتم ،فضای بازار شلوغ بود مردم در تکاپوی پیدا کردن اقلام مورد نیازشان بودند همه با کمبود مواجه بودیم، بیشتر کاسبها فریاد میزدند اقلام تمام شده اینجا نایستید.
به سمت کشاورز دستفروش رفتم که همیشه مقداری گندم🌾 را با الاغش به بازار میآورد
سلام آقا
سلام چه میخواهی ؟!
مقداری گندم
گندم مقدارش کم است، فقط میتوانم نیم من به تو بدهم.
آهی کشیدم باشه
نویسنده :تمنا🍀🌱
؛ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ؛
#قسمت_سوم #جهاد_در_نوجوانی در آن زمان انقلاب به اوج خود رسیده بود و فعالیت های انقلابی در هر خان
#قسمت_چهارم
#پلاک_۱۷
زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید؟
من به ابراهیم اشاره کردم و گفتم: این پسرم دوست دارد درس شما را بخواند.
منظورم این بود که حوزه برود و درس طلبگی شروع کند.
آقای فقیهان گفت :پسر جان شما الان باید درس های مدرسه را بخوانی اما ابراهیم در این کار اصرار داشت ،حاج آقا که این اصرار را دید گفت: من که شما را می شناسم ولی خب باید سه نفر بیاند و شهادت بدهند که این پسر متدین هست و می توانند برود حوزه ماهم قبول کردیم و سه شاهد پیدا کردیم یکی از آنها پدر شهید بود
ابراهیم در محله ،مسجدو حتی خانواده پسر فوق العاده ای بود و به با ایمان بودنش همه معتقد بودند
حدود 13ساله بود که به حوزه رفت و در مدرسه ی ذوالفقار 1و2 مشغول کسب علم شد هر از گاهی برای امتحان یا درس خواندن در یکی از دو مدرسه جا به جا می شد.
ابراهیم حدود سه سال در این مدرسه درس خواند 16 ساله شد
---------------------------------------------------------
تعطیلات ایام عید بود یک روز قرار شد من و پدرش و تمامی اهل خانواده به روستا برویم .
اما ابراهیم می گفت : من می خواهم بروم و دوره ی آموزشی جبهه شرکت کنم
من و پدرش می گفتیم تو خیلی کوچک هستی و جنگیدن برای تو راحت نیست
ابراهیم گفت :الان خیلی ها هم سن من هستند و جبهه می روند حتی اگر شده به جبهه بروم و یک بشکه آب دست رزمنده ها بدهم این کار را میکنم.
من راضی بودم که پسرم به جبهه برود با خودم میگفتم همه میروند از نوجوان های 14 ساله که کوچک تر نیست
برای ثبت نام آموزشی رفت به طوقچی (میدان قدس ) مسئولان ثبت نام قبول نمی کردند که اعزام شود
او هم مانند بیشتر نوجوانان شناسنامه ی خودش را دست کاری کرد و سن خودش رابه نوزده سال رساند.
روز دیگر که رفت برای ثبت نام مسئولان قبلی نبودند و پذیرفتند که ابراهیم به جبهه اعزام شود.
حدود چهل روز دوران آموزشی طول کشید و پس از آن به مدت 15 روز به مرخصی آمد
در تاریخ 17/2/1365 به همراه تعداد زیادی از رزمندگان به جبهه ها اعزام شد
ابراهیم دو ماه در جبهه ماند و در این مدت خیلی در جبهه کار یاد گرفته بود
فعالیت هایی از قبیل کمک های امدادی ،غواصی و...
بعد از دو ماه به خانه آمد ، آمده بود برای طلب حلالیت میگفت :من دیگه برنمیگردم! به او میگفتیم این حرف ها را نزن تو را با این سن کم که به جا های خطرناک نمی برند.
اما او میگفت : نه این بار آخر است! خیلی خوشحال بود و به قول خودش پیشرفت کرده بود و به خط مقدم رسیده بود میگفت: مامان من جلو رفتم!
در جبهه سنگر می کند ،کمک امداد بود ، غواصی میکرد ، درس یاد میداد و...من می گفتم خیلی خوب انشاءالله موفق، پیروز باشید
محسن یک هفته ای مرخصی داشت ولی سه شب بیشتر خانه نماند و دوباره به جبهه برگشت .
