eitaa logo
منجی
265 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے ارتباط با ادمین @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ ریحانه به اندازه ی کافی گرفتار و ناراحت بود . نباید کاری میکردم که به راز عشقم پی ببرد و به گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود. درِ خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم. مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید. لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم . با یک دست، کمرش و با دست دیگر، سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: «این جا چه خبر است؟ لطفا رهایش کنید. اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید، نباید این بیچاره را سرزنش کنید.» تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم، با اخمی از روی دل خوری گفتم: «باور می کنید چنین کاری کرده باشم؟» مسرور را مجبور کردم لبه ی ایوان بنشیند. - از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته. مسرور ساکت ماند. یقه اش را فشردم و زیر لب غريدم: « جواب بده خائن !» با لکنت گفت: «وقتی در حمام صحبت می کردید، شنیدم.» - شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟ لرزش بدن مسرور را با دست هایم حس کردم. - من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟ - این را تو باید بگویی. از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی. مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت:« اشتباه می کند. می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد.» ریحانه، پشت به درِ خانه، ایستاد و با ناباوری گفت:« حرف بزن مسرور !» مسرور نیم خیز شد و گفت:«بد کردم دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمی دهند.» او را سر جایش نشاندم و گفتم: «رشید، پسر وزیر، برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد.» رو به ریحانه و مادرش گفتم: «من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم، اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان برملا کنم.» همه ی آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش گفتم. - حالا جان من هم در خطر است. پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حله خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم . چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است. ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: «تو چقدر پست و نمک نشناسی! سگ های ولگرد حله برتو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند! خواست خدا بود که با پای خودت به این جا بیایی و در چاهی که کنده ای گرفتار شوی.» مادر ریحانه، میان گریه ، فریاد زد: «این خائن را از خانه ام بیندازید بیرون !» ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: «نه، او را در سرداب همین خانه، زندانی می کنم. اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را می کشم.» ریحانه به طرف درِ سرداب که زیر ایوان بود، رفت. چفت آن را و درِ کوچکش را باز کرد. مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود. در همان حال، کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از درِ سرداب، پله هایی بود که به فضایی تاریک می رسید. مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره ی چاه آب چسباند. ریحانه از میان توده ی هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند را بیرون کشید و خشمگین و غرّان به طرف مسرور خیز برداشت. مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت. در سرداب را بستم و چفت آن را انداختم. ريحانه چوب را روی توده ی هیزم انداخت. باز اشک در چشمانش حلقه زده بود. - همه اش تقصیر پدربزرگم بود. او به این کارها مجبورم کرد. بعد هم وزیر گولم زد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم . مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم. این صدای مسرور بود. چهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم. مادر ریحانه از من پرسید: «حالا باید چه کنیم؟ » - باید به جای امنی بروید. حیف که خانه ی ما امن نیست،؛وگرنه شما را به آن جا می بردم . ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}