شیخ ابرام میگفت:
اگر ملتمس دعایی به مرشد التماس دعا میگفت، مرشد یه نگاه به کتیبههای دیوار مینداخت و دستش رو دراز میکرد رو به آسمون و میگفت: عادَتُکُم الاِحسان و سَجیَّتُکُمُ الکَرَم شمایید یا اباعبدالله!
شیخ ابرام مطمئن بود که هنوز دستهای مرشد پایین نیومده دعاش در حق ملتمس دعا مستجاب شده بود.
- سد نصرالدین
عطࢪیاس
#مصحف پیرمردان مورد احترام نجران با همراهانشان، پیش من آمدند. لباس هایشان ابریشمی و گران قیمت بود.
#مصحف
صبح زود پیامبر حسین را بغل کردند و دست حسن را گرفتند.
_ هروقت دعا کردم آمین بگویید.
ایشان جلو میرفتند. من و فاطمه هم پشت سرشان. مقصد، صحرا های خارج شهر بود. از دروازه گذشتیم. مسیحی ها همه کنار کوه منتظر ایستاده بودند. نزدیک تر شدیم. نگاهشان بهت زده بود. عبدالمسیح داشت با ایهم حرف میزد.
_ محمد چقدر مطمئن است که با خانواده اش آمده است. اگر به حق نبود، عزیزانش را سپر بلا نمیکرد. من چهره هایی را میبینم که اگر دعا کنند، بزرگ ترین کوه های جهان از جا کنده شود. درست نیست با این شخصیت های بزرگ و نورانی #مباهله کنیم. میترسم همه نابود شویم و حتی یک مسیحی هم روی زمین باقی نماند.
پیامبر عبایشان را دراوردند. آن را روی شاخه های درخت انداختند تا آفتاب اذیتمان نکند. ابو حارثه لبخند زد.
_ من به بقیه گفتم اگر محمد با افسران و سربازهایش آمد، اعتمادی به نبوتش نیست؛ اما اگر با خانواده اش آمد، قطعا پیامبر است که حاضر شده آنها را در معرض نفرین ما قرار دهد. اگر موافق باشید #مباهله نکنیم. شما به دین خودتان، ما هم به دین خودمان. ما توان جنگ با عرب جماعت را نداریم، فقط اینکه سالانه در ازای حفظ جان و مالمان مالیات میدهیم.
به پیشنهاد آنها متن قراردادمان را روی پوست قرمزرنگی مکتوب کردم. دو نسخه مهر شد. یکی را ما و یک نسخه را آنها برداشتند.
در راه بازگشت پیامبر لب از لب برداشت.
_ اگر #مباهله میکردند، صورتشان مثل خوک و میمون میشد. علاوه بر این آتشی در این بیابان میافتاد و همه شان را میسوزاند. طوری که دامنه این عذاب تا نجران کشیده میشد.
- بخشی از کتاب حیدر -
مولا علی علیه السلام:
چیزی که برای تو مقدر شده باشد؛
بدون کم و کاست به تو خواهد رسید...
- نهج البلاغه
گویا شیخ محمدتقی در عالم دیگری زندگی میکرد. آن چنان اهل مراقبت از خویش بود که برای جلوگیری از رودَررو شدن با افرادی که لاجَرَم دیدن آنها موجب ردوبدل شدنِ سخنان «لایعنی» و غیرمفید میشد، عبا به سر میکشید و از در پشتیِ مدرسهی یزدی تردد میکرد...
- کهکشان نیستی
بار سفر رو که بسته بود؛ مهربونتر شده بود
انگار سفر برخوردش رو تغییر داده بود و تحملش رو بالاتر برده بود.
آروم گفتم: چیزی شده؟!
با مهر بیسابقهای توی چشمام نگاه کرد و گفت:
میدونی، الان که رفتنیام با خودم میگم چرا بیشتر مهربون نباشم؟
وقتی میدونم شاید تا چند وقت همو نبینیم چرا آخرین دیدارمون یه خاطره شیرین نباشه؟
حرفش عجیب بود
با خودم فکر کردم مگه دنیا مسافر خونه نیس؟
کی از دیدار آخرش با بقیه با خبره؟
وَاغْرِسْ فِى أَفْئِدَتِنا أَشْجارَ مَحَبَّتِكَ
و در سرزمین دلهای ما درختان محبتت را بکار...
- صحیفه سجادیه -