eitaa logo
آوای دل
201 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
714 ویدیو
13 فایل
بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم
مشاهده در ایتا
دانلود
تکیه کلامش بود؛ فرق نمی کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی، می گفت: "تنور دلت گرم..." معنی این جمله را بعدها فهمیدم... هرجا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم. انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری! هرچه دلت گرمتر، مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است... 💟
من سرانجام خسته بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم. هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست، که پیش از آنکه باره برانگیزی آگاهی که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال بر سراسرِ میدان گذشته است تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است و تو را دیگر از شکست و مرگ گزیر نیست. من بامدادم شهروندی با اندام و هوشی متوسط. نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد. نامِ کوچکم نامِ قبیله‌یی‌ام کُنیَتَم . نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم (تنها هنگامی که آواز می‌دهی این نام کلامِ جهان است و آن غمناک‌ترین آوازِ استمداد). در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان بدین رُباط فرود آمدم هم از نخست پیرانه خسته. در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند کنارِ سقاخانه‌ی آینه نزدیکِ خانقاهِ درویشان. (بدین سبب است شاید که سایه‌ی ابلیس را هم از اول همواره در کمینِ خود یافته‌ام). در پنج‌سالگی هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم بی‌ریشه بر خاکی شور در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود. در پنج‌سالگی بادیه در کف در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم پیشاپیشِ خواهرم که هنوز با جذبه‌ی کهربایی مرد بیگانه بود. نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم. و تشریفات سخت درخور بود: صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج، و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقص و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد. بامدادم من خسته از با خویش جنگیدن خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل. دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید. صفِ پیادگانِ سرد آراسته است و پرچم با هیبتِ رنگین برافراشته. تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی راست در خورِ انسانی که برآنند تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها به مقراضش بچینند. در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند و دهان‌بندِ زردوز آماده است بر سینی‌ حلبی کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب. آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل: تشریفات آغاز می‌شود هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم. من بامدادِ نخستین و آخرینم هابیلم من بر سکّوی تحقیر شرفِ کیهانم من تازیانه‌خورده‌ی خویش که آتشِ سیاهِ اندوهم دوزخ را از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند. در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره‌یی در بی‌کرانگی می‌مانَد گیج و حیرت‌زده به هر سویی چشم می‌گردانم: این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست. سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاطند. جذامیان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌های نیم‌جویده و دو قلب در کیسه‌ی فتق و چرکابه‌یی از شاش و خاکشی در رگ با جاروهای پَر بر سرنیزه‌ها به گردگیریِ ویرانه. راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه‌یی هیولا که فرمانِ سکوت می‌دهد محورِ خوابگاه‌هایی‌ست با حلقه‌های آهن در دیوارهای سنگ و تازیانه و شمشیر بر دیوار. اسهالیان شرم را در باغچه‌های پُرگُل به قناره می‌کشند و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می‌تپد در تشتکِ خلاب و پنبه میانِ خُرناسه‌ی کفتارها زیرِ میزِ جراح. اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می‌کنند تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی به شیرین‌ترین ترانه‌ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ که می‌دانی امنیت بلالِ شیرْدانه‌یی‌ست که در قفس به نصیب می‌رسد، تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد و قوطی مُسکن‌ها را در جیبِ روپوشت: ــ یکی صبح یکی شب، با عشق! اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد و در آشپزخانه هم‌اکنون دستیارِ جراح برای صبحانه‌ی سرپزشک شاعری گردنکش را عریان می‌کند (کسی را اعتراضی هست؟) و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند و نبض‌ها و زبان‌ها را هنوز از تبِ خشم کوبش و آتشی هست. عُریان بر میزِ عمل چاربندم اما باید نعره‌یی برکشم شرفِ کیهانم آخر هابیلم من و در کدوکاسه‌ی جمجمه‌ام چاشتِ سرپزشک را نواله‌یی هست. به غریوی تلخ نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد، بامدادم آخر طلیعه‌ی آفتابم.
4_6050720269855623624.mp3
3.44M
چه بی تابانه میخواهمت🧡🍂 همگوش شیم🎼
توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند و ترانه ی رگ هایت آفتاب همیشه را طالع می کند بگذار چنان از خواب بر آیم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند
درمورد تفاوت "عاشق" و "معشوق" میگه: برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟ برای آنکه او "معشوق" است نه "عاشق". قشنگتر ازین تعبیر داریم؟ .
🍃 دور از تو من شهری در شبم،ای آفتاب
شاملو یه جایی به آیدا میگه: " باید ماند و به تو ثابت کرد که با مویِ سفید هم زیبایی " اینجوری عاشق باشین ^__^
🖇♥️ یه جایی به آیدا میگه: " باید ماند و به تو ثابت کرد که با مویِ سفید هم زیبایی " اینجوری عاشق باشین ^__^
کیستی که من جز تو نمی بینم و نمی یابم
چه جالب است، ناز را می کشیم؛ آه را می کشیم؛ انتظار را می کشیم؛ فریاد را می کشیم؛ درد را می کشیم! ولی بعد از این همه سال، آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم، از هر آنچه آزارمان میدهد...
تو جانِ مرا از تلخی و درد آکنده‌ای و من تو را دوست داشته‌ام با بازوهای‌اَم و در سرودهای‌اَم.♥️
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می‌کنم که شعر دوباره در من جوانه می‌زند. به بهار می‌مانی که چون می‌آید، درخت خشکیده شکوفه می‌زند. @golchin_mataleb🌻