منجی
محبوبه درویشی | ۳۵ ساله | عکاس | تهران محل گفت وگو: جاده نجف كربلا #پارت_بیست_و_یک من عاشق حضرت ابوا
#پارت_بیست_و_دو
با این حال من برای حضرت ابوالفضل توی خانه مولودی می گرفتم. کم کم همین مراسم ها و تماشای برنامه های مذهبی صداوسیما رویم تأثیر گذاشت. صحبتهای
برنامه سمت خدا، مخصوصاً برنامه یاد مرگ حاج آقای عالی، خیلی زمینه وجودی من را به هم ریخت؛ یعنی بعضی وقت ها می نشستم با برنامه سمت خدا زارزار گریه
میکردم . دست خودم نبود، احساس میکردم وای من چقدر عقبم، چه چیزهایی بوده که من نمی دانستم .
یک بار مهمان برنامه شان گفت که لحظه مردن و جان دادن سخت ترین لحظه ای
است که برای هر آدمی وجود دارد. امام علی علیه السلام گفته اند سخت ترین لحظه، لحظه
جان کندن است . گفت چشم هایتان را ببندید، اگر الآن توی تاریکی قبر باشید چه کار
میکنید؟ یک لحظه انگار واقعاً توی آن فضا قرار گرفتم. خب شاید یک ذره آنجا رویم
تأثیر گذاشت، ولی نه آن قدری که به قول معروف آدم را از این رو به آن رو بکند. انگار
زمینه ریزریز آماده می شد. توی زمین وجود آدم یک چیزی هست که تکان می خورد.
سخنرانیهای توی اینترنت هم بود که خیلی خوب بود. حرف هایشان درباره غریبی
امام زمان علیه السلام بود. ذره ذره می نشست توی وجودم .
سال ۹۱ رفته بودیم مشهد . توی لابی هتل منتظر شوهرم بودم. حاج آقای شهاب مرادی
را دیدم که آمدند داخل لابی هتل. چون ظاهر من خوب نبود، این بنده خدا به خاطر
اینکه با من برخورد رودررو و چشم تو چشم نشود، مسیرش را نرسیده به من کج کرد و
یک ذره آن طرف تر رد شد. راهش را کج کرد، ولی نه اینکه اخمی کند یا «لا اله الا الله»ی
بگوید یا «استغفرالله»ی. فقط سرش را زیر انداخت و از کنار من رد شد و رفت . دختر
من خیلی روحانی ها را دوست دارد. چون تعزیه خوان حضرت رقیه بوده و هر کس را
توی آن شمایل می دید فکر میکرد که امام است، دوید سمتش. آن موقع سه سالش بود.
دوید سمت آقای مرادی و خیلی علاقه نشان داد بهشان. حاج آقا هم بدون اینکه توجه
کند که مثلاً این مادرش بوده و این بچه اش خیلی راحت باهاش برخورد کرد. خیلی
صمیمی سرش را بوسید. دخترم هم گفت من زينب خانومم . حاج آقا گفت: به به ، چه
اسم قشنگی!
حالا خود این اسم دخترم هم ماجرا دارد. در دوران بارداری ام، خواب دیدم که دکتریک
بچه گذاشت توی یک بغلم، یک بچه هم گذاشت توی آن یکی دستم. گفت بچه هات
سالمند، فقط روی سینه هایشان ماه گرفتگی دارد. سینه های بچه ها را که زد بالا، روی
سینه هایشان به حالت ماه نوشته بود: یازینب. روی سینه یکیشان هم نوشته بود:
یاحسین. خواب را برای شوهرم تعریف کردم. گفت دختر باشد میگذاریم زینب، پسر
باشد اسمش را میگذاریم حسين. من باز دوباره مخالفت کردم. بعدازاینکه فهمیدیم
بچه دختر است شوهرم برای اینکه من را راضی کند گفت میدانی حضرت زینب
عشق حضرت ابوالفضل بوده ؟ خب من هم راضی شدم .
