eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
266 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴۰۰ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✋🏻 🔟 امروز روز دهم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای )🍃 📝چرا اول نماز... 🌺نماز ... اولین چیزے که از بنده در قیامت سوال میشود در خصوص نماز است... 🍀نماز... اگر اصلاح شود ،بقیه اعمال اصلاح میشوند. اگر فاسد شود ،بقیه اعمال نیز فاسد میشوند... 🌺نماز... باز دارنده از فحشا و منکر است... 🍀نماز... فریضه اے که بر مومنین نوشته شده است... 🌺نماز... نور و روشناییست... 🍀نماز... آسوده شدن از مشکلات دنیاست... 🌺نماز... الله بوسیله آن خطاها را پاڪ میکند... 🍀نماز... مناجات بین بنده و پروردگارش است... 🌺نماز... سفارش رسول الله صلے الله علیه وسلم،قبل از ملحق شدنشان نزد پروردگار... (غیبت) علیه السلام ۱۴۰۰ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ با دست پاچگی به قنواء گفتم: «خواهش میکنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.» _ مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟ به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف در خروجی می رفت، نشانش دادم. _ مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است. - حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟ - یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به این جا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده ، پس چرا کسی خبرم نکرده؟ - احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. - نمیدانم چرا دیدن او این جا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن . قنواء قبل از آن که با امينه بیرون برود، گفت: «آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را می فرستم تا از سندی بپرسد. از یکی دو نگهبان دیگر هم می پرسیم.» - از هر دوی شما ممنونم. آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه، معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، نمی توانست آن قدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بی سروپا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید به من میگفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام، دست بیندازند، اما چهره شان جدی بود. قنواء گفت: «سندی و نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.» امینه گفت: «موفق هم شده با وزیر صحبت کند.» دل شوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: «حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته ؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم .» - چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود. باید با رشید حرف بزنيم. امینه گفت: «او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش میکند.» از پله ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتویی داشت. چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی میکردند. جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها، دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امينه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از آبله ی خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشين اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظيم، سر تکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: «برویم. بیرون از این جا با رشید صحبت میکنیم.» از همان راه که آمده بودیم، برگشتيم. موقع بیرون رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: «اینها کی اند که نگهبان ها این طور تحقیرآمیز با آنها رفتار می کنند؟ » - نمی دانم. شاید دسته ای از راه زنها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان . چهره شان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای ، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند. پیرمردی خوش سیما میان آن ها بود که بینی اش خونی شده بود . زیر لب ذکر می گفت . عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب هایش نشست . ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ کنار آب نمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملايم بود. آب از چند حوض سنگی تودرتو مثل پرده ی نازکی فرومی ریخت. در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گل های رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه ی زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند. پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش به ورودی ساختمان، معلوم بود که آمدن رشید را انتظار می کشد. سرانجام جوائی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: «خودش است.» رشید به طرف مان آمد. شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من، لبخندش را فروخورد. لابد حدس زده بود که من کیستم، به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: «ایشان هاشم هستند.» - هاشم؟ وانمود کرد مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: «لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و میدانی چرا به دارالحکومه رفت و آمد میکند.» رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند، نگاه کرد. بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد. امینه که سعی می کرد خوشحالی اش را پنهان کند ، نگاهش را پایین انداخت . - چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد؟ - حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمیکنم. نمی گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه میدانند که به امینه علاقه داری، اما چون تحت تأثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی. قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: «راستي قدرت و ثروت، این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟» رشید آهی کشید و گفت: «کسی که در گرداب بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن می کند. متأسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا با هاشم عروسی کنید، خودبه خود این مشکل حل می شود و پدرم ازدواج مرا با امینه می پذیرد. » امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف میزد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. به او گفتم: «قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم. من هم دلم جای دیگری است.» - پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد؟ - من زرگرم. قنواء از من دعوت کرد به این جا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم . _ برای چی ؟ _ تا شما و وزیر دست از سرش بردارید، من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود. رشید به من نزدیک شد و گفت: «پدرم دوست دارد مثل او باشم. او برای آن که همچنان مورد اطمینان حاکم باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست، قاضی هم برای آن که موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حكم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به این جا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یک سره راهی سیاه چال خواهند شد.» - همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟ - بله. - چه کرده اند که باید به سیاه چال بروند؟ - در مجلس مشکوکی شرکت کرده اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه با هم از امام زمان مان بخواهیم که شرّ این دو نفر را از سر شیعیان حله کم کند! پدرم میگوید که چون امام زمانی وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حله، علیه مرجان صغير قیام کند. حرف های ابوراجح به یادم آمد. به رشید گفتم: «متأسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دوروزه اش فروخته. از هر جنایتی علیه شیعیان ابا ندارد ، چون می داند مرجان صغیر از ازار و اذیت شیعیان خوشش می آید.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•🌱 ای نعمت‌ خاصّ خدا سلام ؛ به قَلبَت سلام ؛ به چَشمَت سلام ؛ به رنج و به بغض و به صبرت سلام ۱۴۰۰ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا