مادر ریحانه گفت: «برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم .»
از برخورد خوب آنها با هم خوش حال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: «کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند؟ زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادت مندی است!»
- سعادت مند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری مثل شما را تربیت کرده؟
ام حباب گفت: «چرا ایستاده اید! بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم. هاشم میرود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال میدهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.»
قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد، گفت: «مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط، شما را تنها بگذارم !»
در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: « هوا تاریک شده. میخواهی همراهت بیایم ؟»
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد.
- نگران من نباش! صبح برمی گردم. احساس میکنم من و ریحانه می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم . وظیفه ی خودم میدانم که فردا بیایم و تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم !
سعی کن هر چه زودتر آن ها ابوراجح را ببینند. طبيب ها مطمعن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند .
صبر کردم تا قنواء و اسب ها در کوچه ناپدید شوند . کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند ، کاسته می شد .
همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشييع جنازه جنازه ی ابوراجح برگردند .
نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش ، چه عکس العملی نشان می داد.
#پارت_شصت_هشت
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}