eitaa logo
منجی
265 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے ارتباط با ادمین @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ منظره های دل باز و گسترده ی آن جا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبیِ پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق میگذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمیدانستم چه مقدار طول می کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه ، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ريحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه ی قایق نشستيم. با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت . قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده ی بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد. از گوشه ی چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. به خوش خیالی خودم خندیدم. ريحانه آن جا چه می کرد؟! او حالا داشت با خوش حالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود . زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطّاب برایم آورد و گفت آن ها را مادرش درست کرده. پرسیدم :« خودت خورده ای ؟» - من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند. قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. - اگر تو نخوری ، من هم نمی خورم . قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ريحانه، چقدر برایم لذت بخش است! کم کم خسته شدم. خانه ی ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پايين آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی ، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند.‌ ساعتی خودم را با آن ها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه ی بزرگ برایم کُشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم . دوباره به طرف پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبال می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: «اگر به دنبالت بیایند چه میکنی؟» اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید، اصرار می کرد که با او بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم. صبحانه ی درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم. قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه ی انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق ، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه، زیر سایه ی درختان نخل، کرسی هایی بود. به آن جا رفتم. گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می آمدیم، آن جا می نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده میخوردیم . شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ی ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکّه داشت، برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده ی خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کر و لال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس میگرفت. دلم میخواست با او حرف بزنم. حیف که نمی شنید! اگر از حلّه میرفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ میشد. پل و رودخانه ،از آن جا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود می آمد و آواز می خواند. کسانی که آوازشناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود . گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ريحانه اشک بریزم . مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی دیدم. ريحانه را می دیدم ، اما انگار به من تعلقی نداشت. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}