✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
تنها خدا می توانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند.
برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمی توانست با ريحانه ازدواج کند، چه سرانجامی بهتر از این، قابل تصور بود؟
وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل می زدند.
در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. در خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود.
پشتش به من بود. از این که هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی بر خود لرزیدم. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد.
آن که در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم.
قبل از هر چیز باید می فهمیدم مسرور آن جا چه میکند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم.
صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: «حالا چه کنیم؟»
مسرور آهی کشید و گفت: «نباید این جا بمانید. می ریزند شما را هم می گیرند.»
- کجا برویم؟
- قبل از آن که این جا بیایم، با یکی حرف زدم. از رفقاست.
چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد سر فرصت شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید.
ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم .
همین موقع صدای لرزان ريحانه را شنیدم که پرسید: «ولی چرا مأموران ، پدرم را این طور ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر میکنم سر درنمی آورم .»
مسرور باز آه کشید و گفت: «خبر دارید که این روزها هاشم به دارالحکومه می رود. این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء،
دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال میدهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به این جا کشیده .»
ریحانه با اطمینان گفت: «هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی .»
با شنیدن این حرف ريحانه، میخواستم بال دربیاورم.
مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: «شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح، دو نفر از
شیعیان را از سیاه چال نجات داده. فکر نمی کنید دارالحکومه این را فهمیده باشد؟
شاید قنواء دراین باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است.»
ريحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت:
چیزی که من میدانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند.
حالا هر لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم.
پس از آن که شما را به جای امنی رساندم، می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم.»
مادر ریحانه گفت: «ما به خانه کسی که نمی شناسیم نمی رویم. بگذار بیایند ما را هم دستگیر کنند .»
ریحانه گفت: «تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او خبر بدهی.
شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم
کاری کند.»
- فکر میکنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر شود
خود را به خطر بیندازد؟
بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از مأموران خبری نبود.
از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آن که مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را به داخل خانه هل دادم.
مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد.
خود را چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ريحانه و مادرش سلام کردم.
مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: «آه !
شمایید هاشم؟ مرا ترساندید!»
ريحانه لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر که آمديد!»
اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: «پدرم را دستگیر کرده اند.»
در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متأثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم.
از طرفی چنان عصبانی بودم که میخواستم
مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بیهوشی فاصله چندانی نداشتم.
از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم.
#پارت_پنجاه_چهار
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}