✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
گفتم: «خوب است که آدم با احساسی هستی، ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله می گیرم ، زیباتر از آن باشم که تو حالا می بینی! این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آن که عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم
که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی.
اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشته ای؛ به همین شکل به دنیا آمده ای،
ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.»
سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: «حرف دلنشینی بود. امیدوارکننده است. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی ، جلویت را نمی گیرم .»
وارد دارالحکومه شدم. در با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا درآمدند.
به پنجره ای که آن روز صبح، از آن جا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. از قضا قنواء آن جا بود. دستار را که از سر برداشتم، دست تکان داد و از پنجره دور شد.
بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رودررو شدم. وزیر با دیدن من و قوها خندید و گفت:«شاهزاده ی ایرانی ! برای نجات ابوراجح آمده ای؟»
وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. گفتم: «تو قوها را می خواستی. این هم قوها. این ها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.
وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و تعظیم کرد.
- قوها را دیر آورده ای. ساعتی قبل، دستور دادم صفوان وپسرش را دوباره به سیاه چال برگردانند. بعید می دانم از مرگ نجات پیدا کنند. حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد!
قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: «می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود.»
وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش برگشت .
- قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما خیلی عصبانی است!
- کدورت میان پدر و دختر، زود برطرف می شود. تو به فکر خودت باش!
- حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم، هاشم و صفوان و پسرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه با ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و تا ساعتی دیگر، در
میدان شهر، به مجازات خواهد رسید.
هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم
ابوراجح باشد. بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند، به مرگ محکوم خواهند شد.
- داستان جالبی به هم بافته ای ! تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد.
به وزیر گفتم: «از خدا بترس! تو بهتر از هر کس میدانی که همه ی ما بی گناهیم، مطمئن باش با ریختن خون بی گناهان ، به آنچه آرزو داری
نمی رسی!»
وزیر با پوزخندی از سرِ خشم به قنواء گفت: «می بینید؟ این جوانک، مثل ابوراجح، گستاخ و بی باک است ! دست پرورده ی اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم، باید حدس میزدم. سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما این طور گستاخی می کند. می ترسم پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود!»
قنواه گفت: « من و هاشم می رویم تا با او حرف بزنیم.»
وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت: «نمی توانم این اجازه را بدهم . او قصد جان پدرتان را دارد. شما میخواهید او به مقصودش برسد؟»
#پارت_شصت
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}