eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
265 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
■♡~بسم الله الرحمن الرحیم ~♡▪︎ از تا هدف ما این بود که با عمل یکی از این روش‌ها بچه‌ها را به عمل مسئولانه در برابر اشتباهات و رفتار ناپسند شان را تشویق کنیم. درباره مشکلات کوچک و ساده هر یک از این روش های هفتگانه می تواند کارساز باشد. اما در برابر مشکل این مادر🤷‍♀️ افاقی نکرد پسرش👦 بعد از اتمام ساعت مدرسه مشغول بازی با همسالان شده و دیر به خانه برمی‌گشت. روش های مذکور تنها برای یکی دو هفته آرامش خاطر را بین مادر و پسر حاکم کرد. اما از هفته سوم روز از نو و روزی از نو . ⭕در چنین موقعیتی چه می توان کرد❓ ⭕ در مواقعی که به نظر می رسد هیچ راهی جز تنبیه وجود ندارد چه باید کنیم ❓ برای حل یک مشکل پیچیده ↔️مهارت پیچیده‌ای هم لازم است.یک مهارت پیچیده اما حساب شده و گام به گام که باعث برآورده شدن نیازهای طرفین به میزانی که حالِ دلشان را خوب کند شود⬇️ 👣گام اول: درباره احساسات و احتیاجات کودک صحبت کنیم : 🙋‍♀️_ من داشتم با خودم فکر می کردم که حتما خییلی دوست داری پس از یک روز پرتلاش تو مدرسه دقایقی رو به دور از سخت گیریهای معلم و دیگر کارکنان مدرسه بگذرونی. 👦_ آره مامان! همه ش👀👨‍🏫 بکن!نکن!با بغل دستی ت حرف نزن! 🙎‍♀️_ که اینطور! 👦_ خوب می خوام اون چه که در دلم هست یا تو ذهنم می گذره رو به دوستم👬 هم بگم. 🤷‍♀️ اُه! واقعا این خودداری سخته! 👣2️⃣ _ درباره یِ احساسات و احتیاجات خودمان صحبت کنیم : ادامه دارد... ۱۴۰۰ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✋🏻 9⃣1⃣ امروز روز نوزدهم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای ) ⛓🌱⛓امام جعفرصادق(ع): اَلغیبةُ حرامٌ علی كُلِّ مسلمٍ وَ إنّها لَتَأكُلُ الحَسَناتِ كَما تأكُلُ النّارُالحَطَبَ. 🌋غیبت كردن بر هر مسلمانی حرام است. غیبت مانند آتشی كه هیزم را با حرص و وَلع می‌خورد حَسنات انسان را به كلی از بین می‌برد. (مستدرك، ج ٩، ص ١١٧) ⛓🌱⛓«امام زین‌العابدین(علیه‌السلام)»: اِیّاكَ وَالغیبةَ فَإنَّها اِدامُ كِلابِ النّار. 🐺برحذر باش و از غیبت كردن بپرهیز كه غیبت خوراك سگ‌های جهنم است. (بحار، ج ٧٨، ١٦١) ⛓🌱⛓«مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام»: السّامعُ لِلغیبَةِ كَالمُغتابِ. 👂كسی كه غیبت را گوش می‌دهد (در گناه) همانند غیبت‌كننده است. (میزان‌الحكمة، ج ٧، ص ٣٥٢) (غیبت) علیه السلام ۱۴۰۰ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
بسم رب الحسین علیه السلام🥀 معرفی شهدای کربلا🏴 9⃣قسمت نه
بسم رب الحسین علیه السلام🥀 معرفی شهدای کربلا🏴 0⃣1⃣ قسمت ده ○علی بن حسین (علی اصغر)○ ۱۴۰۰ علیه السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت... دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور... ❤️ + 🌸 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ تنها خدا می توانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند. برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمی توانست با ريحانه ازدواج کند، چه سرانجامی بهتر از این، قابل تصور بود؟ وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل می زدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. در خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پشتش به من بود. از این که هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی بر خود لرزیدم. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آن که در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیز باید می فهمیدم‌ مسرور آن جا چه میکند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: «حالا چه کنیم؟» مسرور آهی کشید و گفت: «نباید این جا بمانید. می ریزند شما را هم می گیرند.» - کجا برویم؟ - قبل از آن که این جا بیایم، با یکی حرف زدم. از رفقاست. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد سر فرصت شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم . همین موقع صدای لرزان ريحانه را شنیدم که پرسید: «ولی چرا مأموران ، پدرم را این طور ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر میکنم سر درنمی آورم .» مسرور باز آه کشید و گفت: «خبر دارید که این روزها هاشم به دارالحکومه می رود. این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال میدهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به این جا کشیده .» ریحانه با اطمینان گفت: «هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی .» با شنیدن این حرف ريحانه، میخواستم بال دربیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: «شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح، دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده. فکر نمی کنید دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء دراین باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است.» ريحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: چیزی که من میدانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. حالا هر‌ لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آن که شما را به جای امنی رساندم، می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم.» مادر ریحانه گفت: «ما به خانه کسی که نمی شناسیم نمی رویم. بگذار بیایند ما را هم دستگیر کنند .» ریحانه گفت: «تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او خبر بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند.» - فکر میکنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر شود خود را به خطر بیندازد؟ بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از مأموران خبری نبود. از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آن که مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را به داخل خانه هل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خود را چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ريحانه و مادرش سلام کردم. مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: «آه ! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید!» ريحانه لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر که آمديد!» اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: «پدرم را دستگیر کرده اند.» در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متأثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم. از طرفی چنان عصبانی بودم که میخواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بیهوشی فاصله چندانی نداشتم. از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}