✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_سوم:خواستگاری
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل
کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم.
هواپيما که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه مي کردم. حدود يک سال و نيم ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده
بود؛
حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي
رسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد.
مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام...
ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت...
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد،
در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و
احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون
شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.
شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ
زد...
سلام خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم درمورد موضوع
مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي
فضا رو پر کرد...
خانم حسيني! مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشيد گوش مي کنم
و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم...
اين بار مکث کوتاه تري کرد...
البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيدبخشنده باشيد...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_چهارم:مشکل بزرگ
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت،
گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود
واقعا نمي دونستم بايد چي بگم... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
دکتر دايسون! من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک شخصيت قابل
احترام ،براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عميقا و از صميم
قلب، اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين مي کنم...
نفسم بند اومد...
اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...
چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد.
اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه ،من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم.اين رو هم بايد اضافه
کنم تصميم من و اسلام آوردنم کوچک ترين ارتباطي با علاقه
من به شما نداره، شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه
پاسختون مثل قبل، منفي باشه! من کاملا به تصميم شما احترام مي گذارم و حتي اگر
خلاف احساس من باشه ،هرگز باعث ناراحتي تون در زندگي و بيمارستان نميشم!
با
شنيدن اين جملات ،شوک شديدتري بهم وارد شد... تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم
حس مي کردم. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم
يان دايسون، يک روز مسلمان بشه... مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت
اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون علاقه مند شده بودم؛ اما فاصله ما
فاصله زمين و آسمان بود و من در تصميمم مصمم.
من هربار، خيلي محکم و جدي و
بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_پنجم:ماجرای اسلام آوردن
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
به زحمت ذهنم رو جمع کردم
بعد از حرف هايي که اون روز زديم... فکر می کردم...(ديگه صدام در نيومد)
_نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يکطرف و علاقه ی من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد. تمام عقل و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر مي شدم و به خاطر علاقه اي که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛
اما اراده خدا به سمت ديگه اي بود.
همون حرف ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز
کنجکاو بشم...
اسلام، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.
دستش رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد...
من در مورد خدا و اسلام تحقيق کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام ،از شما خواستگاري مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط به شما پيشنهاد دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي نسبت به شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس سطحي و کنجکاوانه نيست! عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصيت شما من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري کنم و يک عذرخواهي هم به شما بدهکارم، در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کرديد،
من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم.
اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم.
وقتي از سر
ميز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد....
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
ایُهَاالعُشـآقْ
محفلخانہۍ#أعْوانُـ_الْمُنْجیـ
ازامشب سوزمی نویسد و درد
از آتشمی نویسد و از بغض
از میخ می نویسد و از سیلی "💔
حضرت مَهْدی " عَج الله تعالی فرجه"
خودشمیزبانروضہیمادراست
دعوتنامہهارا امام حسن و امام حسین"عَلَیْهم السلام" مینویسند
و دخترانشان زینب و کلثوم " علیهم السلام " مهرمی کنند
وبغضِ امیر مومنان " علیه السلام " سوزدل می شود برایتان.
قرارِما
از شب سوم دههۍاولفاطمیہ
به مدت چهار شب، ساعت ۲۱🕘
سفیری شوید براۍدعوت میهمانان حجه بن الحسن .
🥀🏴آجرک الله فی هذه المصیبه یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه
🥀https://digipostal.ir/hfateme🥀
#محفل_سوگواری
#حضرت_مادر
@avanolmonji
May 11
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام 🤗 ان شاالله که حال خودتون و دلتون خوب باشه✨ طبق قرارمون این هفته چالش داریم میخوایم شما وارد ی
یا زهرا:
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یادم می آید زمانی را که مُهر وفاداری ات را به نامه ی زندگی فشردی و نگاره ای از اللّه اکبر در آن نمایان شد .نامه ای ماندگار از شجاعت حسینی ات که می رساند پیام عشق را به جای جای جهان و تو زندگی ات را با خلوصی باور شده آغاز کردی و با دستان همواره پاکت ،چراغ زندگی را به خاموشی سپردی .🥀🥀🥀
ای سردار دل ها؛تو همانی بودی و هستی که در دل های عاشق ،خانه ای از عشق را به یادگار گذاشته ای . تو همانی هستی که سرمای بهمن زندگی به خاطر همسفر شدن با تو لحظه شماری می کرد و زمانی هم آمد که با صدایی دلنشین، او را صدا زدی و با یکدیگر به دیدار حق گام نهادید.🍂🍂🍂
ایران با تو رنگ و بوی صداقت را چشیده بود و کلاهی از سعادت را عاشقانه به دستش می گرفت و توخانه ی امیدمان را روشن کردی و ابرهای رعد زده ی غرب را همچون روشنایی مِهر از دیدگان مردم نگاه داشتی و تو بودی که در گام به گام زندگیت خار غم ایران را در زیر کفش های آهنین ،نقش بر زمین کردی. آری؛و زمانی هم شد که در غایت سرمای بهمن، رنگ سرخ شهادت را از صحنه گیتی نظاره کردی و عاشقانه به استقبالش رفتی.🌷🌷🌷
در آخر، صبح دمیآمد و گواهی وفا مندی ات را به دست گرفتیم که با خون عشق آغشته ای نوشته بود« برای شهید شدن باید شهید بود» به ناگاه ابرهای غمزده ایران، شروع به باریدن کرد و صحنه ای از شکوهت را برایمان یادآور شد؛ یادآور شد رسالتت را که همچون پیامبری آمدی و دفتر حیات را با صفحهای خونین که تکهای از آن با تیغ برنده دشمن، آلوده شده بود به دستان خاموشی سپردی .🥀🥀
ما نیز این نامه را نخوانده نگذاشتیم؛ قیامهای مودّت مردم در روزهای متوالی همواره میدان دشمن را احاطه کرده بود و اخبار جهان، تنها تو بودی و صحنه های ماندگار از وحدت ...از صدای شهادت تو بود که پیر و جوان و مؤمن و کافر به پا خاستند و چه بسا دلهایی که از رسالت تو به اسلام گرویدند و قیام حسینی تورا وسعت دادند...🌸🌸🌸
آری؛تو توانستی پیام اللّه اکبر را جامهٔ حقیقت بپوشانی و باری دیگر، وحدت را همچون بارانی به وسعت ایران، ببارانی به دلهای از کینه پر شده و دستان مسلمین را به یکدیگر پیوند بزنی . 🌼🌼🌼
دوستت داریم آن گونه که تو با اشتیاقی وصف ناپذیر، میزبان شهادت شدی و آن زمان،زبان زمستان را شاعر کردی که میگفت:«
🌷 ای آنکه در این لحظه در آغوش خدایی
تو پرتوِ نورانی بزم شهدایی
ای جوهرهٔ ناب وجودت صدف یار سردار! بفرما که چنین خوب چرایی?!🌷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#لیگ_چالشها
#چالش_دوم
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
دلنوشته خانم الناز جوادی
@avanolmonji