eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
265 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب ✨ کنارم نشست و مرا به خودش فشرد. - در آن لحظه ها که به هوش آمدم ، حرف های تو را شنیدم . پس از آن، حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم . زبانم از کار افتاده بود‌ . در دل با پروردگارم مناجات کردم و‌ مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهي واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم . در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود، جز به خدای مهربان، به هیچ کس دیگری امید نداشتم . یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده اند. چشم باز کردم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم. آن امام مهربان ، دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند: «از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن، چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده .» با همان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتیهایم تمام شد و مثل الآن، احساس سبک بالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم ، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در‌ خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم‌ ایشان را ندیدم. شب بند در خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم . در بسترم دراز کشیدم . فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید . گریه امانم را بریده بود . اول طبيب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند . ‌ ریحانه گفت: « من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آن که خوابم ببرد ، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادت مند ترین دختر روی زمین احساس میکنم. مادرم آرام تکانم داد و گفت : "برخیز ! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته ." سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم، پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت: " بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند .» ريحانه رو کرد به من و ادامه داد: «من هم مثل شما خیال می کردم این چیزها را در خواب می بینم.» همه خندیدیم. ام حباب گفت: «من که هنوز خیال می کنم دارم خواب می بینم !» باز هم خندیدیم . به پدربزرگ گفتم: « من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید .» صدای خنده شادمانه ما در اتاق می پیچید. اگر کسی از بیرون ، صدایمان را می شنید فکر میکرد بر جنازه ابوراجح ضجه می زنیم . پدربزرگ ‌گفت: «می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم .» ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من ، حمام کرده بود . او را که در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان به دماغم خورد. روحانی گفت: «چه روز فرخنده ای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازه ی ابوراجح می آیند و بعد با دیدن او خشک شان میزند. شیعیان شادی می کنند و دشمنان ما روسیاه میشوند . خدا را به خاطر نعمت هایش شکر !» گریست و گفت: «چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بي مانندش را زیارت کنم ؟!» طبیب به او گفت: « باید خودمان را به این دل داری دهیم که نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، به ما هم افتاده .» روحانی گفت: «ابونعیم! تو و خانه ات نزد ما بسیار گرامی هستید ، چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمده اند ؟!» پدربزرگ گفت: «من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم هستم .» ابوراجح به من گفت: «تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چه به آنجا می روی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم. بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه که از شفایافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی میکنم که می بینم آنچه درباره امام زمان برایت گفتم ، با این کرامت آن حضرت ، خودت به چشم می بینی .» از دیدن چهره زیبای ابوراجح ، سیر نمیشدم. او به نماز ایستاد. من به همراه پدربزرگ ، کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ ام حباب رفت. من ترجیح میدادم آموزگارم ريحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته ، بسیار‌ کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادت مندی که کنار پدرش ایستاده بوده، چه کسی است. دقایقی بعد همه مشغول خواندن نمازشب بودیم . هیچ وقت چنان نماز‌ پرشوری نخوانده بودم . ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ روز پرماجرایی را گذراندیم . آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشييع جنازه ابوراجح، در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفایافتن ابوراجح را به آنها داد . فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند. تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته می آمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می شنیدند و می رفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند، برسانند. در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب، بیرون آمده بود. به ابوراجح خبر دادم. گفت: «من او را بخشیدم. بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدربزرگش احترام بگذارد .» از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد . پیام ابوراجح را که به او گفتم ، چشم هایش گرد ماند . کنارش‌ ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفایافتنش اطمینان پیدا کنند . مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه اش دید، به زانو درآمد ، زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آن که از او جدا شوم، گفت: « به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش، تا آخر عمر به او خدمت میکنم . بعد از این از من خطایی نمی بیند .» روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند . قنواء و مادر و خواهرانش بين آنها بودند . پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفایافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند. اذان ظهر را که گفتند ، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد . خبر می رسید که صدها نفر شیعه شده اند . ابوراجح به من گفت: « از خدا میخواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند !» گفتم: «ونمی دانم مرجان صغیر چطور می خواهد با این معجزه کنار بیاید . خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر می دیدم. لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد .» - خدا کند از این به بعد ، دست از سر شیعیان بردارد . با نگاهم چهره درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم . - خوش به سعادتت ابوراجح ؛ مزد عشق و باوری را که به امام زمان داری ، گرفتی. امروز در حله ، همه از تو حرف می زنند. نامت مثل نام اسماعیل هرقلی، در تاریخ می ماند. هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند ، به تو غبطه می خورد و بر تو درود می فرستد . - اگر مرجان صغير ، شیعیان در بند را آزاد کند ، برایت ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری های شیعیان را برطرف می کند. اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله كامل می شود. - یعنی امکان دارد؟ - شاید مقصود واقعی مولامان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من وسیله ای بیشتر نیستم . نباید به خودم مغرور شوم. امروز کسی که محبوب دل هاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان است. مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم. بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار ، وقت خوبی برای استراحت بود که اسب سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند . بزرگ آنها به ابوراجح گفت که مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند . پدربزرگ گفت: «هر کس میخواهد ابوراجح را بیند، باید مثل دیگران به این جا بیاید .» ابوراجح برخاست و گفت: « من به دارالحکومه میروم .» - شاید حاکم قصد سویی دارد. - نگران نباشید ! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند . همین. -شیش ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولاےمن 🌱پࢪوࢪدگاࢪا... 🌤ظہوࢪش ࢪا بࢪسان کہ آن ࢪا دیࢪ مے بینند... علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد شجاعی 🔍 *چطوری توی مصیبت‌های زندگی،* *خودمونو آروم کنیم؟!* علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"🖤" مـــــن فدای سنـــگ قبری که نداری یـــــــا حســــن 😔💔 علیه السلام علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 رَحمَته لِلعالمین... صلی الله علیه و آله علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداســـت که شما را از آن سخــــــتی ها و از هر اندوهـــی نجات می دهد... + 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}