✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
عصر روز پنج شنبه ، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه ی مان آمد. از دیدنش خوش حال شدیم. گفت: «ساعتی قبل، دو مأمور، قوهایم را آوردند. عجب پرنده های باهوشی هستند! قيافه ی تازه ام باعث نشد مرانشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند .»
پرسیدم: «مسرور به حمام آمده؟»
- بله، هرچند خجالت زده است.
زود برخاست و گفت: «حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها باید بروم. آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه ام کوچک و فقیرانه است، اما به برکت قدم های شما خوش می گذرد.»
خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم. دیدن حماد و ريحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد می خواست درباره ی او با ریحانه صحبت کنم. چطور
می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟!
صبح، پیش از رفتن به مغازه، به مقام حضرت مهدی رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و امّ حباب ، هیچ کدام درباره ی علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند.
وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن این که به او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش می شد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه ی شگفت انگیز از امام زمانم، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه با دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود.
ریحانه لحظه ای از فکرو خیالم دور نمی شد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟
حالا که خودت هم شیعه ای، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری اش نمی فرستی؟ چه جوابی باید به او می دادم. اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم، چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ريحانه در میان بگذارد و ريحانه پس از یکّه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، بگوید هاشم آن کسی نیست که به خواب دیده ام.
صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، به امّ حباب گفتم: «شما خودتان به خانه ی ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمی آیم.»
لب ورچید که: «برای چی؟»
- از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم.
- حالا می خواهی به کوفه بروی؟!
- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به کنار پل می روم.
- غذا چه می خوری؟
- عصر به خانه برمی گردم و هرچه گیرم آمد، می خورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم .
- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا میپزم.
- اگر توبمانی، من تا شب به خانه برنمی گردم .
- به پدربزرگت گفته ای؟
- تو به او بگو.
- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلاً این میهمانی به خاطر توست .
- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم.
مقام حضرت ، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آن جا بودند. از هر طرف ، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم.
حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. به امام زمان گفتم: « سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شديد.
کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید!چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته ی او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادت مند می شود، محبتش را از دلم بردارید تا این قدر زجر نکشم و غصه نخورم .»
دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.
#پارت_هشتاد_دو
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}