•[💛💫]•
میگن رفیق اونه که تو رو میخندونه
اما رفیقتر اونه که پای گریههات میشینه. ما پیش تو خیلی گریه کردیم حسین جان😔🖤
#محرم
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part163
توی حجم ترسی عجیب فرو میروم و مائده ادامه می دهد
ـ تو گند زدی به هر چی مردی و مردانگیه! تو فاتحه خوندی توهرچی قول وقرارمردانه است ، تف به ذاتت..
و آب دهانش را جلوی پای بابا پرت میکند.
بابا دستش را بالا میبرد تا خرج گونهی مائده کند که وسط راه و بالای سرش مچ دستش را میگیرم.
با غیض در حالی که سخت نفس می کشم نگاهش میکنم.
بابا هم با نفرت به چشمام خیره شده، از خنده ش دیگر خبری نیست.
ـ بردار زنتو از اینجا جمع کن!
از نفس های عصبیم پره های بینیم تکان می خورد.
همراه دم و بازدم صدا دارم کلمات را تو صورتش میکوبانم.
ـ تو خواستی اینجا بیاد! تو خواستی این نمایش مسخره ت رو ببینه!
تو خواستی خوردش کنی، تو خواستی عروست رو ببینه...
چشم ریز میکنم
ـ پس ... پای عواقبشم بشین آقای داماد!
با ضرب دستش را از دستم بیرون میکشد و با همان دست در خروجی را نشانم میدهد
ـ نمایش تموم شد! حالا گمشین بیرون! در و تخته خوب با هم جور شدن ، گمشو بیرون اون زن سلیطهات رو هم با خودت ببر
دستم روی یقه ی کت خوش دوختش مشت میشود و یقهاش را به چنگ میکشم.
فیروزه جیغی زده و به طرفمان میدود. داد میزنم
ـ بابا!...
حرف دیگری نگفتهام که دست یخ کردهی مائده روی دستم مینشیند.
نگاهم از دستش تا روی صورتش پرواز میکند.
صدای ضعیف شدهاش دیگر جانی نداشت
ـ نه هادی! به خاطر من جلوی بابات وانستا!
من خودم مشکلم رو حل می کنم ولی تو عمرت کوتاه می شه با بابات بجنگی!
نه چنگ دستم از یقه ی بابا کنده شد نه نگاهم از نگاه خستهی مائده! ملتمس نگاهم کرده و دستم را در دستش میگیرد و فشار میدهد.
بابا کتش را با یه حرکت سریع از اسارت دست من در میآورد. فیروزه بد وبیراه میگوید.
بابا دست دور کمرش میاندازد و هر دو با قدمهای عصبی از ما دور میشوند.
و من من هنوز مسخ چشمهای بعد طوفان مائده همانطور ایستادهام.
سیم ارتباط نگاهمان را او قطع میکند.
نگاه از نگاهم میگیرد و دستش ار دستم جدا شده و کنار تنه اش میافتد.
روبرمیگرداند و با قدمهای بی رمق قصد بیرون رفتن از این عمارت نفرین شده، میکند.
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part164
طول میکشد که جادوی نگاهش باطل شود و به خودم بیایم.
به مسیر رفتنش نگاه میکنم.
از در سالن خارج شده است.
چادر خاکیش را از روی زمین جمع کرده و از بین نگاه و پچ پچ آدمهای دورو برم میگذرم.
توی حصار نور چراغ های باغ و صدای آهنگی که با ولوم بالایش محیط را آلوده کرده است، میبینمش...
نور و آهنگ تناقضش با حال ما بیشتر شده است. به مائده ی جنگ زده میرسم.
البته چیزی که از آن گذشتیم جنگ نبود، یک نبرد برابر نبود! یک جنگ تحمیلی!
جنگی که تلفات داده بود، مائده خراب و ترکش خورده!
خیره به روبرویش قدم برمیداشت. با قدم های بلند خودم را به او رساندم. صدایش میکنم ولی انگار در عالمی دیگر سیر می کند که صدایم را نمیشنود.
سرعتم را بیشتر کرده و روبرویش میایستم. نگاه ماتش صورتم را در مینوردد ولی لب از لب باز نمیکند.
چادرش را روی سرش انداخته و بین حریم بازوهایم حسش میکنم.
دوطرف لبههای چادر را تا روی قفسهی سینهاش جلو میآورم ،دستش بالا میآید.
گوشهی چادرش را مشت میکند.
چند تار گیسوی گریزانش روی بوم صورتش نقش آفریدهاند با سر انگشت موهایش را زیر روسری میدهم ، زیر لب ممنونی گفته و بی توجه به من، از کنارم رد میشود.