داشتم از زینب میگفتم و شهاب مرادی . حاج آقا مرادی آمد از کنار دست من رد شد
رفت و دخترم را تحویل گرفت؛ ولی رفتنش بهم برخورد
#شب_چراغ
#اربعین
#رمان
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
#پارت_بیست_و_دو با این حال من برای حضرت ابوالفضل توی خانه مولودی می گرفتم. کم کم همین مراسم ها و تما
ادامه ...
#پارت_بیست_و_سه
چون خودم بیننده برنامه های
آقای مرادی بودم، بدم نمی آمد بروم باهاش سلام علیک و خوش و بشی کنم. این از کنار
من رد شدنش یک خرده برایم سنگین شد. پیش خودم گفتم اگر امام زمان بود چی؟ اگر
رویش را می کرد آن طرف و می رفت چی؟ اگر بهم محل نمی گذاشت چی؟
آن روز خیلی دل شکسته رفتم حرم امام رضاء السلام. گریه کردم و شاکی بودم. انگار از
امام رضا عليه السلام شاکی بودم که من مهمانت بودم. چرا باید این جوری باشم که کسی از
من رو بچرخاند ؟ همان جا از امام رضاعلیہ السلام خواستم کمکم کنند تا بروم کربلا. انگار اگر
بروم کربلا راحت تر می توانم حجاب بگذارم .
دو سال بعد، یعنی محرم سال ۹۲ برادرم اسم مادرم را نوشته بود برای کربلا تا با هم
بروند زیارت. برادرم گفت: شما نمی خواهید بیایید؟ دو نفر زن و شوهر جایشان را خالی
کرده اند. مشکلی برایشان پیش آمده و نمی توانند بیایند. نمی آیید؟
جنگ داعش خیلی شدید شده بود و همه میگفتند نروید، خطرناک است؛ ولی ما
اسم نوشتیم و راه افتادیم .
برای زیارت کربلا چادر مشکی دوختم. اول آمدیم نجف، بعد رفتیم کربلا. گفتند
می خواهند راه ها را ببندند برای عاشورا و تاسوعا، سریع تر باید بیایید. شب هفتم
رسیدیم کربلا. آن شب باران شدیدی می آمد. تمام بین الحرمین یکپارچه باران شده
بود. چنین بارانی را تابه حال به خواب هم ندیده بودم. قطرات درشت آب با سرعت
به زمین می ریختند. بارش قطره ها انگار پرده ای از حریر می آویخت بر زمین، هوا سرد
بود و همه رفته بودند زیر طاق ها. ولی من دلم می خواست زیر باران باشم. خیلی خوب
بود. رفتم زیر باران نماز خواندم. از خدا خواستم پاکم کند. به نیابت از همه اطرافیانم
نماز خواندم. بعد از نماز همین جوری قدم زدم پشت سر هیئتی که داشتند توی
بین الحرمین عزاداری میکردند. شب عطش بود. العطش شروع شده بود و توی آن باران
از تشنگی اهل حرم می خواندند. من پشت سر اینها راه افتادم و به خودم فکر کردم .
همین یک ذره زمینه شد برایم تا رسیدیم به روز تاسوعا.
روز تاسوعا رفتم حرم حضرت ابوالفضل. آنجا نیت کردم و مهریه ام را که به عدد اسم آقا
بود به شوهرم بخشیدم، قبلش توی ایران نیت کرده بودم که به شکرانه زیارت آقا این کاررابکنم.
#شب_چراغ
#اربعین
#رمان
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
ادامه ... #پارت_بیست_و_سه چون خودم بیننده برنامه های آقای مرادی بودم، بدم نمی آمد بروم باهاش سلام عل
محبوبه درویشی | ۳۵ ساله | عکاس | تهران
محل گفت وگو: جاده نجف كربلا
#پارت_بیست_و_چهار
گفتم آقا من مهریه ام را به شوهرم که من را آورد زیارت شما بخشیدم. شما هم
مهرتان را به من بدهید. عشقتان را به من بدهید.
حسین
روز عاشورا آقا عشقش را، امام حسین علیه السلام را به من داد. من که تا آن موقع نسبت به امام
علیه السلام جبهه داشتم، شدم عاشق دوآتشه اش.
