eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
266 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست . برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمرد خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم، در آن لحظه ، انگار برای اولین بار، معنای پدر بزرگ را می فهمیدم . بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یک دیگر کسی را نداشتیم. حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من می گفت تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت ، زنده بمانی و زندگی کنی. با این احساس، حدس زدم چه می خواهد بگوید. - مادر؟ لبخند زد و سر تکان داد. - آفرين! درست فهمیدی. باید به کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد. - چرا پیش او؟ چیزی از او یادم نیست . - من هم علاقه ای ندارم به کوفه بروی و مدتی با او زندگی کنی، اما چاره ی دیگری نداریم. - شوهرش چی؟ او از من خوشش نمی آید. فراموش کرده اید که اجازه نداد با مادرم زندگی کنم؟ این احتمال هم هست کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سال ها نزد مادرم رفته ام. اگر از ماجرا بویی ببرد، به مأموران حکومت تحویلم می دهد. دست کم بر مادرم سخت می گیرد و اذیتش می کند و یا این که شما را مثل کنه می دوشد. امیدوار بودم قانع شده باشد، ولى او گفت: «من خودم همه اینها را میدانم ، اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری!» با آنچه آن روز از رشید شنیده بودم، دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند. با این حال پرسیدم: «برای مادرم اتفاقی افتاده؟ » - برای او نه ، برای شوهرش، نزدیک به یک ماه پیش، زنی خبر آورد که شوهرِ مادرت مُرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته. گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی برند، احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد. لابد انتظار داشت که او و بچه هایش را به حلّه بیاورم و ازشان نگه داری کنم. اگر پدرش هم زنده بود، این کار را نمی کرد. به وسیله ی همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند. میخواستم آرامشت به هم نخورد. برای همین چیزی در این باره به تو نگفتم. مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم. چطور حاضر شده بود در چهارسالگی رهایم کند و برود! همه ی امیدم به او بود و او ترکم کرد و رفت. نمی دانم اگر پدربزرگم نبود، چه بلایی به سرم می آمد. او آن موقع ثروت مند نبود. با وجود این، سرپرستی ام را پذیرفت. یک سال بعد عموی پدربزرگم مُرد و همه دارایی اش به او که داماد و پیش کارش بود رسید . گفتم: «او می داند حالا شما ثروت مند هستید. می خواسته به او کمک کنید. شما هم این کار را کردید. به هر حال، بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. لااقل مادری بالای سرشان هست .» انگشتش را به شدت تکان داد. - نه، نه، در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر این است که به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی. این، هم به سود اوست، هم به نفع تو. آن جا در امان خواهی بود. از طرفی، می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر و سامان بدهی ومواظب شان باشی. حق را به او دادم . - ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و میگفت در حقش جفا میکنی که به او سر نمیزنی. یک بار گفتم: «او اگر به من علاقه ای داشت، برای یک دفعه هم که شده، طی این سال ها به دیدنم می آمد.» ابوراجح گفت: «شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است. اجازه نمی دهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حلّه بیاید.» فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغم نیامده؟ پدر بزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد ساکت شوم . - حالا وقت این حرفها نیست. هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرت کنند. احتمال می دهم مادرت فکر میکند اگر حالا برگردد، فکر خواهیم کرد که پس از سال ها، تنها به دلیل آن که محتاج کمک بوده به سراغمان آمده . برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم . - به هر حال، من هرگز حلّه را بدون ابوراجح و خانواده اش ترک نمیکنم. آهسته غرید: « دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بعید نیست تا حالا با خانواده اش از این شهر رفته باشد. تعطیلی حمام میتواند به این دلیل باشد.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر این که بگوییم مسرور این کار را کرده باشد. - مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش می رسد. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند، مسرور به خواسته اش می رسد. شاید آن قدر که فکر میکنی،‌ پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند. به طرف در انباری رفتم و آن را باز کردم. - تنها در صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و‌ خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ريحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند، چطور می توانم خودم را ببخشم‌ که در این شرایط، تنها به فکر نجات جانم بوده ام! نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت. با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد و گفت: «کجا میخواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته نیست.» کنار در ایستادم و گفتم: «به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم، با آنها می روم.» پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق‌‌ انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه. خدا خدا میکردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند ، وگرنه باید سرگردانِ شهرها و روستاها می شدم تا پیدایشان کنم. معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم. وقتی خانواده ای مجبور میشد چنان مخفیانه زندگی کند که دست مأموران سمج به آنها نرسد، من چطور می توانستم آنها را پیدا کنم. بگذریم از این که جست وجوی آنها کار عاقلانه ای نبود. ممکن بود مأموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند. تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، دهها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت. اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم. اگر دستگیر می شدند ، ابوراجح کشته میشد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند. چطور ریحانه می توانست آن سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا‌ خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال محکوم شود، من هم کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم. این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند. از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ريحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود، زندگی نمی کرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده. من و ابوراجح کشته میشدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این، قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت، ساکت نمی نشست. در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده ، آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک، روشن می کرد، آن بود که شاید موفق به دیدن ريحانه میشدم. ممکن بود هنوز در خانه باشند. در این صورت می توانستم آن ها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله، مأموران ما را تعقیب می کردند. آن وقت بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابوراجح و خانواده اش می خواستم تا من مأموران را به خودم مشغول میکنم، دور شوند. ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند. از آن بالا می دیدند که چطور چند مأمور را با تیر و کمانم از پا در می آورم. مأموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در جنگ تن به تن مجبور میشدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم. طولی نمی کشید که بر اثر زخم های فراوان، از پای در می آمدم. در این هنگام ابوراجح مشت بر سنگی می کوفت و می گفت: «حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم! او بهترین دوست ما بود.» ريحانه کنار پدرش اشک می ریخت و می گفت او در کودکی هم فداکار بود ! » ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🍃🖤] 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 😔💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌••••••••••••••••••••••••••••• ۱۴۰۰ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴۰۰ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین باری که نظر من برای کسی مهم بود به سالها پیش برمیگرده.... ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺟﺎﺕُ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ ﯾﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ؟! ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺍﻭﻧﺠﺎ 😐😄😅 ➖ ▫️ ➖▫️ ➖ ▫️ ➖ ▫️ دادن حق انتخاب به کودک ، یکی از مهم‌ترین مهارت‌هایی است که باعث می‌شود کودک مسئولیت‌پذیر باشد و یاد بگیرد با توجه به عواقب یک انتخاب، چگونه باید دست به گزینش بزند. 🟡برای اینکه این فرایند را به کودک بیاموزیم این موارد را مدنظر داشته باشیم ⬇️ 1️⃣ بين دو چیز به کودک حق انتخاب بدهید، مثال : در مقابل یخچال از او بپرسید : خیار می خواهی یا هویج ؟ 2️⃣ گزینه هایی مناسب با ظرفیت کودک به او پیشنهاد کنید. در انتخاب های زیاد حتی آدم بزرگها هم گیج می شوند چه برسد به بچه ها. 3️⃣هنگامی به او حق انتخاب بدهید که بتوانید آن را عملی کنید. مثال: از کودک بپرسیم غذا بخوریم؟ کافی است که او بگوید نه ، تصور کنید همه منتظر غذا هستند و بر خلاف نظر کودک غذا را بیاورید. حس بدی حاکی از بی توجهی و نادیده گرفتن در او به وجود می آورید . ۱۴۰۰ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام✋🏻 7️⃣1️⃣ امروز روز هفدهم چله ی #خودسازی مونه😌 ⇦(چله ی ترک #غیبت و ادای #نماز_اول_وقت #به_نیت_ف
سلام✋🏻 8️⃣1️⃣ امروز روز هجدهم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای )🍃 🔰نماز اول وقت شاه کلید نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت: سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. ❇️ شیخ نخودکی (ره) فرمود: برای قفل اوّل، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید⁉️ ✅ شیخ نخودکی (ره) فرمود: نماز اوّل وقت «شاه کلید» است🔑 📚 ماهنامه موعود شماره 148 (غیبت) علیه السلام ۱۴۰۰ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا