eitaa logo
منجی
263 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے ارتباط با ادمین @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ پاهای ابوراجح رو به قبله بود . همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند . زیر لب دعا می خواندند و اشک می ریختند . شب به نیمه رسیده بود . جز همسر صفوان یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند . مادر ریحانه به ام حباب گفت : (( خیلی زحمت کشیدید ! دیر وقت است . شما هم بهتر است به خانه ی تان بروید و استراحت کنید .)) ام حباب نگاهی به ما انداخت و گفت : (( من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم .)) _ از قضای الهی گریزی نیست . هر چه باید بشود ، می شود . راضی به رضای او هستیم . _ به هر حال ، من امشب همین جا می مانم . طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم : (( به نظر شما ، ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا بی هوش است ؟)) طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و مو هایش را رنگ کرده بود ، گفت : (( گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود . به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود .)) _ همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند . ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند . طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت : (( بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید .)) مادر ریحانه گفت : (( امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم . وقتی فکر می‌کنم با شوهرم چه کرده‌اند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است ، آتش می گیرم !)) ریحانه به پدرش خیره شد و گفت : (( به زبانش زنجیر زدند . ریسمانی از بینی‌اش گذراندند . طناب به گردنش انداختند . سوار بر اسب ، او را به دنبال خود کشیدند . وقتی این صحنه ها را برای خودم مجسم می کنم ، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم خودم را به جای حضرت زینب دختر بزرگوار علی بن ابی طالب می‌گذارم که در خانه شان را آتش زدند . مادرش فاطمه ، دختر پیامبر را مجروح کردند و و به او سیلی و تازیانه زدن و به گردن پدرش علی ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان ، خود را در غم و اندوه مان شریک می داند تسکین پیدا می‌کنیم !)) انگار ریحانه این حرف‌ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد . روحانی که گوشه اتاق مشغول نماز بود پس از سلام دادن گفت : (( شاید طبیب میخواهد ابوراجح را معاینه کند بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید . فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد ، از شنیدن آهنگ ناله شما بیشتر رنج می برد .))‌ ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب ، با اکراه بر خاستند و به اتاق کناری که با پرده ای ، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند . روحانی ، سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد . طبیب طرف دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند . دقایقی بعد پدر بزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد . از من پرسید : (( چه خبر ؟)) گفتم : (( هیچ .)) _ خانم ها کجا هستند ؟ در همین اتاق کناری . قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند . پدربزرگ دوساعتی خوابیده بود . _ تو هم برو و استراحت کن روز غم انگیزی پیش رو داریم . خدا به همسر و دخترش صبر بدهد . بیش از آنکه به اتاقم بروم به ابوراجح نزدیک شدم طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز می‌خواند . لب‌ها و بینی اش همچنان ورم داشت . پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود . کنارش نشستم . با شکسته شدن دندان ها چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل کشیده به نظر نمی‌آمد . وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید . چقدر گشاده رو بود هر بار با دیدن من چنان لبخند میزد که انگار منتظرم بوده . احساس می‌کردم من را بیشتر از دیگران دوست دارد . از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم . می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند ! ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}