eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
267 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام✋🏻 5⃣2⃣ امروز روز بیست و پنجم چله ی #خودسازی مونه😌 ⇦(چله ی ترک #غیبت و ادای #نماز_اول_وقت #به_ن
سلام✋🏻 6⃣2⃣ امروز روز بیست و ششم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای )🍃 ⚡️هرگاه که در نمازمان عجله کردیم و خواستیم آن را زودتر به پایان برسانیم🏃‍♂ ‼️ بیاد بیاوریم ..... ⛓ همه ی آنچه که می خواهیم بعد از نماز به آنها برسیم و همه ی آنچه که می ترسیم از دست بدهیم. ✅ بدست همان کسی است که در مقابلش ایستاده ایم!!! (غیبت) 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
بسم رب الحسین علیه السلام🥀 معرفی شهدای کربلا🏴 7⃣1⃣ قسمت هفده ○محمد بن ابی سعید بن عقیل ○ علیه السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ و به دارالحکومه که رسیدم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، با ناباوری برخاست و مثل همیشه، حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: «در را باز کن ! میهمان محترمی داریم.» باز هم زبانه ی فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوش آیندش را تحویلم داد. با فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شد. مقابلم ایستاد و راهم را بست. - چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟ خواست به آنها دست بزند. خودم را کنار کشیدم. - خودت انصاف بده. حیف نیست گوشت این پرندگان زیبا از گلوی کسی چون تو پایین برود! سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خنديد. - حیف این است که توساعتی دیر آمده ای، وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم! راست می گویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام، اما تو با این همه زیبایی خواهی مُرد و من زنده خواهم ماند. - فراموش کردم در این چند روز، سکه ای به تو بدهم. ناراحتی تو از همین است؟ - من از هر کس که به این جا می آید و می رود، چیزی میگیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم، به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم: سندی ! او دارد به سرای باقی میشتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟ گاهی زلف یکی را انتخاب میکنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را از خودم می پرسم: چرا از اینها که رفتنی اند، نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جای زشتی های خودم بگذارم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد. آه! چرا، چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مثل مروارید بود. سفیدیِ چشم های سندی به زردی و قرمزی میزد. او همچنان میان دری که باز شده بود، ایستاده بود و راهم را سد کرده بود. - اما به تو که نگاه میکنم، می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سَرَت از بدنت بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه ی وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست، می توانستی جسمت را با من عوض کنی! هیچ کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است. یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر در تمام عمر، با او حرف نمیزنم. بیینم نمی خواهی بازگردی؟ مانعت نمیشوم . مجذوب حرف هایش شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر با احساس باشد. - نه . - معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای .باورکردنی نیست که جوان ثروت مند و زیبایی مثل تو بخواهد جانش را برای کسی مثل او به خطر بیندازد. به هر صورت، شجاعت تو هم ستودنی است! - متشکرم! حالا بگذار بروم . - حاکم اگر سلیقه داشته باشد، می گوید نقاشی بیاید و نقشی از تو را بر یکی از دیوارهای اندرونی بکشد؛ بعد به مرگت حکم می دهد. خوب است نقاش، تو را همین طور که ایستاده ای و قوها را بغل زده ای بکشد؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که نمکین و دل رباست.باید به سليقه ی قنواء آفرین گفت! نمی دانستم ممکن است جوانی مثل تو در حلّه باشد. برای او هم افسوس میخورم که نمی تواند تو را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند! خواستم بروم که انگشتانش را در هم گره کرد و گفت: «چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم، بعد برو.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ گفتم: «خوب است که آدم با احساسی هستی، ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله می گیرم ، زیباتر از آن باشم که تو حالا می بینی! این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آن که عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشته ای؛ به همین شکل به دنیا آمده ای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.» سندی رفت روی چهار پایه اش نشست و گفت: «حرف دلنشینی بود. امیدوارکننده است. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی ، جلویت را نمی گیرم .» وارد دارالحکومه شدم. در با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا درآمدند. به پنجره ای که آن روز صبح، از آن جا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. از قضا قنواء آن جا بود. دستار را که از سر برداشتم، دست تکان داد و از پنجره دور شد. بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رودررو شدم. وزیر با دیدن من و قوها خندید و گفت:«شاهزاده ی ایرانی ! برای نجات ابوراجح آمده ای؟» وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. گفتم: «تو قوها را می خواستی. این هم قوها. این ها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند. وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و تعظیم کرد. - قوها را دیر آورده ای. ساعتی قبل، دستور دادم صفوان وپسرش را دوباره به سیاه چال برگردانند. بعید می دانم از مرگ نجات پیدا کنند. حالا قوها را به من بده. تعجب می کنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد! قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: «می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود.» وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش برگشت . - قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما خیلی عصبانی است! - کدورت میان پدر و دختر، زود برطرف می شود. تو به فکر خودت باش! - حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم، هاشم و صفوان و پسرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه با ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و تا ساعتی دیگر، در میدان شهر، به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند، به مرگ محکوم خواهند شد. - داستان جالبی به هم بافته ای ! تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد. به وزیر گفتم: «از خدا بترس! تو بهتر از هر کس میدانی که همه ی ما بی گناهیم، مطمئن باش با ریختن خون بی گناهان ، به آنچه آرزو داری نمی رسی!» وزیر با پوزخندی از سرِ خشم به قنواء گفت: «می بینید؟ این جوانک، مثل ابوراجح، گستاخ و بی باک است ! دست پرورده ی اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم، باید حدس میزدم. سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما این طور گستاخی می کند. می ترسم پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود!» قنواه گفت: « من و هاشم می رویم تا با او حرف بزنیم.» وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت: «نمی توانم این اجازه را بدهم . او قصد جان پدرتان را دارد. شما میخواهید او به مقصودش برسد؟» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با سعادتہ✨ هࢪکسۍ زیࢪ سایتہ😔 لطف تو.... علیه‌السلام علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!🍃 بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست💞 و چشمهایش مشتاق دیدار تو... 👁 علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}