رد شدنش از من و جملهی چند دقیقه قبلش، در سرم اکو میشود و گفتههایش چون پتکی بر سرم فرود میآید.
"همه ی قول وقرارها تموم شد
همه ی قراردادها باطل شد، نه با تو و نه با پسرت هیچ نسبتی ندارم"
نکند این گذشتنش از من معنای همان جمله اش باشد. یکدفعه مثل فنر از جا میپرم. به طرفش خیز برداشته و مخاطب خاصم قرارش میدهم
ـ کجا بریم؟
نگاهی برزخی به صورتم میکند. نگاهت جهنم هم که باشد من با آن بهشت میشوم.
ـ با شما جایی نمیرم! تنها!
در مقابلش دیوار میشوم
ـ هرجا خواستی بری خودم می برمت.
نفس عصبی و خسته ای میکشد
ـ اقای صاحبان! می خوام تنها باشم، تنها!
خواهش می کنم دنبالم نیاین!
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫 ༺☕️🍫༺☕️🍫 ☕️🍫༺ ༺ #عطر_پرتقال🍊 بقلم ملیحه ب
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part165
و آرام مرا دور میزند. با عجله سد این رود میشوم
ـ دنبالت نمیام! همراهت میام
نگاه از من میگیرد. قصد میکند دوباره راهش را کج کند که بازویش را میگیرم
ـ باهم می ریم خونه! اونجا برو یک گوشه تا هروقت دلت خواست تنها باش...
نگاهش به محل اتصال دستم به بازویش گره میخورد. حرفی نمیزند ولی من دوباره حرفم را تکرار میکنم. معتقد به اصل کار از محکم کاری عیب نمی کند، میشوم
ـ حالت رو درک می کنم قول می دم توی خونه مزاحم خلوتت نشم
باید تنهایش میگذاشتم تا ترک چینی نازک تنهاییش را بند بزند.
انگار حرفم برایش درد دارد، بازویش را با ضرب از دستم میکشد. یک قدم به عقب گذاشته و ابرو به هم پیوند میدهد
ـ نمی خوام همراهت بیام! نشنیدی جلوی بابات چی گفتم؟
قاطعانه و کلمه کلمه حرفهایش را از بین دندانهایش ادا میکند
ـ این قرار داد تموم شد! دست از سرم بر دارین...
دلش صحرای محشر شده است.
به نظرم راه امدن با خواستهاش عین دشمنی در حقش است.
مثل خودش جواب میدهم .
ـ واسه ی تو شاید تموم شده باشه ، اما توی قرارداد من هنوز ادامه داره، تو حق نداری قبل اتمام قرارداد پا پس بکشی!
زهر خندی میزند
ـ هه، مگه تو پسر اون پدر نیستی
دستش را رو به من بالا میآورد
ـ پسر کو ندارد نشان از پدر ، تو هم بزن زیر کاسه و کوزه ی هرچی قرارداده ، نه اصلا من خودم این قرارداد رو ملغی اعلام می کنم ، بزار منم عهد شکن بشم
اینقدر قیامت بود که کوتاه امدن مرا نبیند. باید حرف آخر را اول می زدم ، با صلابت !
نفسم را کلافه بازدم میکنم و صدا بالا میبرم
ـ حرف مفت نزن! راه بیفت بریم خونه!
بیتوجه به حرف من قصد میکند مرا دور بزند که مچ دستش را میقاپم. دستش را گرفته و او را دنبال خودم میکشانم. تقلا میکند و پاهایش را روی زمین محکم فشار میدهد تا جلوی مرا بگیرد
ـ ولم کن! نمی خوام همراهت بیام
یک هو در جا میایستم. مائده اگر دستش بند دستم نبود تعادلش را از دست داده و افتاده بود.
برمیگردم و با ابروهای در هم تنیده و چشم های برافروخته به صورتش زل میزنم.
یک آن میترسد، این را از رنگ صورتش و قدمی که به عقب برمیدارد، میفهمم.
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
‹🌙🌸›
.
•|مےگفت🌱🍓
•|توجھتبھهرچہباشد
•|قیمتتوهماناست!
•|اگرتوجھتبہخداواهلبیتباشد
•|قیمتیمیشوی...
•|حواستوبھهرڪھرفتتوهمانے
#حاجاسماعیلدولابے
•🍯🐝•
زندگےبہسختےاشمۍاࢪزد🍋
اگࢪتودࢪانتهآ؎هࢪقصھباشے🍭
#خُـدآےمـטּ🌻