روز عاشورا شوهرم را توی شلوغیها، دم خیمه گاه گمش کردم و ماندم تنهای تنها.
چندتایی عکس گرفتم. رفتم نمازم را خواندم. مانده بودم پشت بین الحرمین و
نمی توانستم بروم تو.. زن ها را راه نمی دادند. کانتینری گذاشته بودند جلوی ورودی و
نمی گذاشتند برویم سمت بین الحرمين. تمام وجودم آشوب شده بود. باید می رفتم
بين الحرمين.
کم کم آمدم نزدیک بین الحرمین. خانم عربی آنجا نشسته بود. تشتی هم جلویش
بود. به من گفت: زینبی؟ متوجه نشدم چه میگوید، با دستهایش گل مالید روی
شانه هایش و گفت زینبی؟
گفتم: آره بمال به شونه هام .
گل مالید به سرم، گل مالید به صورتم، گل مالید به چادرم. آنجا تازه شدم زینبی.
آمدم نزدیک ورودی . آقایی ایستاده بود و چند تا از این خادم ها نمی گذاشتند کسی از
زیر کانتینر رد بشود. بهش گفتم: سیدی ... انا مجنون الحسین... تو رو خدا بذار برم
بين الحرمين.
گفت اگر می خواهی بروی باید از زیر چرخ های تریلی رد شوی .
چهار دست و پا خم شدم روی زمین و از زیر همان تریلی که کانتینر رویش بود رد شدم.
رفتم بین الحرمین. به هر ترتیبی بود رفتم روی سکوهای بالای بین الحرمین ایستادم .
دسته طویریج می آمدند و به سرزنان می رفتند داخل حرم. فضای عجیبی بود. خیلی
حس خوبی بود. پیش خودم میگفتم ای کاش مرد بودم و قاطی اینها بودم. برای
اولین بار آرزو کردم کاش مرد بودم . اصلا توی همه روزهای عمرم از آن زنها و دخترهایی
بودم که روی پای خودم بودم و زن بودن برایم نقص و محدودیتی نداشت که بخواهم مردباشم.
کمبودی نداشتم که آرزوی مرد بودن کنم، ولی آن لحظه انگار از ته دلم گفت
ای کاش من مرد بوده و می رفتم قاطی این ها، آرزویم را بلند گفته بودم، چون همان
لحظه خانمی که بغل دستم بود گفت: الآن زن هایشان می آیند. اگر می خواهی باهاشان
باشی باید بروی قاطی زنهایشان. جمعیت زنها را دیدم که داشتند می زدند توی
سرشان و می آمدند. کفش ها را با دوربینم گذاشتم توی کیفم و آماده شدم بدوم وسط
جمعیت ، نه به شکسته شدن دوربین فکر کرده و نه به له شدنم ، فقط دلم می خواست
توی آن دسته باشم. این حس را دوست داشتم. به امام حسین
مینه گفتم: با امام
حسین قسمت کن من بروم قاطی این ها، تا رسیدند از زیر دست خدام دویدم و رفتم
قاطی جمعیت، با شور همان عرب ها رفتم توی حرم ، بازهم متوجه چیزی نمی شدم .
شروع کردیم به هروله کردن و گریه کردن
به خوده که آمدم دیدم یک ساعت است گوشه بین الحرمین ایستاده ام و دارم گریه
میکنم . بلند که شدم گفتم : آقا من که هیچی برایت ندارم، ولی برگردم همین جادر
را روی سرم نگه می دارد . ممنونم از مهمان نوازی است. هر چه خواسته بودم برای برآورده
گردی ، خدایا شکرت .
