مُـݩـج᳜ــے❥
خدمتکار خانه حسین بود . راه که میآمد گلهای کنار راه به چشمش زیبا آمد . نشست و دسته گلی درست کرد .
تازه از راه رسیده بود ، خسته و خاک آلود ! غریب بود و بار اولش هم بود که پا به مدینه میگذاشت !
فقر و گرفتاریش باعث شده بود که راهی بشود سمت شهر پیامبر به امیدی !
همان اول شهر از رهگذری پرسید ؛ نه ، از هر کس که پرسید :
- آقا ! دست و دل بازترین آدم این شهر کیست ؟
شنید : حسین بن علی !
نشانی هم دادند .
به مسجد که رسید ، حسین راکه دید ، دیگر نتوانست چشم بردارد .
امام نماز میخواند .
مرد نفهمید چه حالی پیدا کرد ؛
حسین حال همه را خوب می کند . مرد فقط فهمید که دارد فی البداهه شعر می سراید در مدح حسین ؛ بخشندگی حسین !
نماز امام تمام شد . توجه شان رفت به سمت مرد و او را همراه خود به خانه بردند و در عبایشان مبلغی زیاد برایش آوردند !
مرد باور نمی کرد . نتوانست گریه نکند ؛ یعنی نمیشد ...
عمری فقر و گرفتاری تمام می شد ، به خیلی ها گفته بود تا کمکش کنند مشکل زندگیش حل شود ، همه سر در زندگی خودشان داشتند ؛ اما حسین :
- چرا گریه می کنی ؟ نکند کم است ؟
هق هقش را خورد :
- نه آقا ! من ... من گریه ام برای این است که چطور دست های به این بخشندگی زیر خاک می رود !
بحارالانوار،ج۴۴،ص۱۹۰
🖤
فقط حسین است که می تواند برای تو همه ی زندگیش را ببخشد ...
مال و دارایی که چیزی نیست !
حسین برای حفظ دینت ... دستان عباس داد ، دستان علم گیر علمدارش را
به ام البنین خبر شهادت حسین را که دادند . گفت :
- باور نمی کنم ... مگر عباسم زنده نبود ...
گفتند :
- عباست را شهید کردند
گفت :
- باور نمی کنم ، مگر دستان عباسم ...
گفتند :
- اول دستانش را قطع کردند
؟#کتاب_امیر_من
#پارت_بیست_ودو
#محرم
#کربلا
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🏴🌱}