✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
ام حباب در را که باز کرد ، فریادی کشید و به عقب رفت .
همان طور که سوار بر اسب بودم ، وارد حیاط شدم.
- چه کار میکنی هاشم ؟ این کیست ؟ چرا لباسش خون آلود است؟
- آرام باش! ابوراجح است.
- ابوراجح؟ به خدا پناه می برم!
ام حباب گوشۂ تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد.
- این دختر کیست؟
- من قنواء هستم .
- خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: «حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش وحشت نکن !»
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خوابانديم . دستار را که از صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
- خدا مرگم بدهد؛ چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده ؟
قنواء گفت: «آرام باشید! چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند.
می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار اسب کردیم و به این جا آوردیم. همین .»
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: «تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون، پاک کن ! قنواء به تو کمک میکند .»
ام حباب که رفت، قنواء پرسید: «تو چه کار میکنی؟»
- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش میروم.
آن ها نگران ابوراجح هستند. از طرفي، فکر میکنند هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دستگیرشان کنند. باید خیالشان را راحت کنم.
- به این جا می آوری شان؟
- چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. هم چنان بیهوش بود و گاهی نفسی عمیق میکشید. قنواء با تأسف سر تکان داد و گفت: « بهتراست عجله کنی .»
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: « کیست ؟»
- منم هاشم. نترسید! در را باز کنید.
ريحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ريحانه پرسید: «از پدرم چه خبر ؟»
- او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند.
توطئه وزیر نقش بر آب شد .
ريحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به من خیره شد و پرسید: «حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوش حال نیستید؟»
سعی کردم لبخند بزنم.
- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری در کار نیست.
بی گناهي ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال
پدرتان هم خوب است. فقط کمی...
نتوانستم جمله ام را تمام کنم. چه می توانستم بگويم؟
مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟»
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
- فقط کمی... فقط کمی آزارش داده اند.
ريحانه پرسید: «متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟»
- متأسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ريحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: «اعدام؟ به این سرعت؟!»
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم.
#پارت_شصت_هفت
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}