بعد ازآن سفر و به یکت امام حسین خیلی چیزها توی زندگی ما عوض شد. قبلاً
اگر دل شوره ای برای زندگیمان داشتیم تمام شد، تمام مادیات دنیا از چشمم افتاده
بود، عشق و محبت امام حسین عشق من و همسرم رو دو برابر نه ، صد برابر گرده
بود. نه دل هایمان قرص شده بود. خودم این قدر ته دلم قرص شده بود که دیگر نگران
وفاداری و رفتن و ماندن شوهرم نبودم ، گفتم اگر من را نخواست ، نخواست ، من کسی را
دارم که ته دلم قرص است به اون شوهرم هم آرام تر شد. جوری نبود که بخواهم بروم بیرون
دل شوره بگیرد و حساس بشود. می رفتم و می آمدم، خیالش راحت بود. حجابم خوب
بود و دیگر دل شوره نداشت بابت بیرون رفتن من، من هم دیگر برای او دل شوره نداشتم .
انگار آرام شده بودیم . توی قلب هایمان آرامش خیلی خوبی نشسته بود
خدا قسمت کرد و عاشورای سال بعد دوباره آمدیم کربلا، از خدا خواستم قسمتم کند
اربعین بیایم. خیلی دلم می خواست که جزء پیاده ها باشم؛ خیلی. باز هم رفتم زیارت
امام رضاعلیہ السلام. تحویل سال امسال، سال ۹۵، باز هم رفتم دست به دامن امام رضا
شدم، ولی این بار التماسش کردم. گفتم: آقا ضامن من شواربعین بیایم. آقا ضامنم شد و آمدم .
ادامه دارد...
#اربعین
#رمان
#شب_چراغ
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
محبوبه درویشی | ۳۵ ساله | عکاس | تهران محل گفت وگو: جاده نجف كربلا #پارت_بیست_و_چهار گفتم آقا من مهر
#پارت_بیست_و_پنج
از اول محرم پارسال به دلم افتاد کاری بکنم برای امام زمان علیه السلام من که هیچ کاری
برایشان نکردم. تا الآن هم هر کاری کردم فقط دل آقا را شکستم و همه اش چشمش
را خون کردم. حالا بگذار برایش کاری بکنم. گروهی تشکیل دادیم توی تلگرام به نام
«موكب الزینب» از پارسال تا امسال محرم هنوز هم هست گروهش. همه فامیل و
دوستانم، دخترها و خانم ها را جمع کردم. سال ۹۴ تا ۹۵ را ما یکسره چله گیری کردیم .
فقط از روز اول محرم تا اربعین پنجاه روز که استثناست. پنجاه روز از محرم و صفر
زیارت عاشورا می خوانیم. یک هفته وسطش استراحت میکنیم، چهل روز حدیث
کساء می خوانیم برای ظهور آقا امام زمان. چهل روز دعای عهد می خوانیم، چهل روز
زیارت آل ياسين. الآن هم اسم همه شان را نوشتم توی کوله ام و دارم توی یک کاغذ. هر
قدمی که برمی دارم اسم تک تک بچه های گروهی را که یک سال باهام بودند میبرم .
همه شان را دعا کردم. همه شان گفتند ان شاء الله حاجتت را بگیری و اربعین بروی .
گفتم: اسمتان را می نویسم می برم که حتی یک نفرتان هم از یادم نرود .
این دو روز اندازه تمام عمرم تصویرهای عجیب و عاشقانه دیدم. یک عده تاولهای
پایشان را پانسمان کرده بودند، اما امروز صبح پانسمانها را درآوردند و گفتند مگر
بچه های امام حسین علیه السلام را پانسمان کرده بودند؟
یک جا بچه های عراقی و ایرانی دم می گرفتند، هروله میکردند و حیدرحیدر میگفتند.
کسانی را دیدم که دم مرز نگذاشتند رد بشوند، نشسته بودند و زارزار مثل بچه ها گریه میکردند.
کسی که لقمه را گرفته میبیند غذا تمام شده، میبیند غذا نیست، می گوید بگیر تو بخور.
خانمی دم مسجد کوفه ما را برد خانه اش. با آن خانه فقیرانه اش، این قدر قشنگ از
ما پذیرایی کرد و این قدر با ما خوب بود که واقعاً توی خانه اش احساس راحتی کردم.
احساس کردم خانه خواهرم هستم. این قدر خوب بود این زن . خدا به سر شاهد است
بهترین پذیرایی را از ما کرد. فقط دلش می خواست فکر نکنیم همه کوفه بد بودند.
