eitaa logo
منجی
263 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے ارتباط با ادمین @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر ریحانه گفت: «برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم .‌» از برخورد خوب آنها با هم خوش حال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: «کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند؟ زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادت مندی است!» - سعادت مند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری مثل شما را تربیت کرده؟ ام حباب گفت: «چرا ایستاده اید! بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم. هاشم میرود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال میدهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.» قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد، گفت: «مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط، شما را تنها بگذارم !» در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: « هوا تاریک شده. میخواهی همراهت بیایم ؟» خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد. - نگران من نباش! صبح برمی گردم. احساس میکنم من و ریحانه می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم . وظیفه ی خودم میدانم که فردا بیایم و تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم ! سعی کن هر چه زودتر آن ها ابوراجح را ببینند. طبيب ها مطمعن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند . صبر کردم تا قنواء و اسب ها در کوچه ناپدید شوند . کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند ، کاسته می شد . همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشييع جنازه جنازه ی ابوراجح برگردند . نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش ، چه عکس العملی نشان می داد. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}