✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
با دیدن من اخم کرد و گفت: « ببين ابوراجح چه می گوید !»
- اتفاقی افتاده؟
- دلش هوای خانه اش را کرده . فکر میکند بودنش در این جا باعث زحمت ماست .
دلم گرفت. طاقت دوری شان را نداشتم. گفتم: «اگر بروید ، این خانه ، تاریک می شود. من یکی که دلم میخواهد همیشه این جا باشید و
پدربزرگ و من، از شما و مهمان ها پذیرایی کنیم .»
پدربزرگ به کمکم آمد و گفت: «این جا دیگر به خودت تعلق دارد . این اتاق همیشه عطر حضور امام مان را خواهد داشت. تو و خانواده ات
دست کم باید یک هفته این جا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید این جا سوت و کور می شود .»
ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان می آیم. شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر، برای من و مردم حله، عزیز هستید.
صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم می روم. شما هم باید استراحت کنید .»
پدربزرگ هرطور بود ، برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام ، ابوراجح برخاست و گفت: « دیگر موقع رفتن است. »
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند.
زن ها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند.
از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: «باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم .»
گفتم: «کافی است اراده کنی .»
خجالت زده گفت: « من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد .»
تمام بدنم گر گرفت. پرسیدم: «از من چه کاری برمی آید ؟»
وارد حیاط شدیم. گفت: «می خواهم با او صحبت کنی.»
- او این جاست؟
سر تکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم .
- چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟
- او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی.
گفتم: «مطمئن باش او هم تو را دوست دارد .»
با تعجب گفت: «ولی تو که نمی دانی او کیست !»
همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: «میدانم کیست. به همان نشانه که الآن این جاست .»
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: «درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم .»
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح
از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند.
از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود.
دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، ام حباب بود.
خمیازه ای کشید و گفت: « در عمرم از این همه، آدم پذیرایی نکرده بودم . دو سه روزی باید استراحت کنم تا حال جا بیاید .»
قنواء گفت: « ريحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم .»
گفتم: « امیدوارم به همگی تان خوش بگذرد !»
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستيم، ام حباب با خوشحالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در
آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم.
به قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود، بیرون میزدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد «او» افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم .
#پارت_هشتاد_یک
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}