گفت ما مردم کوفه ایم، ولی ما آن کوفه نیستیم. می خواهند ثابت کنند خودشان را که
ما اگر آن موقع بودیم از آن ها نبودیم . ده نفر آدم را پذیرایی کرد. تک تکمان را بهترین جای
خواب داد، خوابیدیم. موقع رفتن هم بدرقه مان کرد تا دم مسیر. خیلی آن شب توی
خانه این زن گریه کردم . گفتم ای کاش یکی مثل تو بود در را به روی مسلم باز میکرد.
به نظرم دارد دلها به برکت این روزها خیلی گرم می شود. همه دارند به هم نزدیک
می شوند. الآن نسبت به ده سال پیش به مردم عراق به چشم دیگری نگاه میکنم.
عین خواهر برادرهای خودم هستند. بچه هایشان را می بینم عین بچه های خودم. الآن
احساس میکنم این سیل جمعیتی که دارد می آید حتماً خبری هست . . ان شاء الله
ظهور آقا امام زمان نزدیک باشد، خدا کند این قدم هایمان را پشت سر آقایمان برداریم .
فقط تأثیرهای اجتماعی و سیاسی این مراسم نیست، تأثیر فردی اش هم زیاد است .
من دارم اینجا ساخته می شوم . وقتی برگردم، دیگر آدم قبل نیستم. سعی میکنم رفتارم
را بهتر کنم. حرف زدنم را بهتر کنم و کاری کنم به ظهور نزدیک تر بشوم. حیف نیست
این همه معنویت و صفایی را که اینجا به دست آوردم بگذارم از دست برود.
اینهایی که الآن آمدند همه دل هایشان وصل شده. تک تک دارند برای ظهور قدم
برمی دارند. از همه کشورها دارند جمع می شوند. از استرالیا، از آلمان ، ازبکستان و ترکیه
پرچم آمده. من عکس گرفتم. همه اینها دارند جمع می شوند.
خبری هست و ماها باید روی خودمان کار کنیم. من باید روی خودم کار کنم، چون خودم می دانم
ایرادم چیست. این همه عشق را آدم می بیند بعد برود خرابش کند؟ از بین ببردش؟
#رمان
#شب_چراغ
#اربعین
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
#پارت_بیست_و_پنج از اول محرم پارسال به دلم افتاد کاری بکنم برای امام زمان علیه السلام من که هیچ کار
رضاملکوتی|۲۴ساله|مشهد
محل گفت وگو:ورودی کربلا
#پارت_بیست_و_شش
آلرژی دارم.یک دفعه میریزد بیرون.همه بدنم میشوددانه های ریزقرمز.از داخل هم میریزد بیرون وراه نفسم رامیبندد. هر وقت اینطوری میشوم حتماً باید سه ۰چهارتا آمپول بزنم توی رگم. خیلی وقتها هم که کار به اورژانس و بیمارستان می کشد. عمود ۱۳۰۰ آلرژی ام عود کرد. حالم خیلی بد شد. یک قرص خوردم و خوابیدم .باورم نمیشد به این سادگی دوباره راه بیفتم.
کلا اولین بار است که می آیم کربلا. اصلا نمیخواستم بیایم امام حسین (علیه السلام)طلبید.
فکر نمیکردم بتوانم این راه را پیاده طی کنم. اگر به من میگفتند اینقدر راه است حقیقتاً نمیآمدم. پارسال اربعین بچه ها می گفتند بیا برویم .می گفتم مگر دیوانهام! کی حالش را دارد این همه راه !می گفتم میآیم اما نه اینطوری، با هواپیما که قشنگ و راحت برسم و یک هفته هم بمانم.
واقعا نفهمیدم چطوری آمدم. الان خیلی خوشحالم. دیدن اینهمه پیرزن و پیرمرد که از ما خیلی ناتوان ترند، برایم جالب بود. احساس شرمندگی میکردم وقتی میدیدم این پیرزن ها یک کوله بستهاند پشتشان ،یکی هم به جلوشان، دیدن این صحنه ها بهم انرژی میداد. دوست داشتم میتوانستم کوله های شان راحمل کنم. دوست داشتم جای آنهایی بودم که پاهای زوارراماساژ میدهند.
