هدایت شده از ذاکرین
🔴#راز_جسدی_که_بیقراری_میکرد🔴
من سال ها راننده آمبولانس بودم. یک روز رفته بودم سطح شهر که جنازه ای را به بهشت زهرا(س) منتقل کنم...پشت فرمون حواسم به جلو بود که یک دفعه شنیدم از کابین عقب با مشت محکم می کوبند به شیشه پشت سرم. خودم نفهمیدم چطور با ترس توقف کردم.بعد شنیدم یکی فریاد می زنه باز کن! باز کن! اول تصمیم گرفتم فرار کنم ولی بعد از چند ثانیه خودمو جمع و جور کردم و با وحشت آرام آرام رفتم به سمت کابین عقب و با فاصله و ترس زیاد درب عقب ماشین را باز کردم.دیدم جنازه سر جای خودش آرام و راحت خوابیده. ولی یهو....❌👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
ببینید به خاطر چی بی قرار بوده اخه😔👆