✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
پاهای ابوراجح رو به قبله بود . همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند .
زیر لب دعا می خواندند و اشک می ریختند .
شب به نیمه رسیده بود .
جز همسر صفوان یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند .
مادر ریحانه به ام حباب گفت : (( خیلی زحمت کشیدید ! دیر وقت است . شما هم بهتر است به خانه ی تان بروید و استراحت کنید .))
ام حباب نگاهی به ما انداخت و گفت : (( من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم .))
_ از قضای الهی گریزی نیست . هر چه باید بشود ، می شود . راضی به رضای او هستیم .
_ به هر حال ، من امشب همین جا می مانم .
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم : (( به نظر شما ، ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا بی هوش است ؟))
طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و مو هایش را رنگ کرده بود ، گفت : (( گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود . به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود .))
_ همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند . ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند .
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت : (( بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید .))
مادر ریحانه گفت : (( امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم . وقتی فکر میکنم با شوهرم چه کردهاند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است ، آتش می گیرم !))
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت : (( به زبانش زنجیر زدند . ریسمانی از بینیاش گذراندند . طناب به گردنش انداختند . سوار بر اسب ، او را به دنبال خود کشیدند .
وقتی این صحنه ها را برای خودم مجسم می کنم ، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم خودم را به جای حضرت زینب دختر بزرگوار علی بن ابی طالب میگذارم که در خانه شان را آتش زدند . مادرش فاطمه ، دختر پیامبر را مجروح کردند و و به او سیلی و تازیانه زدن و به گردن پدرش علی ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان ، خود را در غم و اندوه مان شریک می داند تسکین پیدا میکنیم !))
انگار ریحانه این حرفها را زد تا به مادرش آرامش بدهد . روحانی که گوشه اتاق مشغول نماز بود پس از سلام دادن گفت : (( شاید طبیب میخواهد ابوراجح را معاینه کند بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید . فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد ، از شنیدن آهنگ ناله شما بیشتر رنج می برد .))
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب ، با اکراه بر خاستند و به اتاق کناری که با پرده ای ، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند .
روحانی ، سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد . طبیب طرف دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند .
دقایقی بعد پدر بزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد . از من پرسید : (( چه خبر ؟))
گفتم : (( هیچ .))
_ خانم ها کجا هستند ؟
در همین اتاق کناری . قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند .
پدربزرگ دوساعتی خوابیده بود .
_ تو هم برو و استراحت کن روز غم انگیزی پیش رو داریم . خدا به همسر و دخترش صبر بدهد .
بیش از آنکه به اتاقم بروم به ابوراجح نزدیک شدم طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز میخواند .
لبها و بینی اش همچنان ورم داشت . پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود .
کنارش نشستم .
با شکسته شدن دندان ها چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل کشیده به نظر نمیآمد . وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید .
چقدر گشاده رو بود هر بار با دیدن من چنان لبخند میزد که انگار منتظرم بوده . احساس میکردم من را بیشتر از دیگران دوست دارد . از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم .
می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند !
#پارت_شصت_نه
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}