محمد ریرا | ۳۳ ساله | مستندساز تهران
محل گفت وگو: كربلا
#پارت_هجده
دوران دانشجویی به خودم گفتم از کجا معلوم اسلام حق است؟ از کجا معلوم
یهودیت حق نیست؟ از کجا معلوم مسیحیت حق نباشد؟ از کجا معلوم بودایی ها
درست نمی گویند. سر این داستان کلا لائیک شدم. لائیک واقعی. نماز را گذاشتم
کنار. بی خیال خط قرمزهای اسلام شدم. توی محرم، مخصوصاً روز عاشورا مشروب
فقط از روی لجبازی! روضه هم نمی رفتم . یک سری کارها را نتوانستم انجام
خوردم،
بدهم . ریشه اش را هم پیدا کردم . می ترسیدم . چرا؟ خدا می داند. خلاصه رفتم توی این
خط . هی رفتم و رفتم و رفتم .
توی اوج آن لجبازی دلم برای روضه تنگ می شد. ادای لائیک ها را درمی آوردم . بیشتر
دنبال اثبات لجبازی ام بودم .
این داستان هفت هشت ماهی ادامه داشت. تا اینکه یک شب خواب دیدم توی
صحرای کربلا یک طرف لشکر یزید و یزیدیان است و یک طرف لشکر امام حسین علیه السلام
آن وسط گیر افتادم . نمی دانستم حق با کدام طرف است. واقعاً توی خواب مستأصل بودم.
توی این گیرودار اسب سواری آمد کنارم. دیالوگش یادم نیست . ولی مفهومش
این بود که «تو از مایی، بیا اینور.» برایم حجت تمام شد که مسیرم این طرفی است
دیگر دنبال اثباتش نبودم. انگار به یک درک شهودی رسیدم. ولی باز دوباره فاصله هایی
وجود داشت. تردید نداشتم این راه حق است، ولی ابعادش برایم روشن نشده بود.
بعد از چند ماه، دوباره غرق دنیا شدم. با تمام اندوخته مالیام ملکی خریدم به
شش صد میلیون تومان . ظرف چند صباحی دود شد رفت هوا. شدم ورشکسته مالی.
بعدازآن، سر ساخت مستندی درباره فرقه های انحرافی، ترورم کردند. آدم هایشان از
کارم بو بردند. از پشت من را زدند. خون ریزی مغزی کردم و سه روز رفتم توى كما.
خلاصه تمام اتفاقات دست به دست هم دادند که همه داشته هایم را ازم بگیرند، به
لحاظ دنیوی. همه چیز را. اگر بخواهم خیلی چکیده بگویم ما هر کاری که در این
عالم انجام می دهیم به قول این مالی چیها، یک ارزش افزوده ای دارد. یک سری
کارها کاذب است؛ مثلاً راننده تاکسی پول درمی آورد، ولی ارزش افزوده ای برایش باقی
نمی ماند؛ فقط پول درآورده. ولی اگر خدمتی به خلق کند این کار ارزش افزوده دارد.
این جریان ادامه پیدا میکند. توی خودش زاد و ولد میکند. آن لحظه ای که رفتم توی
کما و آن طرف را دیدم، کل زندگی ام مثل یک فیلم با دور تند برایم تداعی شد. آن موقع
اصلا مهم نیست حساب بانکی ات چندمیلیاردی است . هیچ کمکی بهت نمیکند.
یک جایی دست یکی را گرفته ای، حال خوبی، ناله ای، دعایی؛ این حالت را خوب
میکند. ارزش افزوده ای از این جنس. می بینی این توی آن لحظه بیشتر بهت آرامش
می دهد تا حساب چند میلیاردی .
ما اکثراً توی دنیا دنبال کارهای کاذب می رویم که اصلا ارزش افزوده ندارد. تهش هم که
با خودمان نمی بریم آن طرف . نه که با این فضا غریبه باشم. قبل از دانشگاه مدتی توی
حوزه علمیه درس خوانده بودم. دوروبر خیلی ها تابیده بودم؛ حاج اسماعیل دولابی،
آقای خوشوقت ، آقای بهجت، آقای سیبویه، حاج آقا مجتهدی و آدم های این تیپی
و
دیدم در اوج عرفانشان کار مردم را راه می اندازند. انگار این یک شاه کلید است .
دیدی بچه ها شیطونی میکنند؟ میگویی بچه بنشین! گوش نمی دهد. گوشش را
می پیچانی، انگار نمی شنود. خیلی که نافرمانی کرد پس کله ای می زنی بهش که با سر
می رود توی دیوار، حس من هم همین است . كما همان اردنگی بود. با مخ رفتم توی
دیوار. تازه فهمیدم دارم اشتباه می روم. مصادف شد با همه چیز را از دست دادن و
شکوه ها و قاطی کردن ها.
توی این مرورها، پیامش رسید.
همه اینها دست به دست هم داد پا توی راهی بگذارم که رزقم توی این مسیر بیفتد.
شد اولین زیارت کربلایم در سال پیش؛ یعنی دقیقاً بعد از کما و ورشکستگی. همانکه
می گویند کربلا نه همت است نه قسمت ، بلکه دعوت است . کارت دعوتش آمد. یک
مأموریت کاری بود. هیچ انتخابی هم در کار نبود. نه توی برنامه ام بود نه توی مخبله ام
می گنجید.
توی مسیر سؤالم این بود «این مغناطیس چیه که آدم ها را میکشه اینجا؟» آدمها
خودشان نیستند. انگار هیپنوتیزم شده اند؛ مثل آدم خواب . کلنجار می رفتم که
منطقش را به من بگویید. آدم هایی هم که خیلی به قرآن و حدیث مسلط بودند آخرش
می رسیدند به یک شهود. می گفتم باید با دلیل به من ثابت کنید. ما دنبال چرتکه
انداختن هستیم . توی داستان اربعین هی می خواهیم دودوتا چهارتا بکنیم . ولی تهش
وصل می شوی به یک منبع غیبی. با آدم ها که صحبت می کردم و مصاحبه می گرفتم
بعد از آیه و حدیث ، آخرش بت پت میکردند. ریپ می زدند. می گویند کار دل است .
تو باید خودت بهش برسی. شکل آمدن آدم ها فرق میکند، ولی وجه مشترکش همین
است . «آقا به مغناطیسی ما رو میکشونه. نمی خواستم بیام ، نمی دونم چرا اومدم!»
امسال سوژه عجیبی مستند کردم. پسر معلول پانزده ساله ای به باباش می گوید من را
بیر پیاده روی اربعین. بابا قبول نمی کند. می گوید خودم می روم .