#رمان
#شب_چراغ
#اربعین
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
رضاملکوتی|۲۴ساله|مشهد محل گفت وگو:ورودی کربلا #پارت_بیست_و_شش آلرژی دارم.یک دفعه میریزد بیرون.همه بد
ابو محمد | ۴۸ ساله | كربلا
#پارت_بیست_و_هفت
محل گفت وگو: جاده نجف - کربلا
از من می پرسند: هزینه اداره موکب ها چه طور مهیا می شود ؟ من می گویم: این ها تمام از
علیه السلام است .
برکات امام حسین
ما در تمام طول سال یک جای مخصوص داریم که آنجا پول پس انداز میکنیم برای
ایام اربعین و در پایان سال می بینیم که مبلغ قابل توجهی شده که خیر و برکتی است
از طرف خدا، تمام مواكب هزینه هایشان را از جیب خودشان خرج میکنند. هستند
کسانی از مردم که با اصرار می خواهند چیزی را تبرکاً برای امام حسین
کنند، مثلاً همین الآن یک گروه ایرانی آمدند و مبلغی دادند و خواهش کردند که با آن
یک گوسفند بخرم. من هم خریدم و آوردم برای ذبح و قربانی، بعضی مردم نذر دارند یا
مریض دارند یا حاجتی دارند و خواهش میکنند ما قبول کنیم، اما عمداً دوست داریم
هزینه
هزینه ها را از مال شخصی خودمان بدهیم .
ما در طول سال طبق نیازی که داریم خرج میکنیم و بقیه اش را پس انداز میکنیم، بعد
نزدیک به اربعین پول ها را برمی داریم؛ مثلاً من پنج میلیون می دهم، برادرم یک میلیون
و شاید کسی هم نتواند پول بدهد، می آید و فقط خدمت میکند و ما برای هیچکس
حدی مشخص نمیکنیم، هرکس هرطور که می تواند به اندازه توانش هزینه می کند.
اینها از برکات امام حسین علیه السلام است. هیچکدام از این کارها و خدمتها انجام
نمی شود.
با اینکه داعش وارد عراق شده، اما کارهای ما روبه راه و خوب است. ما زندگی مان به
برکت امام حسین علیه السلام است .
وهابیها به ما میگویند شما امام حسین علیه السلام را می پرستید و این کار شرک است در
صورتی که امام حسین علیہ السلام عبدی از عباد صالح خداست ، روزی ما دست خداست،
به اراده خدا به آن برکت می دهد.
ما متولد شده ایم بر فطرت و خب امام حسین و بعد که تعمق و تفکر کردیم
فهمیدیم که قضیه حضرت علیہ السلام یک قضیه الهی است و اگر امام نبود اصلا اسلام
وجود نداشت .
در زمان صدام، ما خیلی سخت می توانستیم این اطلاعات را کسب کنیم. در آن زمان
توی یک اتاق جمع می شدیم و عزاداری میکردیم بدون اینکه از آن اتاق صدایی بیرون
بیاید. خیلی سخت بود. ما رفیق ها و فامیلها و همسایه ها را یواشکی دعوت میکردیم
و مردانه و زنانه مجلس می گرفتیم. عالم و روحانی دعوت می کردیم، اما استخبارات هم
فعال بود. یک وقت کسی از همان ها می آمد توی مجلس و بعد می رفت خبر می داد.
کوچک ترین کاری نمی توانستیم بکنیم؛ چون همه ما و اهل و عشیره مان را می بردند
اعدام میکردند.
الحمدالله حالا آزادیم . فرزندانمان را بر اساس محبت اهل بیت علیهم السلام تربیت میکنیم. ما
در زندگی روزمره شعائر را اجرا میکنیم . دائم شبکه هایی که مربوط به امام حسین
است ما کتاب هایی داریم که از آنها استفاده میکنیم .
