🌷 در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
🍀 در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
🌷 می شود حتی برای دیدن پروانه ها
🍀 شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
🌷 کاش میشد، حرفی از کاش میشد هم نبود
🍀 هرچه بود احساس بود وعشق بود و یاس بود…
✨ @avayeqoqnus ✨
با هیچکس نبودن
بهتر از بودن با فردی بی لیاقت است
گاهی کسانی که
انفرادی پرواز میکنند
قویترین بالها را دارند...
#ویکتور_هوگو
✨@avayeqoqnus✨
♡
هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب
وز غصهی هجر گشته آزاد امشب
با یار بچرخم و به دل میگویم
یا رب که کلید صبح گم باد امشب ♥️
#مولوی
#مولانا
✨@avayeqoqnus✨
به این باور رسیده ام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی
و دوباره درست بگذاریاش سرجایش.
حفره های زندگی ات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی؛
مثل ریشه های درخت که از اطراف سیمان بیرون می زنند؛
باید خودت را از لا به لای شیارها
بیرون بکشی.
🔻 از رمان "دختری در قطار"
✍ پائولا هاوکینز
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
♦️ پند جامی در مورد طلب و طمع
🍂 طلب را نمی گویم انکار کن
🌼 طلب کن ولیکن به هنجار کن
🍂 به مُردار جویی چو کرکس مباش
🌼 گرفتار هر ناکس و کس مباش
🍂 طمع پای دل را به جز بند نیست
🌼 طمع کارِ مردِ خردمند نیست
🍂 طمع هر کجا حلقه بر در زند
🌼 خرد خیمه زانجا فراتر زند
🍂 میامیز چون آب با هر کسی
🌼 میاویز چون باد در هر خسی
#جامی
✨@avayeqoqnus✨
زیاده خرده نگیرید به ما
دهه پنجاه و شصتی های طفلکی
حکایت ما، حکایت آدم هاییست
که از پای سفره های ده دوازده متری ِ
آبگوشت و کله جوش و اشکنهی
ظهر جمعه
که چهار گوشه اش
غلغله بود از فامیل نزدیک و آشنای دور...
تبعید شدیم به پیتزای سرد و
نان سیر بیات سَق زدن ِتنهایی
پای اُپن...
سفره های دلخوشی مان
یکی یکی جمع شد بی خبر.
خانه هامان تنگ تر شد هی...
آخرین سنگرمان شد مبل تک نفره ی
رو به روی تلویزیونی که هیچ
خانه سبزی توش نبود...
ما یکباره و ناغافل،
خواسته و نا خواسته،
خالی شدیم از آدم ها، از هم،
از گذشته، از هنوز... 🥺🕊
#دلنوشته
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با هر کس مینشستم
از امید حرف میزدم
حتی وقتی ذرهای امید
درونم نمانده بود...
روزتون سرشار از امید
و به زیبایی گل 🌺🤍
✨@avayeqoqnus✨
خدای من؛
تو خود میدانی که انسان بودن
چه سخت است
و چه میکشد آنکه انسان است
و از احساس سرشار
بر من رحم کن ای مهربانترین 🙏❤️
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
📚 این داستان زیبا تقدیم به همه
پدرهای عزیز:
جوانی تعریف می کرد:
با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جدا شدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم...
پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود، قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید،
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید. 🙏🤍
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