eitaa logo
منجی
267 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے ارتباط با ادمین @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی أبوراجح کشیده اند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است . ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های أبوراجح به شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مُرد. به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آن قدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو میزد. کمی لب های به هم چسبیده اش را باز کرد. پنبه ی تمیزی در آب زدم. لب هایش را مرطوب کردم. چند قطره آب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: «ابوراجح! صدایم را میشنوی؟» دستم را با آخرین ذره های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: «یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه ی طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هستی ! هیچ کس نمی تواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.» قطره اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرف هایم را شنیده . باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش، آهی کشید و نالید. سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره ی رنگ پریده و زجرکشیده اش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشک بار، شانه اش را بوسیدم و برخاستم. از ابوراجح که فاصله گرفتم و به طرف پدربزرگ رفتم، ريحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه ، طوری که طبيب بیدار نشود، آهسته به من گفت: « از گوشه ی پرده دیدم با پدرم صحبت میکردید.» سر تکان دادم. - به هوش آمده بود؟ - گمان کنم - چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟ تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم،قطره ای اشک ریخت. ريحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید: « به او چه گفتيد؟» ریحانه گفت: « البته اگر خصوصی نیست .» به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود. یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان رفتم او را در کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را می شنود، آن حکایت را یادش آوردم و گفتم: «وضعیت تو از وضعیت اسماعيل بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری کند. خوب است از امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد!» ريحانه اشکِ روی گونه اش را پاک کرد و گفت: «پدرم عاشق امام زمان است. شما چه اندازه آن حضرت را می شناسید و دوست دارید؟ » سؤال ريحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: «من که شیعه نیستم.» - اگر امام زمان را باور ندارید، چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟ ريحانه چنان باهوش بود که با این سؤال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: «من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورتی که ممکن است، نجات پیدا کند.» مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: «حکایت های مربوط به کمک امام زمان به شیعیان آن قدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی گذارد که ایشان زنده اند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان روشن شد! آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی اند. مردی از علی بن ابی طالب خواست که حضرت مهدی را توصیف کند. ایشان فرمود: « او در اخلاق ، آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خداست.» تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ روز پرماجرایی را گذراندیم . آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشييع جنازه ابوراجح، در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفایافتن ابوراجح را به آنها داد . فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند. تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته می آمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می شنیدند و می رفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند، برسانند. در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب، بیرون آمده بود. به ابوراجح خبر دادم. گفت: «من او را بخشیدم. بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدربزرگش احترام بگذارد .» از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد . پیام ابوراجح را که به او گفتم ، چشم هایش گرد ماند . کنارش‌ ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفایافتنش اطمینان پیدا کنند . مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه اش دید، به زانو درآمد ، زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آن که از او جدا شوم، گفت: « به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش، تا آخر عمر به او خدمت میکنم . بعد از این از من خطایی نمی بیند .» روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند . قنواء و مادر و خواهرانش بين آنها بودند . پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفایافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند. اذان ظهر را که گفتند ، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد . خبر می رسید که صدها نفر شیعه شده اند . ابوراجح به من گفت: « از خدا میخواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند !» گفتم: «ونمی دانم مرجان صغیر چطور می خواهد با این معجزه کنار بیاید . خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر می دیدم. لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد .» - خدا کند از این به بعد ، دست از سر شیعیان بردارد . با نگاهم چهره درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم . - خوش به سعادتت ابوراجح ؛ مزد عشق و باوری را که به امام زمان داری ، گرفتی. امروز در حله ، همه از تو حرف می زنند. نامت مثل نام اسماعیل هرقلی، در تاریخ می ماند. هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند ، به تو غبطه می خورد و بر تو درود می فرستد . - اگر مرجان صغير ، شیعیان در بند را آزاد کند ، برایت ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری های شیعیان را برطرف می کند. اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله كامل می شود. - یعنی امکان دارد؟ - شاید مقصود واقعی مولامان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من وسیله ای بیشتر نیستم . نباید به خودم مغرور شوم. امروز کسی که محبوب دل هاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان است. مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم. بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار ، وقت خوبی برای استراحت بود که اسب سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند . بزرگ آنها به ابوراجح گفت که مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند . پدربزرگ گفت: «هر کس میخواهد ابوراجح را بیند، باید مثل دیگران به این جا بیاید .» ابوراجح برخاست و گفت: « من به دارالحکومه میروم .» - شاید حاکم قصد سویی دارد. - نگران نباشید ! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند . همین. -شیش ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}