من هر چه اصرار می کردم که بیشتر بمان می گفت: فردا شب قرار است حمله کنند و من هم می خواهم آن جا باشم .
در مدتی که محسن جبهه بود نامه های زیادی برای من می نوشت گزارش کارهایش را به ما می داد ،سعی می کرد همیشه ما را راضی نگه دارد حدود شش ماه در جبهه ماند.
نویسنده :تمنا 🥰☔️
؛ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ؛
#قسمت_سوم #سالهای_نوجوانی تعمیر پشت بام خانه ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از
#قسمت_چهارم
#سالهای_نوجوانی
عروسی در راه هست...😍
دو روز بعد از آن شب گذشت قرار بود با مادرم دختر های فامیل برویم خانه ی مادر و پدر عروس تا زن پسر عمویم را ببینم و هم این که یکی از بزرگتر ها چادر عروس را ببرد و چادر عروس آماده کند.
عصر که شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیم دورهم چای و شیرینی خوردیم خانم خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد.
فردای آن روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند تا برای جهیزیه چینی بروند افراد فامیل هم اعلام کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند.
وقتی وارد خانه عروس🧖🏻♀ داماد شدیم چند نفر ساز دهل می زدند وارد اتاق که شدیم تعداد زیادی جعبه باز نشده بود.
همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودند.
من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیم و شیرینی خوردیم🧁
فردا عصر خانم های زیادی آمدند تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنند خانم های روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش را پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند روی آن گلدان گل🌹، نقل رنگی ، پیراهن گذاشته اند راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتند تا داماد آنجا به حمام برود در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود تا برای مراسم شب آماده شود.
امشب مراسم حنابدان برگزار می شود و همه ی فامیل دورهم جمع می شوند و کف دست عروس و داماد حنا می گذارند شب خانه عمو رفتیم ،مهمان ها در حیاط جمع شده بودند داخل اتاق رفتیم دو صندلی گذاشته بودند و سینی بزرگی خالی خیس شدع با تزئین آماده کردن همه خیلی شاد خوشحال بودند .
بعضی از زن ها کل می کشیدند و بعضی شعر ها ترانه های محلی می خوانند بعد از نیم ساعت صدای کل و دست خیلی زیاد شد و عروس خانم همراه با آقا داماد داخل خانه آمدند.
نویسنده : تمنا❤️
؛ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ؛
#قسمت_سوم #سادات_بانو🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ن
#قسمت_چهارم
#سادات_بانو🧕🏻
نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاصدکی گونه ام را نوازش کرد ، آه سردی کشیدم چقدر دردناک است، مردم برای اعتراض به ظلم قیام می کنند این طور پاسخ می ببیند .
برادرم نیز همان روز به جمع شهدا پیوست ، در روز های گرم تابستان که خورشید نور افشانی می کرد ، صدای گلوله مسجد را پر کرده و مردم به خاک خون کشیده شدند
با صدای مادر به خود آمدم ، اشک چشمانم را پاک کردم به طبقه ی پائین رفتم زن برادرم با بچه اش به خانه ی ما آمده بود
سلام مریم بانو
سلام زهرا سادات
چرا چشمات قرمز شده !؟
هیچی کمی در فکر فرو رفتم
بیا بنشین .
وای عزیزم زینب کوچولو چطوره
زینب نگاهی به من کرد لبخند ریزی زد من او را بغل کردم و به اتاق دیگر بردم تا با بچه برادرم بازی کنم .
مریم بانو از وقتی شوهرش را از دست داد خیلی گرفته شده است نمی توان لبخند روی لبش دید .
مادرم آمد مریم بنشین چه خبر توانستی به راحتی خودت را به خانه برسانی !؟
مریم آهی کشید به سختی مجبور شدم تمام راه را از پست بام های خانه ها بیایم تا این که نزدیک خانه شما از در یکی از خانه ها خارج شدم .
صاحبخانه زمانی که مرا با بچه بغل دید کمی نرسید بعد جلو آمد زینب را از من گرفت تا بتوانم به راحتی از نردبان چوبی پائین بیایم .
مادر سرش را تکان داد بدبختی هست رضا خان که برای مردم درست کرده است .
نویسنده :تمنا☘👌🏻🧡