✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
- از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
- خدا که می داند!
نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تراز یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت، کاری از دستم برنمی آمد.
- تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بی کار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدير الهی، نقش کوچکی داشته باشیم.
آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست می گذاشتیم؟
حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سررفته. ریحانه گفت: «حرف شما درست است، ولی فراموش
نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمه ی دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟
نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان ، با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید: خواب
دیده ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم.
امّ حباب نفس زنان آمد و گفت: «کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.»
ریحانه به امّ حباب گفت: «واقعاً ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی به او علاقه داشتم »
از طبیخ که بیرون آمدم، امّ حباب آهسته گفت: «متوجه منظور ریحانه شدی؟»
- دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟
- این که گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.
حوصله ی حرف هایش را نداشتم.
- نه.
- منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد!
گفتم: «ساکت باش! او منتظر خواستگاری حماد است.»
امّ حباب وا رفت و گفت: «مگر ممکن است ؟ »
از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان به من برسد.
- پیش از آن که بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر به من علاقه داشت، هرطور بود، اشاره ای میکرد.
ایستاد و عقب گرد کرد.
- اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الآن می روم از خودش میپرسم و تکلیف تو را روشن میکنم. مرگ یک بار، شیون هم یک بار .این جوری که نمی شود.
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم.
- کجا با این عجله ؟
کنارم زد تا پایین برود.
- تو قبول نداری، خودم که خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش میپرسم : این هاشم بد بخت را می خواهی یا نه؟
یک کلام، ختم کلام! این همه مقدمه چینی که نمی خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف می زدید، چی بلغور میکردید؟!
تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه ، مثل فرشته ها باحیاست.
دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم دوباره از پله ها بالا برود.
- گوش کن امّ حباب! الآن وقت این حرف ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.
- به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانه ی شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانه ی مان آورده .
باورت میشود!
برای دل داری خودم گفتم: «باید به خواست خدا راضی باشیم ما هنوز خدا را به خاطر هدایت شدن مان شکر نکرده ایم. انسان، زیاده خواه است. باید گوشه ی خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم.
اگر ریحانه با دیگری سعادت مند می شود، لابد من هم با یکی دیگر خوش بخت می شود. تو این را قبول نداری؟»
امّ حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت: «من قبول دارم، ولی تو را نمی دانم .»
بدون این که منتظر جواب من بماند، به اتاق زن ها رفت. پدر بزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آن ها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت :«ببین ابوراجح چه می گوید!»
#پارت_هشتاد
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}