بی گمان من هم که مهرت را به جانم داشتم
مثل مردم چشم در سود و زیانم داشتم
با شکستم دشمنان را شادمان کردم، ولی
کاش، نفعی هم برای دوستانم داشتم
مثل یک فواره حکم سرنگونی با من است
شرم ها از شوق های ناگهانم داشتم
مثل اشک روی نقاشی به هم آمیختم
رنگ هایی را که در رنگین کمانم داشتم
گر چه میدانستم آخر خود مرا خواهی فروخت
انتظار دیگری از باغبانم داشتم
#فاضل_نظری
مثل سرداری اسیرم؛ “اعتباری” سوخته!
تو زمستانی لطیفی، من بهاری سوخته
شهر بعد از جنگم و آرامشم توفانی است
مانده از ایل و تبارم یادگاری سوخته
شرح تنها بودنم تنها همین یک مصرع است:
کنج ریلی دور افتاده، قطاری سوخته
در سرم شوری به پا از حسرت دوران اوج
بی قرار زخمه ام، مثل سه تاری سوخته
باختم خود را به پایت؛ از غرور سرکشم
پاکبازی مانده با دار و نداری سوخته..
#حسین_دهلوی
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود
| #فریدون_مشیری |
تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور که نیست
یانگاهم بکند چشم تو مجبور که نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی
باتوام خانه تنهایی من دور که نیست
هیچ کس نیست نداند که تویی ماه دلم
در دل شهر شما چشم کسی شور که نیست
آنکه با شاخه گلی حرف دلش را میزد
پر درد است ولی مثل تو مغرور که نیست
مشکل اینجاست نگفتی تو به من میدانم
تو نمی خواهی عزیزم بشوی زور که نیست!!؟؟
سالها عشق تو را از همه پنهان کردم
فال حافظ...غم هجران...همگان فهمیدند...
#سید_صادق_رمضانیان
هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار
زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار
اگرچه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار
به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزار
صدای قاری و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزار
به خانه بروم؟! خانه از سکوت پُر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزار
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار
#فاضل_نظری / @
#گریه_های_امپراتور
ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گامهای من
بر سنگ فرش حوصله ی راه.
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام!
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه ی درگاه بنگری
#نصرت_رحمانی
ناامیدنباشوبخوان:
-وپسازاندوههایمان
همچونبهارزندهخواهیمشد
گوییکهانگار
هرگز
مزهتلخیرانچشیدیم!