✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
- چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر این که بگوییم مسرور این کار را کرده باشد.
- مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش می رسد. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند.
اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند،
مسرور به خواسته اش می رسد.
شاید آن قدر که فکر میکنی، پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند.
به طرف در انباری رفتم و آن را باز کردم.
- تنها در صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ريحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند، چطور می توانم خودم را ببخشم که در این شرایط، تنها به فکر نجات جانم بوده ام!
نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت.
با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد و گفت: «کجا میخواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته نیست.»
کنار در ایستادم و گفتم: «به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم، با آنها می روم.»
پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه.
خدا خدا میکردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند ، وگرنه باید سرگردانِ شهرها و روستاها می شدم تا پیدایشان کنم.
معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم. وقتی خانواده ای مجبور میشد چنان مخفیانه زندگی کند که دست مأموران سمج به آنها نرسد، من چطور می توانستم
آنها را پیدا کنم.
بگذریم از این که جست وجوی آنها کار عاقلانه ای
نبود. ممکن بود مأموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند.
تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، دهها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت. اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم.
اگر دستگیر می شدند ، ابوراجح کشته میشد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند.
چطور ریحانه می توانست آن سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟
از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال محکوم شود، من هم کنارش به بند کشیده شوم.
آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم.
این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند.
از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ريحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد.
او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود، زندگی نمی کرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده.
من و ابوراجح کشته میشدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این، قابل تصور نبود؛
هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت، ساکت نمی نشست.
در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده ، آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک، روشن می کرد، آن بود که شاید موفق به دیدن ريحانه میشدم.
ممکن بود هنوز در خانه باشند. در این صورت می توانستم آن ها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد.
دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله، مأموران ما را تعقیب می کردند. آن وقت بالای
صخره ای موضع می گرفتم و از ابوراجح و خانواده اش می خواستم تا من مأموران را به خودم مشغول میکنم، دور شوند.
ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند. از
آن بالا می دیدند که چطور چند مأمور را با تیر و کمانم از پا در می آورم.
مأموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در جنگ تن به تن مجبور میشدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم.
طولی نمی کشید که بر اثر زخم های فراوان، از پای در می آمدم. در این هنگام ابوراجح مشت
بر سنگی می کوفت و می گفت: «حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم! او بهترین دوست ما بود.»
ريحانه کنار پدرش اشک می ریخت و می گفت او در کودکی هم فداکار بود ! »
#پارت_پنجاه_و_سه
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}