✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_ششم:شرایط انگلیسی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد...
دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت به ايران
مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟
_"اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديد"
جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره
شيطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون
و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس
مي کردم. وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته! اصلا نمي
فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما
اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين
مدت رو ريخته باشم دور.
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد:
دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي...
در زدم و وارد شدم. با ديدن من
،لبخند معناداري زد! از پشت ميز بلند شد و روي مبل
جلويي نشست .
"شما با وجود سن کمتون واقعا شخصيت خاصي داريد".
_ مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من
صحبت نمي کرديد.؟
خنده اش گرفت
.دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي زندگي تون کم ميشه و
خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_هفتم:دزدان انگلیسی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که حاضر نيستم به
درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو
از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به
انجام خواسته تون بشم...
چند لحظه مکث کردم
لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي هابه زيرک بودن
شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن.
اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد
دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟
کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه
اسمي ميشه روش گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از
اين شروط رو قبول نمي کنم.
از جاش بلند شد...
تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي،شما رو براي اومدن
به اينجا مجبور کرده باشه.
نفس عميقي کشيدم...
چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه
،دل تنگ مادر و خانواده، دل
شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت
گذشته هر بار با يه بهانه اي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ
نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت
مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه...
حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت
وال شدم...
بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره و تنها... بي يار
و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه
آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين
حق و باطل دو دل و سرگردان نشم
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
#اطلاع_رسانی
#دانستنیها
🔰 «سرو روان» فراخوان عکاسی از برگزاری اولین سالگرد شهادت فرمانده سرافراز سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
🔸 موضوع فراخوان:
الف: عکس از جلوههای عشق خالص و کمنظیر مردم به شهید حاج قاسم سلیمانی و زنده نگه داشتن یاد ایشان در ایام مراسم سالگرد شهادت علیرغم وجود محدودیتهای بهداشتی
ب: برگزاری یادبود نمادین سالگرد شهید سلیمانی در منازل با توجه به محدودیتهای بیماری کرونا از قبیل زندهنگه داشتن یاد شهید عزیز با چیدن سفره و عکس و تزئینات خانه و مراسم محدود خانگی
ج: آراستن چهره شهر و روستا در سالگرد شهید، آذینبندی کوچهها، خیابانها و نمای خانهها، ایستگاههای صلواتی، فضای کسب و کار، برگزاری مراسم یادبود در مساجد، تکایا و حسینیهها و… با رعایت پروتکلهای بهداشتی
د: نشانهها و نمادهای سردار شهید در سطح روستاها و شهرها و کشورهای دیگر خصوصا محور مقاومت
ه: یادبود و حاضر شدن مردم بر سر مزار شهید حاج قاسم سلیمانی
📆 مهلت ارسال آثار ۱۵ دی ۹۹
🔻 ارسال اثار و پاسخگویی در ساعات کاری (در پیامرسانهای اجتماعی):
۰۹۰۱۴۵۵۰۵۷۰
@yaran_khorasan
@avanolmonji
✨✨📚✨✨ #شب_چراغ ✨✨🎇✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_هشتم:تصمیم بازگشت
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از
چشمم سرازير مي شد...
درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم
ايران...
هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که
برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي
لرزيد...
زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد
براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است،... حالت
صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود...
_چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟
اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم
گرفتم برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست...
اما علي که گفت...
پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت...
من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم
...بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت...
مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم...
توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که
دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش
وارد مي کنم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📚✨✨ #شب_چراغ ✨✨🎇✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_نهم:سرسختی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم...
چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟فکر کردي هنر
کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون...
رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با
تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت
انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها
طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي
اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو
محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از
همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو
در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت
خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا،
ملایم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم
بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد.
امشب هم شيفت هستيد؟ بله واقعا هواي دلپذيري شده!
#ادامه_دارد
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📚✨✨ #شب_چراغ ✨✨🎇✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصتم:پیشنهاد دکتر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
با لبخند، بله ديگه اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها،
زودتر بره. بيش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر
چنين موضوعاتي... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد:
خانم حسيني! من به شما علاقمند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه ميخواستم بيشتر
باهاتون آشنا بشم...
براي چند لحظه واقعا بريدم...
خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي
بود که توي اون شرايط سخت ازم
حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و
پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده.
دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به مسائل کاري نخواهد
داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک
مرده، نه رئيس تيم
جراحي...
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه...
دکتر دايسون! من براي شما به عنوان يه جراح حاذق و رئيس تيم جراحی احترام زيادي قائلم.
علي
الخصوص که بيان کرديد اين پيشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاريه؛
اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين
ما تعريفي نداره، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي
کنن؛ حتی بچه دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه!
...
ما
براي خانواده حرمت قائليم و نسبت بهم احساس مسئوليت مي کنيم. با کمال احترامي
که براي شما قائلم پاسخ من منفيه.
اين رو گفتم و سريع از اونجا دور شدم، در حالي که ته دلم از صميم قلب به خدا
التماس مي کردم يه بلای جديد سرم نياد.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
سلام و روز بخیر یاری گران و أعوان المنجی🌹
😍ان شالله امروز(چهارشنبه ۱۰/۳) تمامی کلاس های مجموعه برگزار خواهد شد.
🕒زمان: ساعت ۱۵ الی ۱۶/۳۰
♦️مکان:فدائیان اسلام ۱۴، مجتمع امیر المومنین(علیه السلام)
💠کلاس ها برای دختران از ۵ سال تا ۲۰ سال و همه ی بانوان ( در کلاس های مجزا) برگزار خواهد شد.
🔆نکات مهم:
✅⏰لطفا مادران و دختران گرامی ۱۰ دقیقه قبل از شروع کلاس حضور داشته باشید.
✅شهریه دی ماه را در ابتدای ورودی پرداخته و بعد احتراما اجازه ورود به کلاس را دارید.
✅رعایت فاصله اجتماعی (حداقل ۱ متر)، استفاده از ماسک سه لایه به صورت صحیح در تمام طول کلاس، ضدعفونی کردن دست ها در ابتدای ورود از نکات حیاتی می باشد و عدم رعایت این نکات به منزله حق الناس است. ❌❌
✅لطفا یک بطری آب و دستمال کاغذی و شکلات به همراه خود داشته باشید.
✅لطفا راس ساعت ۱۶/۳۵ مجتمع را ترک کنید.
📢رسانه باشید و دیگران را دعوت کنید.
@avanolmonji