eitaa logo
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
786 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
377 ویدیو
6 فایل
﷽ ✅کافی‌نت آنلاین، ثبت‌نام های اینترنتی ✅نوشت افزار و لوازم مذهبی ✅سیمی کتاب و جزوه، پرس کارت ✅چاپ بنر، کارت ویزیت و تراکت ✅تایپ پرینت اسکن کپی رنگی تهران، قدس، میدان ۹دی(ساعت) خ شهیدجعفری جنب مدرسه ۰۹۳۶۵۱۱۰۵۶۹ ارسال مدارک و ثبت سفارش: @Avayeemehr
مشاهده در ایتا
دانلود
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 دندان‌هایم از خنده به نمایش درمی‌آید - ولی تو مائده ی من نیستی!... آرام می‌گیرد و سراپا گوش می‌شود تا ادامه‌ی حرفم را بشنود. توی آغوشم محصورش می‌کنم - توتمام وجود منی! توخود هادی صاحبان منفردی! تو زندگیمی! ضربان قلبمی! اکسیژن هوامی! تو .... سرش را بلند کرده و توی نگاهم با عشق خیره می‌شود - من الهام کننده‌ی شعرهاتم! به لبهای خندانش چشم زل می‌زنم. لبهایم را با زبان تر کرده و چشمکی حواله‌ی نگاه ستاره بارانش می‌زنم - تو خود شعری بانو... نگاهش به دیوار دلم میخ اطمینان می‌کوبد که این دختر دیگر رفتنی نیست! هردویمان طعم زهر جدایی را چشیدیم و حالا قدر هم را بیشتر می‌دانیم. یک لحظه از بین دستانم سُر می‌خورد و از آشپزخانه بیرون می‌دود - کجا؟ - براتون یک سورپرایز دارم - تو خود سورپرایزی! سورپرایز می‌خوام چکار؟ اما او به پشت در اتاق رسیده است. دگمه‌ی بالایی پیراهنم را باز می‌کنم. نگاهم خانه را می‌گردد. همه‌ی خانه شاداب شده است. مائده با آمدنش دوباره روح زندگی را به زندگیم آورده است. کتم را درآورده و روی پشتی صندلی سوار می‌کنم. خودم هم روی صندلی به انتظارش می‌نشینم که با بسته ی بزرگ و کادو پیچی به سمتم می‌آید. می‌خواهد صندلی کنارم بشیند که بازویش را می‌کشم. متعجب نگاهم می‌کند که به پاهایم اشاره می‌کنم - جات اینجاست...اینجا بشین لبخندی توی صورتش گل می‌کند - چشم - قوربون چشمات و لحظه ای بعد سرشار از عطر تن مائده می‌شوم.... کادوی دور بسته را به آرامی و حوصله باز می‌کند ومن با لذت تماشایش می‌کنم. از بین‌ِ تیکه های کاغذ کادو، قاب عکس بزرگی دیده می‌شود. قسمت پشت قاب به طرف ماست. سوالی نگاهش می‌کنم - خب حالا این چیه؟ مائده به چشمهای من خیره می‌شود و آرام قاب را بر می‌گرداند. میان چهارچوب قاب من هستم و مائده بالباس عروس وگیتار در دستانش... برق شادی توی نگاهم می‌درخشد. یک لحظه پرت به احساس انروز می‌شوم. نگاهم قفل نگاه شیطانش می‌شود - اینو از کجا آوردی؟ - یه روز تو خیابون نگار جون رو دیدم ، گفت چرا نمیاین عکساتون رو بگیرین ،گفت نه آدرس ازمون داشته نه تلفن... نگاهم روی انگشتانم که توی عکس روی سرشانه‌ی مائده نشسته‌است، قفل می‌شود. حس های قشنگم بیشتر شده است. مائده را محکم به خودم فشار می‌دهم. - چقدر حس این عکس رو دوست دارم ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 نگاهش را به عکس می‌دوزد - می‌گین قضیه ی نامه های آرزو چی بوده؟ اسم آرزو زلزله‌ی روابط من و مائده است، اما باید به آن پایان بدهم. حالا چشمهایش را به لبهای من دوخته تا بلکه بتواند با آرامش نفس بکشد، آهسته می‌گویم - عکس رو بذار روی میز - باشه بازم مثل همیشه بدون چون وچرا حرفم را اجرا می‌کند. - چشمات رو هم ببند آهسته پلک می‌بندد، کمی روی صورتش متمایل شده و هر دوپلکش را می‌بوسم. لبخند ریزش گسترش پیدا می‌کند. بوسه‌ی سوم را روی گل سرخ لبانش می‌کارم. دستم را دورش قلاب می‌کنم که نفسش به شماره می‌افتد. وقتی پلک درون چشمانم باز می‌کند لب می‌زنم - سوختم مائده! از نامردی این بشر سوختم.... از سرزمین آغوشم جدا شده و رنگ نگاهش نگران می‌شود. یک دگمه‌ی دیگر پیراهنم را هم باز می‌کنم. از گفتن کارهای آرزو هم حس خفگی دارم - کشش ندارم همه اش رو بهت بگم فقط اینو بهت بگم توی نامه ش نوشته بود که منو بازیچه ی خودش قرار داده... اون... با درد پلک می‌بندم - شوهر داشته مائده و بامنم می پریده! چشمهای بی‌قرارش درشت شده و دستش را جلوی دهانش می‌گذارد -وای - بعدش حلالیت از من می خواست ، اون عکس‌ها رو هم قبلا گرفته بود که برعلیه‌ام استفاده کنه... سری به افسوس تکان می‌دهم - اونروز پس فرستاد تا من بدونم دیگه هیچ قصد بدی نداره... هنوز خیره ی تصویر من است - خیلی داغون شدم مائده... ولی نه به اندازه‌ی وقتی تو رفتی... وقتی تو رفتی شکستم، مُردم، ویرون شدم... صورتش را بین دگمه های بازم، به سینه‌ام می‌چسباند - مجازات سختی بود - برای منم این تصمیم آسون نبود... تحمل کردن دوریت هم داشت قبض روحم می‌کرد... سوالی نامم را صدا می‌کند - هادی جان؟ موهایش را پشت گوشش هدایت می‌کنم - جانِ هادی ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 دستم را می‌گیرد - بیا با هیچ چیزی چوب حراج به زندگی و عشقمون نزنیم! لحظه ای سکوت می‌کنم. انتظار نگاهش را توی نگاهم می‌ریزد. یکدفعه چیزی یادم می‌آید، ابرو گره داده و بی مقدمه می‌پرسم - چرا علیرضا رو وکیل خودت کردی؟ نگاهش فراری می‌شود. چانه‌اش را بین انگشتانم می‌گیرم و صورتش را بالا می‌آورم. - چرا؟ خط نگاهمان که به موازات هم می‌رسد لب از لب باز می‌کند - خودم تصمیم گرفتم از پیشت برم ولی....ولی وقتی ازت دور شدم تازه فهمیدم بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم...حالم وحشتناک داغون شد... نفس و امیر علی هم که حال خراب منو از دوری تو دیدن با علیرضا مشورت کردن... آب دهانش را قورت می‌دهد - و.. به این نتیجه رسیدن که مَحکت بزنن ببینن واقعا دوستم داری یا نه؟ - بی‌رحم - مردم و زنده شدم... - اگه علیرضا آدم عاقلی نبود الان اون مقتول بود و من قاتل! مشتی به بازویم می‌زند - خدانکنه! دیگه حتی تو فکر و خیال هم حق نداری منو تنها بذاری... هوای بودنش را بو می‌کشم - بیا سعی کنیم دیگه همو تنها نذاریم... پلک روی هم می‌گذارم که از روی پاهایم و بین دستانم خودش را بیرون می‌کشد - بذارید یک چایی بریزم گلومون خشک شد از روی پاهایم پایین می‌آید با یه لبخند گوشه‌ی لبم و آرامشی دلپذیر فقط نگاهش می‌کنم. چای را که روی میز می‌گذارد، دستانش را به کمرش زده و طلبکار روبرویم می‌ایستد - راستی چرا به نفس وامیر علی زنگ نزدی احوالم رو بپرسی؟ حالت طلبکارش شیرین ترش کرده است - من آدرس و شماره شون رو نداشتم اخمی تصنعی می‌کند - مگه روز عروسیمون نفس بهت شماره نداد یکدفعه ذهنم به روز عروسی فلش بگ می‌خورد و خاطره‌اش جلو چشمانم می‌آید. به طرف کتم خم می‌شوم و دست توی جیب کتم می‌برم. دستم کاغذی را لمس می‌کند که بیرونش می‌آوردم. بله همان کاغذ شماره تلفن است. کاغذ را جلوی چشمان مائده گرفته و حق به جانب می‌گویم - همش تقصیر خودته می دونی من حواس ندارم باید قبل رفتنت می گفتی شماره ها تو جیب کتمه! اول با تعجب نگاهم می‌کند و بعد هر دوبا هم می‌خندیم. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 ..... موهای خیسش را سشوار کرده‌ام. سرش روی پاهایم آرام گرفته و من موهای مواجش را نوازش می کنم. صدای نفس های آرومش نگاهم را تا چشمهای بسته‌اش می‌کشاند، خوابش برده است. زیباترین آفریده‌ی خدا با آرامش سر روی پای من به خواب رفته است. یک ساعتی محو تماشایش می‌شوم که صدای ضعیف اذان از مسجد محل به گوشم می‌رسد. من یک تشکر به خدای مائده بدهکارم! آرام سر مائده را روی بالشتش می‌گذارم ، پتو را تا کنار گردنش بالا می‌کشم و از اتاق بیرون می‌روم. وضوم گرفته و روی سجاده‌ی مائده قامت می‌بندم. همین که اولین کلمه ها را می‌گویم اشکی از بین پلک هایم به روی سجاده فرود می‌آیند. انگار ان‌ها برای سجده کردن از من عجله ی بیشتری دارند. از آمدن دوباره‌ی مائده به زندگی‌ام خوشحالم و حسی عجیب در دلم مرا دلتنگ خدای مائده کرده است. انگار تازه گمشده‌ای را یافته‌ام.... سلام نماز را که می‌دهم دو تا دست از پشت سرم دور کمرم قفل می‌شود. مائده از پشت مرا در آغوشش گرفته و گره دستاش را محکم تر می‌کند - یواش دختر دلم درد گرفت! نفسش روی پشتم پخش می‌شود - از کی نماز می خونی؟ قصد اذیت کردنش را دارم - کی؟ من؟ من که نماز نخوندم! پشتم را بوسه باران می‌کند - وای هادی...از اول نمازت دارم نگات می‌کنم، دیگه مو لای درزش نمی‌ره باید فدات بشم! دستانش را از دور کمرم باز کرده و توی آغوشم می‌کشمش - نشی که حیفی! هنوز می خوام سالیان سال باهات زندگی کنم ، دیگه از این حرفهای فدا، مدا نداریم! دستهاش را دوطرف صورتم گذاشته و عاشقانه درون چشمانم زل می‌زند. نگاهش را زیر و رو می‌کنم - جان؟ خودش را بالا کشیده و لبهایش را روی پیشانیم قفل می‌کند. سرکنار گوشم برده وزمزمه می‌کند - دیگه یک درصد هم به کس دیگه ای نمی دمت! به سینه‌ام می‌چسبانمش - این حرف ها رو که می زنی، نمی گی حساب کتابمون سخت می شه؟ آرام سرش را روی شانه‌ام گذاشته و ریز می‌خندد.... صدایش می‌کنم -مائده؟ لب می‌زند - جانم! خیره به افق می‌شوم - یک روز گفتم تعهد بده برای زندگی کردن با من فیلم بازی کنی و بعدش از زندگیم بری! مکث کرده و به چشمانش زل می‌زنم - امروز می‌گم تعهد بده دیگه هیچ وقت ترکم نکنی! او هم درون چشمانم غرق شده، با حرکت سر می‌پرسم - تعهد می دی؟ لبهایش به خنده کش می‌اید. دستش را جلو آورده و می‌گوید - بزن قدش! دستم را توی دستش می‌گذارم و زمزمه می‌کنم - بوی پرتقال می‌دی! لبخند می‌زند، پوست صورتش را لمس می‌کنم - بوی فصل عشق و عاشقی! ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 ...... معنی خوشبختی چیست؟ جز اینکه دونفر باهم همدل باشند؟ تنهایی‌های من و مائده باعث شده دل به دل هم بدهیم... زندگی با وجود هدیه‌ای به نام زن از طرف خدا کامل می‌شود به شرط اینکه زن و مرد لحظاتشان را حرام حرف و حدس و شاید واماهای الکی نکنند.... من ومائده حالا که فهمیدیم دنیایمان بدون هم ناقص است، تصمیم گرفتیم بدون هیچ اما و اگری پا توی راه عاشقی بگذاریم. .... با صدای زنگ گوشیم، سر مائده را از روی دستم روی بالشت گذاشته و به سمت گوشیم می‌روم. نوید است. آیکون سبز رنگ را لمس می‌کنم - سلام، جانم؟ - سلام خواب بودی؟ - با اجازه‌ات - لنگ ظهره پسر، مگه سرکار نرفتی؟ - از فردا می‌رم - آخی...فردا جمعه است، عاشقی ها! لبهایم به خنده کش می‌آید - چه جورم - هادی؟ به حرفم گوش کردی؟ آرزو را به حال خودش گذاشتی؟ با افسوس آهی می‌کشم - اولش به حماقتم ادامه دادم اما الان جز مائده، فکر و ذکر و حتی نفرت هیچ‌کس توی دلم نیست - برات خوشحالم...راستی اینو می‌خواستم بگم... کمی مکث کرده و بعد ادامه می‌دهد - امیر سرش شلوغ بود گفت من بهت زنگ بزنم، ظاهراً یکی از ترانه‌های آلبوم آخرت تو صدا و سیما پخش شده، حالا شبکه خراسان برای همکاری با بخش نوجوان دعوتت کرده... لبخند عمیقی می‌زنم - واقعاً؟ - آره مثل اینکه بالاخره کشفت کردن - خدا رو شکر - هادی اگه دلش رو داری از خانمت جدا بشی پاشو بیا باید قرارداد امضا کنی - چر از خانمم جدا شم با خانممیام ادای حالت تهوع در میاورد - عییی! رفتی تو دار و دسته‌ی زن ذلیلا...هادی هم به فنا رفت با صدا می‌خندم - ان شالله نوبت تو تماسم با نوید که تمام می‌شود برای داریوش پیام می‌فرستم که حالم خوب شده و از شنبه به کار برمی‌گردم. داریوش بلافاصله پیامم را سین می‌کند و جواب می‌دهد بی‌صبرانه منتظرم است. گوشی را روی مبل پرت می‌کنم که کسی به مشتم می‌زند. تا برمی‌گردم مائده دستانش را دور گردنم گره کرده و لبهایش را روی لب‌هایم قفل می‌کند.... 🚨رمان ... هنوز تمام نشده است. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
عزیزان یه رمان جدید رو از امروز شروع میکنیم صبح ها پارت رمان جدید ارسال میشه و شبها پارت نویسنده رمان جدید همون نویسنده رمان قبلیه بسیار جذابه بخونید و لذت ببرید😍👇🏻
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 با صدای زنگ گوشیم، سر مائده را از روی دستم روی بالشت گذاشته و به سمت گوشیم می‌روم. نوید است. آیکون سبز رنگ را لمس می‌کنم - سلام، جانم؟ - سلام خواب بودی؟ - با اجازه‌ات - لنگ ظهره پسر، مگه سرکار نرفتی؟ - از فردا می‌رم - آخی...فردا جمعه است، عاشقی ها! لبهایم به خنده کش می‌آید - چه جورم - هادی؟ به حرفم گوش کردی؟ آرزو را به حال خودش گذاشتی؟ با افسوس آهی می‌کشم - اولش به حماقتم ادامه دادم اما الان جز مائده، فکر و ذکر و حتی نفرت هیچ‌کس توی دلم نیست - برات خوشحالم...راستی اینو می‌خواستم بگم... کمی مکث کرده و بعد ادامه می‌دهد - امیر سرش شلوغ بود گفت من بهت زنگ بزنم، ظاهراً یکی از ترانه‌های آلبوم آخرت تو صدا و سیما پخش شده، حالا شبکه خراسان برای همکاری با بخش نوجوان دعوتت کرده... لبخند عمیقی می‌زنم - واقعاً؟ - آره مثل اینکه بالاخره کشفت کردن - خدا رو شکر - هادی اگه دلش رو داری از خانمت جدا بشی پاشو بیا باید قرارداد امضا کنی - چر از خانمم جدا شم با خانممیام ادای حالت تهوع در میاورد - عییی! رفتی تو دار و دسته‌ی زن ذلیلا...هادی هم به فنا رفت با صدا می‌خندم - ان شالله نوبت تو تماسم با نوید که تمام می‌شود برای داریوش پیام می‌فرستم که حالم خوب شده و از شنبه به کار برمی‌گردم. داریوش بلافاصله پیامم را سین می‌کند و جواب می‌دهد بی‌صبرانه منتظرم است. گوشی را روی مبل پرت می‌کنم که کسی به مشتم می‌زند. تا برمی‌گردم مائده دستانش را دور گردنم گره کرده و لبهایش را روی لب‌هایم قفل می‌کند.... رمان ... هنوز تمام نشده است. ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 ... صدای دو تا گریه با هم مخلوط شده است و از سالن به صورت پژواک به گوشم می‌رسد. به خودم تکانی داده و از روی تخت بلند می‌شوم. به طرف صدا می‌روم. مائده را مستاصل با موهای پریشانش که دورش ریخته، می‌بینم - مائده؟ چرا گریه می کنید؟ نگاه خیسش را تا قامت من بالا می‌کشد - دوساعته داره یک بند گریه می کنه! هر کاری که بلد بودم انجام دادم ولی داره یکریز اشک می‌ریزه، دیگه طاقت دیدن اشکاش رو ندارم! به دور و برش نگاه می‌کنم که پر عروسک، شیشه و پستونک، قندآب و بسته‌ی پوشک بچه است. کنارش می‌نشینم و نگاهم از چشمهای اشکی مائده به چشمهای معصوم و پ اشک پسرکم می‌رود و برمی‌گردد. بچه پررو خودش را محکم به آغوش مائده چسبانده است. می‌خواهم حال خسته‌ی مائده را عوض کنم که با شیطنت می‌گویم - خب این موهات رو می بینه بچه زهره ترک می شه! مشتش بازویم را هدف می‌گیرد و شاکی اسمم را صدا می‌کند - هادی ! می‌خندم - جانِ هادی! حرص خوردنتم قشنگه! - اذیت نکن دیگه موهایش را پشت گوشش هدایت می‌کنن - عزیزم، به قول نفس، شیر جوش به بچه دادی! حتما دل درد شده! نگاهش پر از مظلومیت می‌شود - خب نمی تونستم جوش نزنم...بالاخره هرچی نباشه خانواده‌ام بودن! موهای نرم رهام را نوازش می‌کنم - یادت رفته اونا باتو چکار کردن؟ واقعا جای دلسوزی دارن؟ نم اشک دوباره به چشمانش برمی‌گردد - من یه روزی عاشق فیروزه بودم، برای قد کشیدنش جون می‌دادم.. اون همه محبت که یکدفعه افول نمی‌کنه... نتونستم غمش رو ببینم و غصه دار نشم، نصف صورتش از حالت طبیعی خارج شده، خاله‌ام رو هم که دیدی به پام افتاده بود که ببخشمش... سری به افسوس تکون می‌دهم - وقتی به خواهرت گفتی این ازدواج غلطه باید حرفت رو قبول می کرد! هنوز یادم نرفته تو رو چطوری هل داد و دری وری بهت گفت... اشک‌های رهام هم تمام شده و آرام به صحبت کردن ما نگاه می‌کند. مائده دست تپلش را گرفته و بوسه‌ی ریزی روی چال‌های پشت دستش می‌کارد - ولی حقش نبود دیگه بابات سر فیروزه هم هوو بیاره! فیروزه از غصه‌ی هوو و عشق بابات سکته کرد! ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 نگاهی درون چشمانش می‌کنم. این دختر زیادی مهربان است، هر جه می‌گذرد بُعد محبتش بیشتر آشکار می‌شود. آرامشش آرزویم است - ولی من فکر نمی‌کنم فیروزه عاشق خود بابام بود، بیشتر بهش می‌خورد عاشق پول و دارایی بابام باشه! بابام هم دستش رو گذاشت تو حنا... وسط حرفم می‌پرد - هادی از بابات دفاع می‌کنی؟ - کی؟ من؟ نه خانمم فقط می‌گم دختر خوب! آخر وعاقبت بابام رو هم که دیدی آه خواهرت و بقیه‌ی زن‌هاش همچین گرفت که تا هفته نکشیده تصادف کرد و الان گوشه‌ی بیمارستانه!... دکترش هم می‌گفت معلوم نیست بتونه راه بره... نخاعش آسیب جدی دیده! آخرش هم هیچ کدوم از زن‌هاش بالا سرش نبودن، فقط پولش به دادش رسیده که تونستیم براش پرستار بگیریم... صورتش پر از غم است، روی گونه‌اش را می‌بوسم - نتیجه‌ی اخلاقی! تجدید فراش باعث فرود عذاب الهی می‌شود، مرتکب همچین اشتباهی نشوید..‌. سعی می‌کند خنده‌اش را پنهان کند - به هیچ وجه با این چیزا شوخی نکن! عوضش درس بگیر از عاقبت آدما! درون نی‌نی چشمان پرعمقش زل می‌زنم - چشم! اصلا می‌دونی چیه؟ از نظر من همه شون حقشون بود! تک تکشون با دل تو بازی کردن! حقشون همین بود! خدا جای حق نشسته! من که خوشحالم از اون اوج غرورشون به پایین پرت شدن! رهام حالا ساکت شده و به صورت من زل زده است - ای جونم قوربون نگات! مگه نه بابایی؟ همانطور با استفهام نگاهم می‌کند که بغل برایش باز می‌کنم -چشم قشنگ من، بیا بغل بابا عزیزم! همین جمله‌ی من کافیست تا دوباره چشمهای عسلی‌اش به اشک بنشیند و خودش را بیشتر در آغوش مائده فرو کند. نیم خیز می‌شوم - خب مصدوم آماده است! ظاهراً کاری از دست من برنمیاد، به خدا می‌سپارمتون! منم رفتم به بقیه خوابم برسم... دوباره اسمم را خیلی جدی و شاکی صدا می‌کند - خیلی بدجنسی! هادی؟ می‌خندم و دوباره روبروی حضورش می‌نشینم - جانم؟ - خب حداقل یکم اینجا بشین! نگاه کن از وقتی تو اومدی دیگه گریه نمی کنه! کمرم داره می‌شکنه، سرم درد می‌کنه! - اینجا نشستنم خرج داره لبهایش را روی هم فشار می‌دهد - بچه پررو! نمی‌گذارم حرفش تمام شود. بلافاصله دو طرف صورتش را محکم می‌گیرم و لبهایش را به اسارت می‌کشم. رهام درون بغلش هست و نمی‌تواند پسم بزند فقط تقلا می‌کند و آواهای نامفهومش را به گوشم می‌رساند. کمی بعد او با اخم نگاهم می‌کند و من با شیطنت و لذت، زبان دور دهانم می‌کشم - آخیش دلم حال اومد - فرصت طلب! -جوون! بمیرم برات چقدر هم تو ناراحت می‌شی! - خیلی دوستم داری بیا یکم پسرت رو نگه دار! به رهام که با اخم نگاهم می‌کند، زل می‌زنم - راستش رو می‌خوای بدونی؟ من با این آقا پسر آبم تو یک جوی نمی‌ره! زنم رو ازم گرفته طلبکار هم هست! ببین وروجک چه تو بغل تو محکم نشسته! انگار ارث باباشه! ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 خنده‌ی خسته ای می‌کند - فکر کنم به باباش رفته، هم طلبکاره هم فرصت طلب! بینی‌اش را بین دو انگشتم فشار می‌دهم - پسر کو ندارد نشان از پدر... مائده دستم را پس می‌زند - آی نگاهی به اوج خستگی‌هایش می‌کنم - پاشو بریم تو بخواب من مواظبش هستم سری به تایید تکان می‌دهد. زیر بازویش را می‌گیرم و کمکش می‌کنم تا با بچه راحت از جایش بلند شود. دستم را توی گودی کمرش گذاشته و تا اتاق خواب مشایعتش می‌کنم لبه ی تخت می‌نشینیم. هر چه تلاش می‌کنم، رهام خامم نشده و از مائده جدا نمی‌شود - مائده چرا رهام اینجوری می کنه‌؟ انگار می‌ترسه! تا حالا که اینجوری بهت نمی‌چسبید...تا دیروز بغل منم میومد.. نگاهش از صورت رهام کنده شده و به من چشم می‌دوزد - فکر کنم خواب دیده بود، چون با وحشت از خواب پرید بعدش هم اشک ریخت ودستش از دور گردنم باز نشد به مائده نزدیک می‌شوم - مائده حالا که ترسیده تا خوابش نبرده از خودت جداش نکن! گناه داره بچه... مائده را میان آغوشم کشیده و به سینه‌ام تکیه‌اش می‌دهم - به من تکیه کن بذار یکم خستگیت در بره، کمرت درد گرفت! ... لبخند زده و با رهام میان آغوشم آرام می‌گیرد. موهایش را توی مشتم دسته می‌کنم. صدایش، نگاهم را به چهره‌ی بی‌رنگ و رویش وصل می‌کند - هادی؟ - جان - براش لالایی می‌خونی‌؟ موهای در هم پیچیده‌اش را روی شانه‌اش می‌اندازم و دستانم را دور پهلوهایش گره می‌زنم - تو می‌خوای یا رهام؟ سرش را عقب آورده و به سینه‌ام می‌چسباند - فکر کن هر دو... لبهام روی موهایش را لمس می‌کند - فدای هر دوتون، نگو که عاشق صدامی؟ - تعارف نداریم عاشق صداتم، از بچگی عاشق صدات بودم، برام بخون هادی... از اعماق وجودم خدا را برای بودن مائده و رهام شکر می‌کنم و پچ می‌زنم - چشم بانو! قوربونت بشم پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و با صدای آرامی لب می‌زند - خدانکنه با تن صدای آرامی شروع به خواندن می‌کنم "بخواب عمرم بخواب جونم بخواب شیرین زبونم تا تو خوابی به بالینت بابا بیدار می‌شینم عزیز بیدار می‌شینم! گل نازِ یکی یک دونه‌ی من مِی من ساغر و پیمونه‌ی من قدمت روی چشام خوش اومدی روشن از روی تو شد خونه‌ی من گل گندم، گل پونه، گل نار با دوچشم و قد و بالات می کنم راز و نیاز ..." ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌ 🍊 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 دست مائده را توی دستم گرفته و فشار می‌دهم یعنی بقیه‌اش را برای او می‌خوانم. لبخند پرناز و خسته‌اش را به نگاهم هدیه می‌دهد و من ادامه می‌دهم "ای امیدم کبوتر سپیدم تو از ره رسیدی به آرزوم رسیدم به خاطر دل تو دل از همه بریدم به خاطر دل تو دل از همه بُریدم " نگاهم به چشمهای بسته‌ی رهام قفل می‌شود. چقدر شیرین و خواستنی است. پلی است که عشق بین من و مائده را استحکام بخشیده است... صدای آرام مائده، مرا از فکر بیرون می‌آورد - خوابید! به آرامش وجودش خیره می‌شوم - این فسقلی هم مثل خودت با صدای من آروم می‌شه! خب از اول می‌گفتین براتون بخونم، این رسواگری ها رو درنمیاوردین... مائده می‌خندد و آرام رهام را روی تختش می‌گذارد. خم شده و بوسه‌ی آرامی هم از لپ ِ تپلش می‌کند. وقتی رو به من برمی‌گردد زمزمه می‌کند - اعتماد به سقفت منو کشته هادی جان! ابرو گره داده و انگشتم را روی گونه‌ام می‌گذارم - حسودیم شد یالا منم ببوس! خنده‌ی مائده فراخ می‌شود و سعی در غنچه کردن لبهایش که به گل نشسته، را دارد - مرد گُنده خجالت نمی کشه به نیم وجب بچه حسودی می کنه! دستش را گرفته و یکدفعه توی آغوشم می‌کشمش... - یک مرد گنده‌ای نشونت بدم که خودت از گفته‌ی خودت پشیمون بشی - وای هادی وقتی پیشمی، همه ی خستگی هام از بین می ره! جذاب دوست داشتنی آغوشت چی داره که اینقدر مسکنِ؟!... بین بازوهام فشارش می‌دهم - عشق گلم... نفس عمیقی می‌کشم - می دونی که منم همه‌ی دردا و خستگی‌هام کنار تو به آرامش می رسه؟! - می‌دونم خودش را بین بازوهایم جا داده و پلک‌هایش را با آرامش می‌بندد که کنار گوشش زمزمه می‌کنم - خوشحالم که سرنوشت تو رو برام رقم زد! خوشحالم نتیجه‌ی تعهدم شد یک بغل عطر پرتقال!... .... ❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌ ☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️ https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191 ༺‌‌ ☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫 ☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌ ༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫༺‌‌☕️🍫
سلام دوستان عزیزانی که قلم خانم بخشی رو پسندیدن و علاقه دارند رمان‌های دیگه‌ی ایشون رو بخونن می‌تونن برای ۱۰ هزار تومان ۱۵ هزار تومان ۱۵ هزار تومان ۲۰هزار تومان ۱۰ هزار تومان ۲۰ هزار تومان به شماره کارت 5892101227004385 واریز و عکس فیششون رو به آیدی زیر ارسال @Bakhshy1362 و pdf کامل این رمان رو تحویل بگیرند