امنیت
نه بغل،
نه دست،
نه شانه دارد
که تکیه کنم..!
امنیت یک «تـــو» دارد
ازجنس ماندن
که هرازگاهی
دست هایش رامی گیرم،
بغلش می کنم،
و سر روی شانه هایش می گذارم
#فرشید_عسکری
خیالَت...
خواب خوشی بود،
که هر
#صبح
غم شیرینِ
از دست دادنش،
دیوانه ام می کند..!
#فرشید_عسکری
از همه چیز برایش گفتم..!
از روزهایم؛
از شب هایم؛
از شب هایم
آخ که گذشت...
#فرشید_عسکری
خدا را چه دیدی..!
شاید این زمستان
طوری دیگر دوستم بداری..؟
جور دیگری بفهمی مَرا؛
چون شاخه خشک شده
در سرما،
جوانه زَنم
غنچه شَوم...
#فرشید_عسکری