علیه السلام
ما وقتی میبینیم یک غیرشیعه یا غیرمسلمان آمده است پیاده روی اربعین،
خوشحال تر می شویم و به او بیشتر خدمت میکنیم تا حتی مسلمان شود. برکت امام
حسین علیه السلام همه را به سمت خودش میکشد.
#شب_چراغ
#رمان
#اربعین
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
ابو محمد | ۴۸ ساله | كربلا #پارت_بیست_و_هفت محل گفت وگو: جاده نجف - کربلا از من می پرسند: هزینه ادار
راضیه میرزایی | ۲۵ ساله | اهواز
محل گفت وگو: ورودی کربلا
#پارت_بیست_و_هشت
توی راه سختم بود. بچه ام زیاد بهانه می گرفت. ولی مردم با بیسکویت و شکلات
ساکتش می کردند. گرد و خاک زیاد بود. دخترم مریض شد. دعا کردم سالم به کربلا
برسیم، خدا را شکر الآن حالش خوب است. موکب دارها خیلی همکاری کردند.
زبان شان را هم بلد نبودم ولی کافی بود با اشاره بهشان بفهمانی چه می خواهی، به چشم
به هم زدنی می رساندند. دیشب جا برای خواب پیدا نکردیم . جلوی یکی از موکب ها،
خانمی تا دید بچه نوزاد دارم آمد بیرون گفت: برو داخل، جای من بخواب .
هر سال که از تلویزیون ، پیاده روی را می دیدم خیلی گریه می کردم. دعا می کردم امام
حسین اسلام برای یک بار هم که شده من را هم بطلبد. آرزویم این بود همان جا توی
کربلا پیشش شهید شوم. قبلا که بچه نداشتم قسمتم نشد. الآن نمی دانم به خاطر
بچه ام قبولم کرده یا دلیل دیگری داشته !
#شب_چراغ
#رمان
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
راضیه میرزایی | ۲۵ ساله | اهواز محل گفت وگو: ورودی کربلا #پارت_بیست_و_هشت توی راه سختم بود. بچه ام
محمودرنجبربافقی|۵۸ ساله|بازنشسته|یزد
محلگفتوگو:جادهنجف-کربلا
#پارت_بیست_و_نه
دوتاپاهام علیل است. یکی از زانوهایم مصنوعی است و یکی به خاطر اصابت تیر یک سانت و نیم کوتاه شده. از ناحیه ریه هم سیوپنج درصد شیمیایی شده ام.عین خیالم نیست.دارم پیاده میروم.اکر بگویم خسته نمیشوم که دروغ گفته ام.ولی دارم کیف میکنم.این شور و حال و معرفت رافقط در شب های عملیات دیده ام.
از صبح دستشویی فرنگی گیرم نیامد.داشتم اذیتم میشدم.یکدفعه یک عراقی آمد طرفم.نه او حرف من را فهمید نه من حرف اورا . اشاره کرد «چی میخوای؟» به زانوهام اشاره کردم .چون کنار دستشویی نشسته بودم،شستش خبردار شد.من را برداشت برد توی یک کوچه در محله های پشت موکب ها.مسیر هم خیلی طولانی بود .خانه خودش توالت فرنگی نداشت .در خانه همسایه اش را زد . بعد هم من را برد خانه خودش.باور کنید فقیر ترین ایرانی چنین خانه ضعیفی ندارد . دو تا حبه سیر توی یخچالش بود. یکی را خودش خورد یکی را داد به من.
#شب_چراغ
#رمان
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
محمودرنجبربافقی|۵۸ ساله|بازنشسته|یزد محلگفتوگو:جادهنجف-کربلا #پارت_بیست_و_نه دوتاپاهام
حسنجعفر|۲۷ساله|عربستانسعودی شهراحصا
محلگفتوگو:جاده نجف-کربلا
#پارت_سی
وقتی سید و مولای خودم را روبهرویم میبینم فقط می توانم گریه کنم؛وقتی تصور میکنم که فرزندان امام و سیده زینب (سلام اللهعلیها) این راه را رفته اند.
