✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم: « من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید و طبیبی کاردان و باتجربه بیاورید .»
قنواء که پشت سرم می آمد، پیاده شد. اسبش را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت. قبل از آن که وارد کوچه شویم، از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند.
رشید و چند نفر دیگر به نگهبان ها کمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه شویم.
از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم. مثل کسی که در خواب باشد، نفس های عمیق میکشید و خر خرمیکرد.
قنواء گفت: «روز عجیبی را گذراندیم. خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند!»
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از ماجرا بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است. ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم .
قنواء گفت: «با این فداکاری که کردی، ریحانه برای همیشه، مدیون و سپاسگزارت خواهد بود .))
گفتم: «ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده و هست. نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا میفهمم که اگر ابوراجح نباشد، خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند برایم پر کند.
او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد . امیدوارم مرا با این آتش سوزان ، تنها نگذارد !»
- پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده، پدرش هم
این کار را کرده !
سری تکان دادم و گفتم: « همین طور است که میگویی.»
- خیلی دلم می خواهد ريحانه را ببینم .
- تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو .
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: «برای حماد و پدرش ناراحتم. بیچاره ها را از سیاه چال نجات دادیم، ولی هنوز چشم شان به نور عادت نکرده بود که دوباره به سیاه چال افتادند.»
حرفی را که در دلم بود، گفتم .
- احساس میکنم به حماد علاقه مند شده ای.
- اگر این طور باشد، من و تو، آدم های بدشانسی هستیم .
- چرا؟
- این که پرسیدن ندارد. تو دختری شیعه را دوست داری
و من پسری شیعه را. ما ثروت مند هستیم و و آنها زندگی فقیرانه ای دارند. با وجود این، آن ها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
- برای رشید و امینه بد نشد.
- میخواهم چیزی را بگویم، ولی میترسم دلگیر شوی .
- بگذار بدانم و دلگیر شوم.
- تقریبا مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
- حماد چه طور؟
- نمی دانم.
- آن دو شیعه اند. با هم ازدواج میکنند و خوش بخت می شوند.
- برای من، خوش بختی ریحانه مهم است.
- برای من هم خوش بختی حماد.
- تو به ریحانه حسادت نمیکنی؟
- تو به حماد حسادت نمیکنی؟
- نمی دانم.
- من هم نمی دانم.
- بدجوری گرفتار شده ایم.
- خدا به دادمان برسد؟
#پارت_شصت_شش
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}