✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
- راستش را بگو! برای چه این کار را کردی؟
- شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. می دانستم رشيد و امينه به هم علاقه دارند.
نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشق در میان نخواهد بود . برای همین ، نقشه کشیدم هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم .
- به جای این کارها بهتر بود با من صحبت میکردی.
- صحبت با شما فایده ای هم دارد؟!
- مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ!
- اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله ای ندارد.
- خیلی جسور شده ای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاه چال چیست؟
- این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد. خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه.
هاشم از من خواست تا سری به سیاه چال بزنیم. پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتيم. بعد با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آن ها را به زندان عادی منتقل کنند.
در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت.
گفتم: «و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاه چال برگردانند. نمیدانم کسی که در زندان است، چگونه می تواند درچنین توطئه ای نقش داشته باشد !»
حاکم اخم کرد و به من گفت: «به خاطر آوردن قوها، توو همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم.»
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم.
گفتم: «خواهش میکنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خون ریزی، زنده مانده باشد .»
حاکم با بی حوصلگی گفت: «از بردباری ام سوء استفاده نکن! این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نمی ماند .»
همسر حاکم گفت: «مردم، ابوراجح را دوست دارند. مرد پرهیزکاری است. دیر یا زود مردم خواهند فهمید که بی گناه بوده. آن وقت هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله می گیرند و لعن و نفرینت میکنند .»
حاکم برآشفت و فریاد زد: «خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. پرهیزکاری چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد!»
همسر حاکم گفت: «تو هرگز نمی توانی شیعیان حله را نابود کنی؛ پس بهتر است با آنها مدارا کنی. می ترسم عاقبت، شیعیان آشوبی برپا کنند و حکومت، تو را مقصر بداند .»
- به خدا قسم، همه شان را از دم تیغ میگذرانم.
- گوش کن، مرجان! ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم . باور کن اگر او را رها نکنی ، دیگر با تو زندگی نخواهم کرد .
حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: «امان از شما زنها ! در خلوت سرای خودم، راحت و آرام ندارم. چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟
من این کار را می کنم تا از دست تان خلاص شوم. بسیار
خوب، آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم. امیدوارم تا حالا هلاك شده باشد! رشید! تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید!»
همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم. وزير کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار میکشید.
با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از کنارش گذشت و گفت: «فعلا وقتی برای صحبت نیست.»
هرسه از وزیر گذشتیم و او را که سردرگم مانده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها، قنواء گفت: «با اسب می رویم تا زودتر برسیم.»
از این که موفق شده بودم، بی اختیار به سجده رفتم و خدا را شکر کردم.
رشید بازویم را گرفت و گفت: «بلند شو! باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد!»
#پارت_شصت_چهار
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}