eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
265 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داشتم با خودم میگفتم این ڪوفیان چہ ڪردند با حسین!؟ یاد خود افتادم گناهانم چه کردند با قلب مهدے(عج)💔 اللهمْ‌عَ‌جِ‌لْ‌الِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَجـ♥️‌●◎ 🌹 🌸 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام✋🏻 2⃣امروز روز دوم چله ی #خودسازی مونه😌 ⇦(چله ی ترک #غیبت و ادای #نماز_اول_وقت #به_نیت_فرج)🍃 ی
سلام✋🏻 3⃣ امروز روز سوم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای )🍃 ✅وای بر کنندگان ✍️از سوى به موسى وحى شد: هر غيبت ‏كننده ‏اى كه با از دنيا برود، آخرين كسى است كه به وارد مى ‏شود .هر غيبت‏ كننده‏ اى كه بر آن اصرار داشته باشد (غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از برود و نكند، اوّلين كسى است كه داخل مى‏ گردد. 📚إرشاد القلوب إلى الصواب جلد‏1صفحه 116 ✍️جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت می‌شوند، پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم! یا غیبتش نیست صفتشه! یا جلو روشم میگم! یا میخواست نکنه! یا... غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید. (غیبت) علیه السلام ۱۴۰۰ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محاله‌بازار‌شام‌یادم‌بره...🖤 علیه‌السلام ۱۴۰۰ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:)🖤🥀° امام‌سجاد(ع): بسیارعجیب‌است‌از‌کسانى‌که‌براى‌این‌دنیاى زودگذرو‌فانى‌کارمى‌کنندوخون‌ دل‌مى‌خورند‌ولى‌آخرت راکه‌باقى‌و‌ابدىاست‌رهاوفراموش‌کرده‌اند علیه‌السلام ۱۴۰۰ علیه‌‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ _آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم، ام حباب بیچاره را به خانه ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ریحانه و مادرش، ام حباب را با ما ببینند ، می فهمند که من او را به آنجا فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه میشود که من به دخترش علاقه دارم و از این که ما را به خانه اش دعوت کرده، پشیمان می شود. ام حباب گفت: «حالا تا روز جمعه! از این ستون تا آن ستون فرج است. یک سیب را بالا می اندازی، صدتا چرخ میخورد تا پایین بیاید. باید ببینیم روزگار چه در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ريحانه را همان جا از پدرش برایت خواستگاری کردیم .» به او گفتم: «در عمرم زنی به سادگی تو ندیده ام. برای رضای خدا‌ حرف که میزنی، کمی هم فکر کن!» ام حباب قهر کرد و پشت به من نشست . - خجالت نکش! حرف دلت را بزن . یک بار بگو من خل و چلم! در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایده ای نداشت. پدربزرگ پیش از آن که برای استراحت به اتاقش برود، گفت: «توی این دو هفته، روزی هزار بار از خدا خواسته ام که ابوراجح و خانواده اش را به راه راست هدایت کند. خدا میداند چقدر دلم میخواهد روزی به خانه اش برویم که میان ما و او هیچ جدایی و فاصله ای در مذهب و اعتقاد نباشد! افسوس! اینها آرزوهای قشنگی است که بعید است شاهد انجامش باشیم.» ام حباب که گوش ایستاده بود، گفت: «تو چرا این طور حرف میزنی ابونعیم! این چیزها که برای خدا کاری ندارد. برای او از آب خوردن هم راحت تر است .» خندیدم و گفتم: «چه می گویی ام حباب! خدا که مثل ما آب نمی خورد.» پدربزرگ خندید، اما ام حباب نگاه تندی به من انداخت و به آشپزخانه رفت. قهر که میکرد ، جان آدم را به لبش می رساند تا آشتی کند. با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود، پنهان کرده بود. با کمک سرمه، دوده و موادی که خودش سر هم میکرد، چینهایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی، و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود. کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند با دختری روبه روست که چند خدمت کار، گوش به فرمانش هستند. - حالت چطور است هلال ؟ از بانو قنواء چه خبر؟ سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم که گفت: «ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند. آن قدر خوشحال شدم که انگشترم را به رییس زندان بخشیدم !» - کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوشحال شدی؟ چرا میگویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد ! اتفاقی افتاده ؟ ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوشحال شدی؟ چرا میگویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد ! اتفاقی افتاده ؟ شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد. ۔ حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی، باور نمیکنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛ همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم. - این را که فهمیدی، خوش حال شدی؟ - راستش نمیدانم چرا. او را که دیدم، احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت. - امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟ - بدجنسی نکن! با این سؤال های آزاردهنده، می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم، انتقام بگیری. - اگر تو عاشق حماد شده باشی، خیالم تا حدی راحت می شود. دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت. من هم میروم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم. از طرفي دلم برایت میسوزد، چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام. این عشقی ممنوع و بی سرانجام است. پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگ رزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاه چال افتاده، ازدواج کنی. _برای من تجربه تازه ای است، اما می دانم عشق، بدون آن که اجازه ورود بگیرد، هجوم می آورد. هر چه هست، هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم ! بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه واداشتيم تا گرم شوند. عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم، به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش میتاختم. بیرون شهر، کنار کاروان سرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسبها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت. قنواء پرسید: «سواری را کی یاد گرفته ای؟» سواری حالم را جا آورده بود. - در نوجوانی؛ آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم. - شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالی اش را در زندگی پدرم پر کنم. کاروانی در دوردست، در حاشیه فرات دیده می شد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن. چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هرچه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسبها سرد نشود. - پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد؟ - ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت علاقه دارد. - مگر می شود چنين زن و شوهری با هم زندگی کنند؟ - کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولا مجبور است ساکت بماند. - وزیر هم ناصبی است؟ - نمی دانم. فکر نمیکنم . - در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درست کار ندیده ام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد. - شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم ! - قوها توی حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد. قنواء قبل از آن که اسبش را به تاخت درآورد، گفت: «مذهب وزیر، مقام پرستی است . او هر کاری می‌کند تا هم چنان وزیر بماند . پسرش(( رشید )) را واداشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش می‌خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود . و حالا از این که مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاش می بیند خوش شان نمی آید . ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}