من با خانواده ام از سعودی آمده ایم ما از کودکی در حسینیه ها بزرگ شده ایم و طبیعتاً حس خاصی به اهل بیت در وجودمان هست. در گذشته می توانستیم به خیابان ها هم بیاییم ، اما به خاطر مسائل و اوضاع عربستان الان فقط می توانیم در حسینیه ها عزاداری کنیم .. الحمدلله که همین قدر هم وجود دارد.
اما چیزی که وجود ندارد این مشایه (پیاده روی) است که در هیچی عزاداری وجود ندارد . من برای اولین بار است که به این مشایه میآیم.
دوستی دارم ک سنی است،امادر ایام اربعین به کربلا می آید.اوشیعیان را دوست دارد و هیچ اکراهی نسبت به ماندارد وبین ماعلاقه مندی هست.
سنی و مسیحی آشوری و صابئی و حتی غیر مسلمان می آیند حقیقت را میبینند و اینطوری انشاالله برتشیع افزوده میشود.
#شب_چراغ
#رمان
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
حسنجعفر|۲۷ساله|عربستانسعودی شهراحصا محلگفتوگو:جاده نجف-کربلا #پارت_سی وقتی سید و مولای خود
زهرا یزدانی فر| ۳۱ ساله|قم
محل گفتوگو:جاده نجف_کربلا
#پارت_سی_و_یک
شیمیایی بود. شب زنده داری هایش جلو چشمم هست. از شدت درد گریه میکرد. سردردهای شدید،سرفه های خونی.بدنش پرازترکش بود.توی یکی از مانورها ،به خاطر موج انفجار،ترکش توی سرش حرکت کرد.رسید به نقطه حساسی از مغز .چهارده سالم بود که شهید شد؛خواهرهایم یکیشان یازده سالش بود یکی هم هفت سالش.
من با بچه آمدم،ولی بابام نتوانست با بچه هایش بیاید.من هم فقط برای بابام میآیم.میبینید؟روی کوله ام عکسش را زده ام و زیرش نوشته ام «به یاد پدر شهیدم» حسرت کربلا به دلش ماند. جلوی ما گریه میکرد«کربلا رو میبینیم؟» بعد خودش دلداری مان میداد«انشاالله که میریم.همه مون باهم میریم.» شب و روز زندگی زندگی میکرد به خاطر اینکه روزی کربلا را ببیند.راه کربلا بسته بود . برای اینکه آرام بگیرد سالی یکی دو دفعه با وضعیت اقتصادی نامناسب مشهدش ترک نمیشد.حالا هر قدمی که برمی دارم میگویم«خدایا بنویس به نیت بابام . منوندیده بگیر. الان راه افتادم....زیارت عاشورا خواندم .... هرکاری کردم باشه برا بابام...»
#شب_چراغ
#رمان
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
منجی
زهرا یزدانی فر| ۳۱ ساله|قم محل گفتوگو:جاده نجف_کربلا #پارت_سی_و_یک شیمیایی بود. شب زنده داری هایش
وحید محمدی| دانشجو|کرمانشاه
محل گفتوگو:نجف
#پارت_سی_و_دو
دفعه اولم سه چهار سال پیش آمدم.بنده خدایی آمد «نذردارم کفش زائرا رو واکس بزنم.میآی یه کمکی بدی؟!» رو کردم به حرم «یاعلی!قبول کن هرسال بیام ،منم کفش نوکرای حسینت رو واکس می زنم!» این چند سال آمده ام و نذرم را ادا میکنم.
صبح تا ظهر نوکری می کنیم و بعد می رویم سمت کربلا .
سال اول را که وارد نبودیم جوراب های مردم هم واکسی میشد .ولی الان استاد شدیم.
ناغافل یکی از رفقایم دید که واکس میزنم .خندید«پسر اومدی تو نجف واکسی زدی؟»
عراقی ها مارا می برند خانه و ویژه پذیرایی می کنند . میگویند:ماهم مثل شما نذر داریم...باید بیاین خونه مون.
#شب_چراغ
#رمان
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}