#شهــیدانه
همسرم ، خیلی با محبت بود!
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه
از من مراقبت میکرد .
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود
خسته بودم ، رفتم پنکه رو روشن کردم و
خوابیدم « من به گرما خیلی حساسم »
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم
شده و متوجه شدم برق رفته ؛ بعد از چند
ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و بزور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه!
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و
مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم ،
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی .
شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و
وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره اون
ملحفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا
خنک بشم ، پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری
میچرخونی ؟ خسته شدی!
گفت : خواب بودی و برق رفت و تو چون به
گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب
بیدار بشی ، دلم نیومد :] ❤️
راوي : همسـر شهید کمیل صفري تبار
#شهــیدانه
#شهید_کمیل_صفری_تبار