✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
ناهارمان ماهی بود . امّ حباب آن را عالی درست می کرد . هر وقت مهمان داشتیم ، با دست پخت او ، سرمان را بالا می گرفتیم .
سر سفره زیتون پرورده و ترشی مخصوص ام حباب بود . کم غذا خوردم . او ناراحت شد .
_ گربه از این بیشتر غذا می خورد .
پدر بزرگ گفت : (( اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری ، بگو ما هم بیاییم ! ))
از ظرف شربت خرما و انگور ، کمی نوشیدم .
_ با شکم پر که نمیتوانم به سوار کاری بروم .
_ مبارک است ! نمایش تمام شد ! نوبت به سوار کاری رسید !
ام حباب گفت : (( چه عیب دارد ! قنواء می خواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوارکار قابلی است .))
هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم.
_ موضوع قنواء و سوار کاری مهم نیست . مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم .
_ مهمانی حاکم ؟
سر تکان دادم .
_ حاکم خرواری چند است !
ام حباب گفت : (( باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم . راستی ، نگفتی کی دعوتمان کرده .))
_ ابوراجح ازمان دعوت کرده .
پدر بزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید .
_ خدا رو ! شکر حال و حوصله ی رفتن به دارالحکومه را ندارم ، اما رفتن به خانه ی ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است .
ام حباب لب برچید و گفت : (( حیف شد ! من نمی توانم بیایم . همه اش تقصیر این آقاست !))
به من اشاره کرد . پدربزرگ با بدگمانی گفت : (( مثل این که اتفاقی افتاده که من خبر ندارم !))
#پارت_چهل
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
حبیب هم راهی شد!
فرمانده ی جناح راست لشکر حسین بود.
حماسه آفرید و داغش در قلب حسین غمی سنگین وارد آورد:
- خدا رحمت بر تو بفرستد... حبیب... حبیب...
یاران با زمزمه و اشک حسین آب می شدند و اشک تنها سلاحشان بود.
همه بی تاب شده بودند... برای دفاع از حریم حسین...
حریم حسین...حریم حرم،حرم خدا،حرم پیامبر،حرم علی،حرم فاطمه،حرم حسین!
اسحاق پسر مالک اشتر رفت...
زهیر از اباعبدالله اجازه میدان گرفت،
یزیدبن مهاجر، کثیربن یحیی، هلال بن نافع، غلام ابوذر، عمیربن مطاع،عنربن کلبی،یزیدبن حصین... هم راهی شدند حسین رخصتشان می داد و می ایستاد به دعا... صدای تکبیرشان را پاسخ می داد...رقصشان میان میدان را لاحول ولاقوه...میخواند
و اشک بود و جمع کردن پر پروانه های فدایی اش!
سعید و جعفر و احمد و عون پسران مسلم بن عقیل هم رفتند...
بحارالأنوارج۴۵
⭕️
هرسوی نظر کردم هر کوی گذرکردم
خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه
ای وای که یارانم ، گل های بهارانم
رفتند از این خانه، رفتند غریبانه!
همه رفته بودند...
آمد حسین میان میدان، نگاهی انداخت به سمت راست میدان،
نظری به سوی دیگر...
نبودند،هیچ کدام از یاران باوفایش نبودند، دیگر صورت های مهربانشان را نمی دید...
اشک بود و اشک که چشمان اباعبدالله را پر می کرد
و آرام دم گرفت حسین:
- واجداه... وااباه... وااخاه... واعماه... واحمزتا... واجعفراه... واعقیلاه... آیا کسی هست ما اهل بیت را یاری کند؟
#کتاب_امیر_من
#پارت_چهل
#محرم
#کربلا
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🏴🌱}